eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر بار خودم دیدم باز خندیدم🤣 این قسمت امیرحسین در حال نماز داره فوتبال میبینه😅😅😅 تا اینکه گیر سیدکاظم می افته تو تلویزیون... آخرش به خندوانه میرسه😂😂 دیگه نمیگم بقیه شو ببین👆👆 ⭕️ قسمت ششم : حواست به من باشه 「عـاشقاݩ کربلا❥︎︎」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🦋🍃🦋🍃🦋🍃 #عقیق_فیروزه_ای🦋 ✍#فاطمه_شکیبا "عقیق" تا آن موقع، خانه لیلا را ندیده بود. حالا هم دوست ندا
🦋🍃🦋🍃🦋 🦋 ✍ "فیروزه" دلش می‌خواست فرار کند، و برود جایی که برای مدتی کسی پیدایش نکند. جایی شبیه بیابان برود، که هیچ کس نباشد. خودش هم نمی‌دانست چرا آن قدر بهم ریخته است؟! قبلا آن قدر مقابل مشکلات زندگی شکننده نبود. عاقلانه می‌اندیشید و خودش را مدیریت می‌کرد؛ اما حالا انگار شارژش تمام شده بود و نیاز به یک بازسازی روحی داشت. فکر می‌کرد باید جایی شبیه راهیان نور یا اعتکاف برود. جایی شبیه جمکران پارسال؛ اما پدر اجازه نمی‌داد. برای همین از درون می‌سوخت. به بهانه آسیب دیروز دستش در کلاس رزمی، از ورزش معاف شد. در واقع دستش خیلی درد نمی‌کرد؛ می‌خواست تنها باشد. روی نیمکت گوشه‌حیاط نشست و دو دستش را داخل جیب پالتوی زیتونی‌اش فروبرد. هوا سرد بود اما بشری عادت نداشت به لباس گرم پوشیدن. سرما را تحمل می‌کرد تا عادت کند؛ پالتوی زیتونی را هم فقط به عشق رنگش پوشیده بود؛ رنگ لباس‌های نظامی. اولین بار بود که سرما اذیتش می‌کرد. شاید چون حس می‌کرد خالی شده است. سردرگم بود و نمی‌دانست چطور باید به هدفی که می‌خواهد برسد؟ اصلا شاید این کارش اشتباه بود؛ ورود به محیطی مردانه که‌اخلاقی مردانه می‌طلبید. می‌ترسید خطایی غیرقابل جبران باشد. حوصله بچه‌ها را نداشت و کسی هم جرات نمی‌کرد سمتش بیاید. بعد از ماجرای دفتر بسیج، همه جور دیگری از اخم‌های بشری حساب می‌بردند. حالا هم که با همان اخم، نشسته بود روی نیمکت و به زمین خیره بود! روی نیمکت چوبی دراز کشید. خودش را به خوابیدن روی زمین سفت عادت داده بود؛ بدون بالش و زیرانداز. به آسمان خیره شد. شب قبل، باد همه ابرها را برده بود و حالا آسمان یک دست آبی بود. در دید بشری، توپ والیبال و بدمینتون هربار تا مرز آبی آسمان می‌رفتند و روی زمین برمی‌گشتند. با خودش فکر کرد اگر جای آن توپ‌ها بود دیگر روی زمین بر نمی‌گشت! ↩️ 🚫 🦋🍃🦋🍃🦋
🦋🍃🦋🍃🦋 🦋 ✍ رکاب"آقا" نمی‌دانم چقدر گذشت تا سرم را از روی داشبورد ماشین بردارم.چشم‌هایم می‌سوزد. اولین چیزی که می‌شنوم، صدای فش فش بی سیم است: - شاهد1 شاهد... شاهد1 شاهد... به اطرافم نگاه می‌کنم تا به یاد بیاورم کجا هستم. کم کم حافظه‌ام برمی‌گردد. حسین را می‌بینم که در ماشین را باز می‌کند و می‌نشیند. به شاهد1 جواب می‌دهم: -شاهد به گوشم؟ -هیچ رفت و آمدی نیست! از همسایه‌ها هم پرسیدم گفتن خیلی وقته کسی توی خونه نمیاد و بره! -همسایه‌ها بی‌خود میگن! هرچی هست توی اون خونه‌ست. فقط از در رفت و آمد نمی‌کنن. دو تا خونه کناری و خونه پشتی رو تحت نظر بگیرید. مرتضی بسته بیسکوییت را تعارفم می‌کند: - هفتاد و دو ساعته نخوابیدی! بچه‌ها اومدن جاشون رو با ما عوض کنن. تو برو خونه یکم استراحت کن. تازه ضعف و سردرد سراغم می‌آید. یک بیسکوییت بر می‌دارم تا پس نیفتم. حسین می‌گوید: -یعنی می‌گی دارن از خونه کناری رفت و آمد می‌کنن؟ -مطمئن باش! خونه‌های کناری مثل یه پوشش‌اند. دوباره معده‌ام می‌سوزد. حسین هم ول کن نیست و می‌خواهد مرا بفرستد خانه که کارم به بیمارستان نکشد. ناچار حرف حسین را قبول می‌کنم مشروط به این که گزارش لحظه به لحظه بگیرم. خودش می‌رسانَدَم تا خانه. نمی‌دانم سرکار علیه برگشته یا نه؟ ساعت دوازده شب است. بی سر و صدا در را باز می‌کنم. کفش‌هایش دم در است. حتما دوباره کمین ایستاده تا گیرم بیندازد و بعد ازش اقرار بگیرم که برای من بیدار مانده است! آرام و هشیار قدم برمی‌دارم که گیر کمینش نیفتم، اما نه، کمین نگذاشته! اولین چیزی که می‌بینم، لپ‌تاپ روشن است و بعد انبوهی برگه و پرونده روی زمین. نگران می‌شوم؛ با دیدن سرکار علیه که با لباس بیرون روی برگه‌ها افتاده، اول تمام احتمالات وحشتناک از ذهنم می‌گذرند و رد می‌شوند. نگاهی به آشپزخانه می‌اندازم. قرمه سبزی مادرش روی میز است. برش می‌گردانم و نبضش را می‌گیرم. کم فشار می‌زند. رنگش هم پریده. می‌دوم به آشپزخانه تا آب قند درست کنم. تنها چیزی که به فکرم می‌رسد همین است. معده‌ام می‌سوزد و با چند بیسکوییت آرامش می‌کنم. اگرچه منشا این سوزش معده، بیشتر عصبی است. چند دانه خرما هم می‌خورم چون اگر من هم از حال بروم، کسی نیست به دادمان برسد. سنسور علائم حیاطی سرکار علیه قطع است؛ معمولا پیغام low battery نمی‌دهد تا جایی که خاموش شود! این سرکار علیه از من هم دیوانه‌تر است! آب قند به دست می‌نشینم کنارش و سرش را روی بازویم می‌گذارم. با قاشق، کمی آب قند در دهانش می‌ریزم. خیره می‌مانم به چشمان بسته‌اش و صلوات می‌فرستم تا بازشان کند. ↩️ 🚫 🦋🍃🦋🍃🦋
🦋🍃🦋🍃🦋 🦋 ✍ عقیق از وقتی خط سبزرنگ پشت لبش را دید، تمام هدفش در یک عبارت خلاصه شد: مثل پدر شدن! لیلا را یک گوشه ذهنش نگه داشت؛ تا قبل از آن که تکلیف شود. بعد از آن سعی کرد طوری سرش را گرم کند که به یاد لیلا نیفتد؛ اما تصویر کم رنگ لیلا در ذهنش، هیچ وقت از بین نرفت. این میان، نیاز به یک دوست داشت، یک برادر، کسی که همراهی‌اش کند؛ کسی که مثل خودش باشد. با همان دغدغه‌ها، همان اهداف. بین هم سن و سال‌هایش چنین کسی سخت پیدا می‌شد. سال اول دبیرستان، حسین را در مدرسه پیدا کرد. وقتی با لبخند و لهجه غلیظ اصفهانی پرسید: -کلاس ریاضی همینجاس؟ و ابوالفضل دستپاچه جواب داد که: -ها! به همان لهجه خوزستانی. و حسین کنار ابوالفضل نشست. خودش هم نفهمید چرا؟ اما نشست و به‌حساب قسمت گذاشت. برای همین سر صحبت را باز کرد: - توام تک افتادی؟ ابالفضل محجوبانه لبخند زد و با خودکارش بازی کرد: -ها، غریبُم! -بِچه کوجای؟ لهجه د اصفانی نیس؟ و لبخند ابوالفضل عمیق‌تر شد و سرافراز گفت: - خرمشهر! چشمان حسین با شنیدن نام خرمشهر درخشید: -پس بِچه جنگی دادا؟ -ها کوکا! سه ماهی میشه اومدیم اصفهان. فهمیدند مهم نیست اهل کجایند؛ شبیه هم اند. مثل برادر. و همین شد که حسین شد برادرش برای ادامه راه پدر. پایش را به هیئت و مسجد باز کرد. تمام انرژی‌اش را جمع کرده بود تا یادداشت‌های پدر را بخواند و با دوستانش حرف بزند. می‌خواست پدر را در خودش زنده کند. دیگر گوشه گیر و منزوی نبود؛ از بسیج محله شروع کرد تا برسد به جایی که پدر بود. می‌خواست این طوری انتقامش را از دشمنان پدر بگیرد. دیگر روز و شب نداشت؛ مثل پدر. یا هیئت و مسجد بود، یا کتابخانه. وقت‌هایی هم که در خانه بود، وقتش را برای الهام و امیر می‌گذاشت. برای مانند پدر شدن، پر از انگیزه بود. حتی مشکلات مسیر را هم دوست داشت.هرجا به مشکل می‌خورد، راهی برای مردتر شدن پیدا می کرد. ↩️ 🚫 🦋🍃🦋🍃🦋