مسیحی ﺑﺎ ﺟﺴﺎﺭﺕ و برای مسخره کردن
ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡﺑﺎﻗﺮﻋﻠﻴﻪﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﮔﻔﺖ:
ﺗﻮ ﺑﻘﺮ (ﮔﺎﻭ) ﻫﺴﺘﻰ!
حضرت با آرامش ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﻣﻦ ﺑﺎﻗﺮ (ﺷﻜﺎﻓﻨﺪﻩ ﻋﻠﻢ) ﻫﺴﺘﻢ.
مسیحی ﮔﻔﺖ:
ﺗﻮ ﭘﺴﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺁﺷﭙﺰ و ﻧﺎﻥ ﭘﺰ ﻫﺴﺘﻰ!
حضرت باز هم با طمانینه ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻓﻪی ﺍﻭ ﺑﻮﺩ.
مسیحی باز هم با بی ادبی گفت:
ﺗﻮ ﭘﺴﺮ ﻛﻨﻴﺰ ﺳﻴﺎﻩ ﺑﺪ ﺯﺑﺎﻥ هستی!
حضرت ﻓﺮﻣﻮﺩ:
• ﺍﮔﺮ ﺭﺍﺳﺖ میﮔﻮﻳﻰ، ﺧﺪﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﻣﺮﺯﺩ؛
ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﺭﻭﻍ میﮔﻮﻳﻰ، ﺧﺪﺍ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﻣﺮﺯﺩ!
ﻣﺮﺩ ﻧﺼﺮﺍﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭﻯ ﻭ
حلم و ﺷﻜﻴﺒﺎﻳﻰ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﻴﻪﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺩﻳﺪ؛
شگفتزده شد ﻭ مسلمان گشت...
#شهادتحضرتباقرالعلومعلیهالسلام
| ﻣﻨﺎﻗﺐﺍﺑﻦﺷﻬﺮﺁﺷﻮﺏ،ﺝ۲،ﺹ۲۰۷
@westaz_defa
37.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خطابه ی دختر گلم زهرا یادگاری ۱۲ساله از استان گیلان شهرستان بندرانزلی
@westaz_defa
خدا شبُ آفریده
که حس تنهایی کنیم، دلتنگ شیم
دنبال چاره بگردیم، هیچکی نباشه...
خودشو پیدا کنیم
برگردیم بغلِ خودش
@westaz_defa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و به هنگام دل تنگی
به آسمان نگاه کن؛
ما نگاه های تو را به
طرف آسمان می بینیم💚
#سوره_بقره_آیه_۱۴۴
@westaz_defa
شما همیشه مارو میبینی
مارو میشنوی
مارو می طلبی
مارو صدا میزنی
شما همیشه هوامونو داری
و به قول اون آقایِ بزرگ
شما اول جوونمردِ عالمی ..
ببخش اگه نگاهمون به غیرِ شما بود ..:)
[ امام زمانم (عج) ]
@westaz_defa
دل گیر نباش
دلت که گیر باشد
رها نمیشوی!
یادت باشدخداوند
بندگانش را با
آنچه که بدان
دل بسته اند
می آزماید...
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
@westaz_defa
« گزیده ای از وصیتنامه شهید حسین پورحسن دیزجی »
اول آنكه خدا را در همه امور حاضر بدانيد و براى يافتن راه صحيح از معيارهاى اصيل استفاده كنيد، و براى درك معيارها از علما و روحانيت مبارز و در خط امام كمك بجوييد.
رحمت و بركات خدا بر بسيج مستضعفان باد(امام خمينى)، كه جبهه ها و بسيج را فراموش نكنيد و كردستان را بيشتر اهميت بدهيد كه دشمن در آنجا بيشتر سرمايه گذارى مى كند.
مسجد سنگر است. سنگرها را حفظ كنيد. از برادران عاجزانه تقاضا دارم مساجد را خالى نكنيد. مساجد كوره هايى هسند كه مسلمانان را آبديده مى كنند.
خواهرانمدر همه حال حجاب، اين وقار بانوان را داشته باشيد، كه حجاب شما از خون من كوبنده تر است.
#شهیدانه
#وصیتنامه
@westaz_defa
شهیدانه🇵🇸🇮🇷✌️
#تیکه_کتاب کوچه پس کوچه های شهرستان خوی پر از خاطرات دوران کودکی و نوجوانی من است .خاطراتی که درو
#تیکه_کتاب
هشت ماه ازتولد سهراب گذشته بود . یک روز توران همراه با سهراب وچند ساک به خانه ی ما آمد . گریه می کرد می گفت تازه ازدواج کرده است شوهرش سهراب را قبول نمی کند هرچند که نمی توانست از سهراب دل بکند به ناچار سهراب را به مادرم سپرد و رفت.....
روزها خیلی زود می گذشتند سهراب هم چنان که بزرگتر می شد دوست داشتنی تر هم می شد . فقط من عاشق سهراب نبودم " خواهرم کبری و برادرهایم علی "ولی و احمد هم سهراب را خیلی دوست داشتند ولی محمدسهراب را که می دید یاد عشق اش به توران می افتاد وطوری با سهراب رفتار می کرد که انگار می خواست انتقام بی محلی های توران را از او بگیرد .برعکس محمد مادرم سهراب را یک لحظه هم از خودش دور نمی کرد. بزرگ شده بودم ونسبت به سهراب احساس مسئولیت می کردم هرجا که می رفت من هم همراهش می رفتم وقتی با بچه های محل بازی می کرد گوشه ای می نشستم و مواظبش می شدم . محمد با زنی که از همسر قبلی اش پنچ دختر داشت ازدواج کرد. با وچود اینکه نسبت به سهراب بی اعتنا بود سرپرستی دخترهای او را را پذیرفت. بعد از ازدواج مجدد محمد خواهرم کبری با پسری از تازه شهر که از توابع شهرستان سلماس است ازدواج کرد . چند سال بعد هم از تازه شهر برای من خواستگار آمد اصلا دلم نمی خواست از سهراب دور شوم ولی قسمت خدا این بود که من هم ازدواج کنم و به تازه شهر بیایم. همسرم نادعلی مرد زحمت کش و مهربانی بود هر وقت که دلم می گرفت مرا به دیدن مادرم و سهراب به شهرستان خوی می برد در تازه شهر خانه ای نزدیک به خانه ی خواهرم فراهم کرده بود تا من کم تر احساس غریبی کنم.
سهراب هشت ساله بود که مادرم کوله بارش را بست و رخت عزایش را به تن همه ی ما پوشانید تحمل این اندوه بزرگ برای همه ی ما سخت بود . سهراب کوچک بی خانمان شده بود محمد و زن دومش نمی خواستند حتی روی سهراب را هم ببینند چه برسد به اینکه سرپرستی اش را بپذیرند بعد از مراسم چهلم مادرم همه جمع شدیم تا فکری به حال سهراب کنیم هرکس چیزی می گفت و بهانه ای می آورد و از نگهداری سهراب امتناع می ورزید نادعلی که بی پدر بزرگ شده بود و از مهر و علاقه ی من نسبت به سهراب با خبر بود پیشنهاد داد تا سهراب را به تازه شهر بیا وریم خواهرم کبری هم از این پیشنهاد استقباال کرد و قرار شد سهراب در تازه شهر و به صورت نوبتی در خانه ی ما و خانه ی خواهرم کبری بماند.
#شهید_سهراب_حاتم_نوه_سی
#ادامه_دارد
@westaz_defa
قبل از مراسم عقد علی آقا نگاهی به من کرد و گفت :
" شنیدم که عروس هر چی بخواد اجابتش حتمی است "
گفتم :
" چه آرزویی داری .. ؟ "
در حالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود گفت :
" اگر علاقه ای به من دارید و به خوشبختی من می اندیشید ، لطف کنید از خدا برایم آرزوی شهادت کنید "
از این جمله تنم لرزید چنین آرزویی برای یک عروس در استثنایی ترین روز زندگی اش بی نهایت سخت بود ، سعی کردم طفره برم اما علی آقا قسم داد که این دعا را در این روز در حقش بکنم .
وقتی خطبه جاری شد هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم ، و بلافاصله با چشمانی پر از اشک ، نگاهم را به علی دوختم .
آثار خوشحالی در چهره اش پیدا بود .. !
مراسم ازدواج ما در حضور آیت ا... مدنی و جمعی از برادران پاسدار برگزار شد .
نمی دانم این چه رازی بود که همه پاسداران این مراسم و داماد و آیت ا... مدنی همه به فیض شهادت رسیدند !
شهید علی تجلایی🕊
@westaz_defa
" ویژگیهای اخلاقی امامباقرعلیهالسلام "
• دائمالذکر بودن حتی بر سر سفره
• خوش پوش بودن
• مردم دار و مهمان نواز بودن
• با وجود درآمد پایین؛
به خانواده فشار نمیآوردند!
• دارائی کم، اما دست گشاده داشتند.
• در برابر بی ادبی ها خویشتندار بودند.
• به هنرمندِ متعهد بها میدادند؛
تشویق شعرا و ....
• خود را برای همسرش میآراست.
• در مصیبت ها صبر و توکل داشت.
• رسیدگی به قشر آسیب پذیر را
بالاتر از حج مستحب میدانست!
#شهادتحضرتباقرالعلومعلیهالسلام
@westaz_defa
گمنامۍ . .
تنهابراۍشهدانیستمیتونۍ
زندهباشۍوسربازحضرتزهرا‹س›
باشۍامایہشرطداره؛بایدفقط
براۍخداکارکنۍنہخلقخدا
+وچہقشنگاستگمنامۍ🙂💔!'
#شهیدانهـ
@westaz_defa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اثر خوب پسرمون که اصرار داشتند حتما تو کانال براتون بزارم
@westaz_defa
در تعجبم از کسی که
صفتِ خوبـی به او نسبت داده میشود
در حالی که میداند چنین صفتی ندارد،
خوشـحال هم میشود !
#مولاعلیع 🌱
@westaz_defa
[و اصبرِ فَانَّ الله لَا یضیع اجرَ المُحسنین]
پس صبـر خواهم کرد
و میدانم
خـدای خوبم
همینجا
کنار اشـکهایم
همینجا
کنار بیقـراریهایم نشسته!:)
-هود،۱۱۵ | #حبه_نور
@westaz_defa 🌱
باید #علی برایِ ظُهورت دعا کند
حرفِ پدر به رویِ پسر میکند اثر
@westaz_defa
« گزیده ای از وصیتنامه شهید میرپرویز نعمتی »
ميخواهم چند كلمه حرف دلم را بر روى كاغذ بياورم. اول اينكه بنده گنهكار و حقير، به ميل و رغبت خود به جبهه جنگ عليه كفر جهانى آمدم تا بتوانم دين خود را نسبت به انقلاب اسلامى و خون شهدا ادا کرده و به نداى «هل من ناصر ينصرنى» امام حسين(ع) لبيك بگويم. اگر در اين راه مقدس شهيد شدم که به سعادت رسيده ام و اگر لياقت آن را نداشتم، دين خود را ادا نموده ام.
از پدر و مادرم ميخواهم كه هيچ ناراحت نباشند. چرا که تو اى مادر! شير حلال توست كه مرا به اين راه مقدس كشاند و تواى پدر بزرگوار! نان پاك شما بود كه باعث شد پسرت در اين راه قدم بردارد. و تو اى همسر عزيزم! و اى محرم اسرار دلم كه هم برايم همسر خوبى بودى و هم دوست و همدم، از شما مى خواهم از بابت من هيچ ناراحت نباشى. شايد كه من برايت شوهر خوبى نبودم اما اميدوارم مرا حلال كنى
از تمامى برادران و خواهران خود و آشنايان و دوستان حلاليت می طلبم و در خاتمه خواهش می کنم، براى عمر امام و ظهور حضرت مهدى(عج) و پيروزى رزمندگان اسلام بر لشكريان كفر دعا كنند تا شايد دعاهاى شما پاكدلان باعث پيروزى اسلام بر كفر گردد.
#شهیدانه
#وصیتنامه
@westaz_defa
شهیدانه🇵🇸🇮🇷✌️
#تیکه_کتاب هشت ماه ازتولد سهراب گذشته بود . یک روز توران همراه با سهراب وچند ساک به خانه ی ما آمد
#تیکه_کتاب
سهراب درتازه شهر به دبستان نوروز می رفت تشنه ی آموختن بود. برخلاف اکثر دانش آموزانی که از درس ریاضی بیزارند با دل و جان درس ریاضی را فرا می گرفت . وقتی درس می خواند دستم را روی سرش می کشیدم و می بوسیدمش .
همیشه امیدم به این بود که سهراب با درس خواندن بتواند در آینده شغل خوب و مناسبی پیدا کند اما برخلاف میل من کلاس چهارم را که تمام کرد گفت می خواهم سر کار بروم و روی پای خودم بیاستم هر زمان که بتوانم درس می خوانم فعلا به پول احتیاج دارم و هرچه گفتیم پول تو جیبی ات را زیاد می کنیم تو فقط درست را بخوان قبول نکرد. خیلی دنبال کار گشت بالاخره یک مکانیک در سلماس پذیرفت که سهراب نزد او شاگردی کند و ماهیانه مبلغی را به عنوان دستمزد دریافت کند . سهراب در آسمانها سیر می کرد با وجود اینکه خیلی خسته می شد ولی خوشحال بود که روی پای خودش ایستاده است.
گاهی هوای مادرش را می کرد با اینکه او را ندیده بود علاقه ی خاصی نسبت به مادرش داشت مدام از ما سراغش را می گرفت و به فکر فرو می رفت ، به دنبال آدرس توران رفتیم متوجه شدیم که از خوی رفته و به همراه همسر و فرزندانش در ارومیه زندگی می کند به زحمت آدرس منزلش را پیدا کردیم و سهراب با پولهایی که جمع کرده بود برای دیدن مادرش راهی ارومیه شد .وقتی برگشت خیلی ناراحت بود .علت ناراحتی اش را پرسیدم گفت مادرم مرا که دید به سر و روی خودش می زد و شیون و ناله می کرد انتظار دیدن مرا نداشت از اینکه نمی توانست مرا نزد خود نگه دارد خیلی شرمنده بود اگر می دانستم باعث ناراحتی مادرم می شوم هیچ وقت به دیدنش نمی رفتم . سهراب برایم تعریف کرد که برای مادرش یک ساعت دیواری و سماور هم به عنوان هدیه خریده بود.
طفلک تا مدتها حال تشنه ای را داشت که از کنار جوی آبی رد شده بود ولی حتی یک جرعه هم نتوانسته بود از آن بنوشد . تحمل این همه سختی برای یک پسرنوجوان خیلی سخت هست.
سالهای جنگ و وحشت بود. ماهم از بمباران هوایی در امان نبودیم . آژیر قرمز را که می شنیدم ترس وجودم را فرا می گرفت دست بچه ها را می گرفتم و همه با هم به پناهگاه می رفتیم. بیشتراهالی از شهر رفته بودند ودر مزارع خود درون آلونک ها و یا در انبارهای نگهداری محصولات کشاورزیشان زندگی می کردند. اوضاع اقتصادی مملکت نابسامان بود ولی اکثر خانواده ها بخشی از درآمدشان را برای کمک به جبهه اختصاص می دادند در این بین جوانهایی از تازه شهر همراه با سایر جوانان کشور برای دفاع از اسلام راهی جبهه شده بودند اولین شهید تازه شهر شهید امراه زمانلو از فامیلهای خواهرم کبری بود.
#شهید_سهراب_حاتم_نوه_سی
#ادامه_دارد
@westaz_defa
همهی شما رهبرید!
و همهی شما نسبت به کسانی که
رهبریشان را داشته اید؛
مورد بازخواست قرار خواهید گرفت،
و #مسئولید!
• کُلّکُم مسئول!
_ امیرمومنانعلیعلیهالسلام
| غررالحکم،حدیث۶۴۶۰
@westaz_defa
49.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اثر خانم زهرا صدری از شهرضا
#مسابقه_عید_قربان_و_عید_غدیر
@westaz_defa