همهآزادیمیخواهند
بیآنکهبداننداسارتچیست...!
منبع حرف های حق🗿🕶
http://eitaa.com/pootinkhaki313
پر از متن های چریکی👮🏻♂👀
_بهقولداییجانلازمنیستدیگهخارجبریم!
خارجدارهمیاداینجا....|:🗿✨
http://eitaa.com/pootinkhaki313
_چهکسیخواهددانستمرا...!؟
#لبیک_یا_خامنه_ای
#تخریب_چی
و اینَڪ ڪانالۍ ڪہ دلبࢪٺࢪین محصولاٺ ࢪو داࢪه ^🍭🌸
(: مُـھـࢪهای زیبای گالࢪۍ حـوࢪا ڪہ مطمئنم عاشقش میشے انقدࢪڪہجذابھ و دلبࢪر 🚎🌻!-
☁️💜⇨
https://eitaa.com/joinchat/2328559826C88c1e18f2d
#عاشقکاراشمیشی 🍨💕
#تجمعکیوتپسندها 🧚🏻♀️💛
#گالریحورااااا 👩🏻🎨🌿.-!
بࢪواینجابراۍِتولدعشقتمُهࢪِخودشوسفاࢪشبده😌🙈👩🏻🧔🏻
۷واقعیت دنیا:
😏😏😏😏😏
۱. شما نمیتوانید صابون روی چشمتان بریزید😢😭
۲. شما نمیتوانید موهایتان را بشمارید 😔😔😔😔
۳.شما نمیتوانید از بینی خود نفس بکشید وقتی زبانتان بیرون است 😋😋😛😛😛
۴.شما مورد سوم را انجام دادید ! 👏👏👏👏👍
۵.زمانیک انجام دادید فهمیدید که میتوانیم 😀😀😀
۶.الان لبخند میزنید درحالیکه سر کار رفته اید 😅
۷.برای دیگران بفرستید تا انتقام الان را بگیرید ☺️☺️
سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا
سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا سیا
😋😋😋😋😋😋
۱. اینقدر تنبل هستید که این ۴۰ تا سیا رو نخوندین😮
۲.شما اینقدر سهل انگار هستید که متوجه نشدید یکی از انها سینا است 😛😛😛
۳. شما اینقدر ساده هستید که رفتید بالا و پیدا نکردید😃😃😃
۴.من شما را سر کار گذاشتم 😅😅😅😋😋😋
۵.ای بابا
۶. 😂😂😂😂
۷.از اینکه شما را سر کار گذاشتم خوشحال باشید 😃
۸. الان نفهمیدید که من خوشحال رو اشتباه نوشتم 😛😛😛
۹.بازم رفتید چک کردید ولی من بازم شمارو سر کار گذاشتم 😂😂😂😂😂
واسه همه گروه ها بفرستید یخورده لبخند بیارید رولباشون. 😛😛😛😛
هدایت شده از ‹؏ـقیلہبنےهاشم⁶⁹🇵🇸›
@englabsolh
دوپستان عزیز زحمت ریپورت اینم بکشین ❤️🍃
#دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣4⃣
به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود می پیچید. دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه کار کنم. گفتم: «یک نفر را بفرستید پی قابله.»
یادم آمد، سر زایمان های خواهر و زن برادرهایم شیرین جان چه کارهایی می کرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر می شد، سفارش هایی می کرد؛ مثلاً لباس های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچه بی کاره برای این روز کنار گذاشته بود. چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله های حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره می دویدیم و چیزهایی را که لازم بود، می آوردیم.
بالاخره قابله آمد. دلم نمی آمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیله اش را کم و زیاد می کنم یا نگاه می کنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و ناله های مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا می خواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریه نوزادی توی اتاق پیچید.
همه زن هایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند.
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :4⃣4⃣
قابله بچه را توی پارچه سفید پیچید و به زن ها داد. همه خوشحال بودند و نفس هایی را که چند لحظه پیش توی سینه ها حبس شده بود با شادی بیرون می دادند، اما من همچنان گوشه اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: «قدم! آب جوش، این لگن را پر کن.»
خواهرشوهر کوچک ترم به کمکم آمد و همان طور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: «قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.»
لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد به خود می پیچید. زن ها بلندبلند حرف می زدند. قابله یک دفعه با تشر گفت: «چه خبره؟! ساکت. بالای سر زائو که این قدر حرف نمی زنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچه ها به دنیا نمی آید. دوقلو هستند.»
دوباره نفس ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: «بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمی آید.»
دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پله ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریده بریده گفتم: «بچه ها دوقلو هستند. یکی شان به دنیا نمی آید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید.»
ادامه دارد...✒️
@xobanydigoxam