eitaa logo
-رایـح‌ـه¹²⁸-
791 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
384 فایل
-بسم‌الله . -من‌کشـته‌اشکم؛ هرمومـنی‌مرایـادکنداشکش‌روان‌شـود♥ . [امام‌حسین-علیه‌السـلام-] -پشـت‌صحنه‌کانال: -بیسمچی:
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم هواى بقیع دارد و غم صادق عزا گرفته دل من ز ماتم صادق دوباره بیرق مشکی به دست دل گیرم زنم به سینه که آمد محرم صادق   شهادت امام جعفر صادق (ع) تسلیت باد. 🍪͜͡♡≈@xobanydigoxam
https://harfeto.timefriend.net/16837138440956 بگوشم حرفی، سخنی، انتقادی، در خدمتم❤️🌱 فقط کویرر نباشه😂🥲
کانال عالیه🌱 خیلی ممنونم🤍
کلاس چندی بماند☺️
سلام عزیز واقعا کانالتون م***ه میشه ست انگشتر های حدید بزارین ممنونم ما انگشتر نداریم😁
کجا بودیییییی تو؟ همینجام درگیرِ امتحانام😊
میشه جواب منم بزارید☺️❤️ چی بود عزیزم؟
اینکه کانالتون عالیع.میشه همین الان چالش بزارید.ع***های رفیقونه خوشگل و باکیفیت هم بزارید همچنین ع***های پلیسی و نظامی و بسیجی دخترانه.ببخشید انقدر درخواست میکنم ولی همین الان بزارید💖 ممنونم. من فقط وقتِ ناشناس رو دارم نمیتونم چالش بزارم عکس رفیق تو کانال گذاشته نمیشه عکس پلیسی ادمینا گذاشتن بالاتر برید پیدا میکنید
اسمت سنت شهرت فامیلت؟ باید فک کنم یه بیو از خودم بدم ناشناس بزارید بمونه دیگه ☺️
چشم مرسی چشمتون بی گناه خواهش میکنم✨🌱
فقط بگو خواهش کجا زندگی میکنی چشم مشهد🙃🌱
خوشبحالتتت جایه امام رضا علیه السلام التماس دعا🥲 بله یه نعمت بزرگیه محتاحیم به دعا✨
برا همسایگی چکار کنم شرایط همسنگرۍ شدن:) ●○●○●○●○●○●○●○● ¹-کانالتون مذهبی باشه ²-آمار +300باشهـ‌ ³-هر پیامی که داشت فور کنید. ⁴-لینک کانالمون‌در پیام سنجاق شده یا بیوگرافی کانالتون حتما باشهـ‌! ⁵-آمارمون بالا رفت نیاز بهـ‌ تقدیمی هاتون دارمح. ⁶-اگر لینک یا نام کانالتون تغییر کرد یا کانال حذف شد اطلاع بدید! ‹مدیران رسیدگی به امور همسایگان› @Nlamiraa313
♥️ 🚗♥️ ♥️🚗♥️🚗 🚗♥️🚗♥️🚗♥️ ♥️🚗♥️🚗♥️🚗♥️🚗 #𝗣𝗮𝗿𝘁_5 ◗‌ ◖ چشمانم را باز می‌کنم که مامان را در اتاقم می‌بینم. روی زمین نشسته و زانو هایش را بغل کرده! چشمانم را می‌مالم و کمی سرم را بلند می‌کنم. _مامان؟ مامان نگاهم می‌کند و با بغض عجیبی می‌گوید: - بیدار شدی دخترم؟ روی تخت میشینم و به مامان خیره می‌شوم. _گریه کردی مامان؟ مامان اشک داخل چشمانش را پاک می‌کند و می‌گوید: - نه چرا گریه کنم؟ این را می‌گوید و چند قطره اشک از چشمانش به پایین سر می‌خورد. _چی شده؟ مکث بلندی می‌کند و می‌گوید: - محمد... محمد داره میره! از جایم بلند می‌شوم و از اتاق بیرون می‌روم. مریم روی مبل نشسته و سرش را میان دستانش گرفته! در اتاق محمد را باز می‌کنم که کوله پشتی مسافرتش را میبینم. وسایلش را جمع کرده! انگار که سقف روی سرم آوار می‌شود. از گوشه پنجره نگاهی به حیاط میندازم. تو هم اینجایی، آمدی که محمد را ببری! نه... نمی‌ذارم! چادر رنگی‌ام را سرم می‌کنم و بالای پله های حیاط می‌ایستم. مرا میبینی و می‌گویی: - سلام آیه خانم. چیزی نمی‌گویم که محمد هم بر می‌گردد و نگاهم می‌کند. لحظه‌ای سرم گیج می‌رود که به دیوار تکیه می‌دهم. محمد سریع کنارم می‌ایستد و دستم را می‌گیرد. نگاهش می‌کنم. _کجا می‌خوای بری محمد؟ لحظه‌ای نگاهش زمین را نشانه می‌گیرد و می‌گوید: - زود برمی‌گردم آیه، نگران نباش! بغضم تبدیل به اشک می‌شود و صدای گریه‌ام بلند می‌شود. _پس مریم چی؟ دستم را رها می‌کند و کنار نرده های حیاط می‌ایستد. محمد: مریم حرفی نداره! زمان رفتن فرا می‌رسد. مامان گوشه‌ای ایستاده و اشک می‌ریزد. محمد می‌آید و روبروی بابا می‌ایستد. بابا بازو‌اش را کمی فشار می‌دهد و راهی‌اش می‌کند. بابا مامان چند کلمه‌ای حرف میزند و حالا نوبت مریم است. بعد از حرف زدن با مریم به سمت من آید که قرآن را بالا می‌گیرم. قرآن را می‌بوسد و از زیرش رد می‌شود. قرآن را به مریم می‌دهم و ظرف آب را در دستم می‌گیرم و جلوی در می‌ایستم. یعنی قرار است چقدر دلتنگ محمد باشم؟ چقدر؟ موتورت را روشن می‌کنی که محمد پشتت میشیند. محمد: خدانگهدار آیه! می‌روید... ظرف آب را خالی می‌کنم که اشک از چشمانم به پایین سر می‌خورد. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم‌✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 ‌♥️ 🚗♥️ ♥️🚗♥️🚗 🚗♥️🚗♥️🚗♥️ ♥️🚗♥️🚗♥️🚗♥️🚗
♥️ 🚗♥️ ♥️🚗♥️🚗 🚗♥️🚗♥️🚗♥️ ♥️🚗♥️🚗♥️🚗♥️🚗 #𝗣𝗮𝗿𝘁_6 ◗‌ ◖ کاغذ روز شمار را بر می‌دارم و دور عدد سی و پنج خط می‌کشم. سی و پنج روز است که محمد رفته! دیگر دوری‌اش برایم عادی شده و جای خالی‌اش زیاد حس نمی‌شود. شاید دیگر به بودنش عادت نکنم. باید زودتر بره سر خونه زندگیه خودش! از حرف های خودم خنده‌ام می‌گیرد که به صندلی تکیه می‌دهم. در اتاق باز می‌شود و مریم وارد اتاقم می‌شود. مریم: بیا بیرون، صبح تا شب داخل اتاقتی! خنده‌ای می‌کنم. _توام برو خونه‌تون دیگه صبح تا شب اینجا پلاسی! مریم: اول اینکه با بزرگترت درست حرف بزن، تا یکم به روت خندیدم پررو نشی، دوما خونه تو که نیست خونه نامزدمه! لبخندی میزنم که مریم در اتاق را می‌بندد. لحظه ای می‌گذرد که بلند می‌شوم و در اتاق را باز می‌کنم. صدای جیغ مریم گوشم را کر می‌کند. جیغ میزند و محکم دست میزند. _چته؟ مامان به مریم می‌گوید که آرامتر! مریم بازوانم را می‌گیرد و می‌گوید: - کی دلشو بردی؟ مبهم نگاهش می‌کنم که مامان می‌گوید: - اذیتش نکن مریم! مریم: برای چی مامان الهام؟ داره عروس میشه، یادته روز نامزدی من و محمد چیکارا می‌کرد؟ مکثی می‌کنم و متعجب مریم را نگاه می‌کنم. _عروس؟ مامان: حالا که گفتی تا تهشو بگو. مریم مکثی می‌کند و می‌گوید: - سرکار خانم حیدری پیش پای شما تماس گرفتند، خیلی مؤدبانه برای پسر یکی یه دونه‌شون شمارو خواستگاری کردند. قلبم تند تند میزند. خانم حیدری؟ مادر تو؟ هنوز در شوک هستم که مریم ادامه می‌دهد: - پسر بدی نیست، من جای تو بودم فکر نمی‌کردم. حرفی نمی‌زنم و به داخل اتاقم می‌روم. روی تخت میشینم و به دیوار خیره می‌شوم. چرا حالا؟ چرا من؟ زانو هایم را بغل می‌کنم که مامان وارد اتاقم می‌شود و کنارم میشیند. مامان: چی‌شد عزیزم؟ جوابی نمی‌دهم که مامان ادامه می‌دهد: - از علی خوشت نمیاد؟ سرم را بالا می‌آورم. _نه مامان من کی همچین حرفی زدم؟ مامان: پس چی؟ چرا ناراحت شدی؟ لبخندی میزنم. _من ناراحت نشدم، فقط یکم شوکه شدم، چیزی نیست. مامان: ای مریم بگم خدا چیکارت کنه؟ که اینطوری دخترمو هول کردی. لبخندی پر رنگ تر می‌شود که مامان می‌گوید: - امشب میان اینجا، حسین(پدرم) هم گفت زودتر میاد خونه! ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم‌✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 ‌♥️ 🚗♥️ ♥️🚗♥️🚗 🚗♥️🚗♥️🚗♥️ ♥️🚗♥️🚗♥️🚗♥️🚗
♥️ 🚗♥️ ♥️🚗♥️🚗 🚗♥️🚗♥️🚗♥️ ♥️🚗♥️🚗♥️🚗♥️🚗 #𝗣𝗮𝗿𝘁_7 ◗‌ ◖ لبخندم پر رنگ تر می‌شود که مامان می‌گوید: - امشب میان اینجا، حسین(پدرم) هم گفت زودتر میاد خونه! مامان از اتاق بیرون می‌رود که به دیوار تکیه می‌دهم. تو به خواستگاری‌ام می‌آیی . نمی‌دانم خوشحالم یا ناراحت؟ دلم برای محمد تنگ شده! کاش الان اینجا بود. چادر رنگی‌ام را روی سرم درست می‌کنم و نگاهی به تو می‌اندازم. کت و شلواری به رنگ آبی پر رنگ پوشیده‌ای و نگاهت به روبرو است. نرگس سمت راستت نشسته و پدرت، حاج‌رضا با کت و شلواری خاکستری رنگ سمت چپت! مادرت عطیه‌خانم کنار پدرت نشسته و صحبت می‌کند. سینی استکان‌های چای را بر می‌دارم و وارد پذیرایی می‌شوم. قلبم آرام و قرار ندارد، انگار که می‌خواهد از سینه‌ام بیرون بیاید. نفس عمیقی می‌کشم و چای تعارف می‌کنم. روبرویت می‌ایستم که خواهرت نرگس لبخندی میزند. _بفرمایید. ثانیه‌ای... نه، نیم ثانیه‌ای نگاهم می‌کنی و استکان چای را برمی‌داری. - ممنونم! _نوش‌ِجان . بعد از تعارف چای به همه سینی خالی را روی میز می‌گذارم و کنار مریم میشینم. حاج‌رضا(پدرت): خب حسین‌جان، شما مهریه رو چقدر در نظر گرفتی؟ بابا استکان چای را در دستش می‌گیرد و می‌گوید: - بحث مهریه بمونه برای آخر، الان وقت حرفهای دیگه‌ایه! نگاه حاج‌رضا روی بابا قفل می‌ماند که بابا ادامه می‌دهد: - علی‌آقا، من نمیتونم بذارم دامادم بره سوریه، پس اگه قراره با دختر من ازدواج کنی بهتره قضیه سوریه رفتن رو همینجا منتفی کنی. بابا مکثی می‌کند و باز ادامه می‌دهد: - این تنها شرط منه! نگاهت زمین را نشانه گرفته که حاج‌رضا می‌گوید: - خیالت از بابت این قضیه راحت، اون منتفیه. بالاخره زبان می‌چرخانی و صدایت را می‌شنوم. - شرمنده ولی... مکثی می‌کنی. - من نمیتونم این شرط رو قبول کنم. حاج‌رضا متعجب نگاهت می‌کند که ادامه می‌دهی: - من تو اولین فرصت میرم سوریه. بابا استکان چایش را زمین می‌گذارد. بابا‌حسین: متأسفم، منم نمیتونم این شرط رو نادیده بگیرم. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم‌✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 ‌♥️ 🚗♥️ ♥️🚗♥️🚗 🚗♥️🚗♥️🚗♥️ ♥️🚗♥️🚗♥️🚗♥️🚗
♥️ 🚗♥️ ♥️🚗♥️🚗 🚗♥️🚗♥️🚗♥️ ♥️🚗♥️🚗♥️🚗♥️🚗 #𝗣𝗮𝗿𝘁_8 ◗‌ ◖ از لحن بابا‌حسین میشد فهمید که سخت مخالف است. مخصوصا این حاضرجوابی تو که بابا‌حسین را ناراحت کرده. کفش‌هایم را می‌پوشم و از پله‌ها پایین می‌روم. صدای مامان از داخل به گوشم می‌خورد. مامان: مراقب خودت باش آیه. چشمی می‌گویم و از حیاط بیرون می‌روم. نگاهم را به قدم هایم می‌دوزم و راه خانه تا خیابان را طی می‌کنم. می‌خواهم تاکسی بگیرم که صدایت را از پشت سر می‌شنوم. - آیه‌خانم؟ نگاهم را بر می‌گردانم، در چند قدمی من ایستاده‌ای. آهسته سلام می‌کنم و تو جواب سلامم را عادی می‌دهی. لحظه‌ای سکوت بینمان حاکم است که تو سکوت را می‌شکنی. - می‌خواستم باهم حرف بزنیم. سرم را کمی بالا می‌آورم و به یقه پیراهنت خیره می‌شوم. _راستش من الان باید برم جایی اگ... حرفم را قطع می‌کنی. - زیاد طول نمی‌کشه! جوابی نمی‌دهم و دنبالت می‌آیم. روی نیمکت پارک می‌نشینی که من هم با کمی فاصله کنارت می‌شینم. قلبم تند تند میزند و منتظرم که حرف هایت را بشنوم. - دیشب حتی فرصت نشد باهم حرف بزنیم. نگاهم را پایین میندازم و منتظر ادامه حرف هایت هستم. اهل مقدمه چینی نیستی و حرفت را می‌زنی: - شمام همنظرید با پدرتون؟ مکثی می‌کنم. _باباحسینم هرچی بگه منم همونو میگم. - یعنی نظرتون منفیه؟ مکث می‌کنم و نیم نگاهی به تو می‌کنم. می‌خواهم جواب این سوالت را ندهم اما تو جواب می‌خواهی. نفس عمیقی می‌کشم. _شرط پدرم... شرط منم هست. مکثی می‌کنم و ادامه می‌دهم: _شماهم اگه واقعا... نفسم را بیرون می‌دهم. _اگه واقعا منو دوست‌داشتین باید این شرط رو قبول می‌کردین. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم‌✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 ‌♥️ 🚗♥️ ♥️🚗♥️🚗 🚗♥️🚗♥️🚗♥️ ♥️🚗♥️🚗♥️🚗♥️🚗
به دلیل تموم شدن بی موقع نت دیشب که نشد ساعت۲۲ رمان رو براتون قرار بدم به جای ۲ پارت یعنی پارت ۵ و ۶، ۴ پارت یعنی ۵ و ۶ و۷ و۸ رو براتون قرار دادم🥲✨ نوش نگاهتون...😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 ✘ بعضیا وقت ظهور به امام می‌پیوندند، بعضیا هم بعد از ظهور، اما اینا خیلی فرق دارند با کسانی که قبل از ظهور خودشون رو به امام رسوندند. 🍪͜͡♡≈@xobanydigoxam
1_942628293.mp3
4.23M
همهٔ ما انسانها تنها هستیم🚶🏻‍♂ 👌یڪ عمـلی برای اینڪه احساس تنـهایی نڪنیم.. 🎤‌ 🍪͜͡♡≈@xobanydigoxam
ز همه خیال خالي؛ به ‌جز از خیال رویت!🧷'☁️ 🍪͜͡♡≈@xobanydigoxam
‹💡🎞› میگفت↓ میدونی‌ڪِی از‌چشم‌ِخدا‌میوفتی؟! زمانی‌ڪه‌آقا‌امام‌‌زمان‌ سرشو‌بندازه‌پایین‌و از‌گناه‌ڪردن‌توخجالت‌بڪشه ولی‌تـو‌انگار‌نـه‌انگار..! رفیق نزار‌ڪارت‌بـه‌اون‌جاها‌برسـه!!! 🍪͜͡♡≈@xobanydigoxam
✔️‌ هرساله جزء خوشحال‌ترین کشورهای جهان معرفی می‌شه و مردم در رسانه‌ها جزو ناامیدترین ملت‌ها. اما جالبه بدونید آمار در فنلاند ۳ برابر ایرانه‼️ واکنش سلبریتی ها نسبت این خبر: خودکشی هم دل و حوصله و جرات میخاد که تو این مملکت لامصب، مردم هیچ کدومشو ندارن... 🍪͜͡♡≈@xobanydigoxam
یکے باید باشه به امامِ مهربونم، امام ِ رضا'ع' بگه که: "حالِ گرفته‌ی مرا با حَرَمَت درمان کن..."🌿‌` ای‌حرمت‌‌ملجأدرماندگان♥️ 🍪͜͡♡≈@xobanydigoxam