1398-03-06 (5)_5780569790464657479.mp3
10.99M
ابری نمیشه هیچ وقت این آسمون آبی...
#رزقمعنوےشبانه
سلام سلام سلام به دختران محجبه و خوشگل 🌈💚💕
همگی به گوش باشید 😁
یه کانال داریم عالی قشنگ و زیبا 😍😍😍🌺🌺
این کانال تازه تشکیل شده و قراره با حضور شما بهتر و عالی بشه
پس منتظر شما عزیزان هستیم
لبیک یا حسین 🌈🥀
زووددد🏵 تتتننند🌺 سرررریییع 🌼
👇👇👇
https://eitaa.com/kobgcy
کانال مرکب حضرت زینب 🥀🥀
https://harfeto.timefriend.net/16388577357725
رفقا حرفاتونو ناشناس بزنید ❤️❤️❤️❤️👆🏻
✨پارت اول رمان #سرباز ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/421
✨پارت اول رمان #ناحله ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/669
✨پارت اول رمان #مقصودمازعشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/1539
متن دعای عهد
بسم الله الرحمن الرحیم
اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ
حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
.
سلام من به تو
آقای بی نظیر خودم
سلام و عـَرض ادَب
ایهاالامیرِ خودم
#السلامعلیکیااباعبدالله
『🌸🕊』
◌
مثلآنشیشھڪهدرهمهمۂبادشکسٺ..
ناگہانبازدلـــ♡ــمیادتوافتادوشکسٺ..(:
◌
⌚️⃟♥¦↫ #اسطوره_مردانگی
.
•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
( رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ ) پارت : یازده بلند گفت : همون که تو روضه ازت خواستگاری کردن...
( رمـانـ مـقـصـودم از عـ♡شـقـ )
پارت:دوازده
_تا کامیون بار مستحقین رو بردن خیلی طول کشید... پرس و جو کردیم ..
متاسفانه مشکلی پیش میاد و قسمتی از بار هارو از دست میدن..
همون قدری که مونده رو بین مردم پخش میکنن اما خوب کم میاد..
انشاالله هرکی پایه هست میتونه بمونه و ما دومرتبه بسته ها و کارتون هارو اماده کنیم یاعلی..
نگاهم را به نرگس میدهم که با اشتیاق به خانم حاجتی نگاه میکند..
لبخندی میزنم و میگویم: من و نرگس اماده ایم.
دخترای پایگاه که انقلابیون زمان خودمونن اون هاهم موافقت میکنن ..
خانم حاجتی به همراه فاطمه (دختر شیطون و جانشین خانم حاجتی) میرن تا بسته ها و... رو به کمک برادران بیارن...
تا رفتن اون ها نیم ساعتی طول کشید.. توی این مدت زمان نرگس با سرعت سوال هایش را از من میپرسید...
با ورود خانم حاجتی و فاطمه نگاه هایمان به سمتشان چرخید.
_دختر خانما یاالله میخوان بسته و کارتون هارو بیارن داخل.
هرکس به دنبال چادرش بلند میشود.. و من باخیال اسوده چادرم را از روی شانه ام سر میکنم..
در اهسته زده میشود و صدای بم مردانه ی فرمانده برادران حاج اسماعیل بلند میشود...
_یا الله یا الله
حاج اقا اسماعیل جلو می رود و پشت در نگاه میکند و میگوید : بفرمایید .
سنگین و زیاده ... هرچه سریع تر بهتر...
و بعداز چند ثانیه بسیجیان برادر وارد میشوند.
چشمانم را به زمین میدوزم که صدای نرگس را میشونم.
_چه زود جا باز کرده...
باتعجب نگاهش میکنم و میگویم : چی؟
و بعد رد نگاهش را دنبال میکنم... برادرش!
_محمدرضارو میگم. تو دل بروی خودمه گل داداش...
چیزی نمیگویم ..و تا برادران از جمع مان دور روند خودم را با گوشی ام سر گرم میکنم...
با صدای محکم در سرم را بلند میکنم.. رفتن ...
نفسم را بیرون میدهم و با خیال راحت چادرم را از سر جدامیکنم.
به سمت بسته ها میروم ... ونگاهی به هجم شان میکنم..
مطمئنا ما تا ساعت سه مزاحم خانم حاجتی هستیم.
همین هم میشود ... اخرین بسته هارا در کارتون میگذاریم ..
با ملحفه رویشان را می پوشانیم...
برای ناهار یکی از مادران دخترا برایمان ساندیوچ درست کرده است...
انها را نوش جان میکنیم و بعداز استراحت اماده ی رفتن میشویم.
چادرمان را مرتب میکنیم ... نرگس میرود تا با برادرش تماس بگیرد..
درهمین زمان فاطمه نزدیکم میشود..
_به به نوکه میاد به بازار کهنه میشه دل ازار... نو اومد و مارو فراموش کردی.. و چهار پنج روز مارو بی خبر گذاشتی؟
_نخیر. روضه داشتیم... خسته بودم...
_دنبال بهانه نگرد..
و میدانست قلقلکی هستم مرا در خود فرو برد ...
پشت سرهم قلقلکم میداد و مرا میخنداند...
از دستانش فرار کردم و به حیاط رفتم ... کفش هایم را پا زدم ...
خواستم زودتر فرار کنم که به سمتم امد...
_چیکار میخوای بکنی جنایت کار؟
_میبینی عزیزم.
به سمتم امد و من پا به فرار گذاشتم .. هواسم پرت شد و محکم بر جلوی در به زمین افتادم... دستانم از شدت سوزش قرمز شده بود و پر خراش...
_نجمه؟
نگاهم را تیز به سمتش دادم و گفتم : چیه قاتل؟
خنده ی ریزی کرد و گفت : دربازه ابجی
ادامه دارد••••
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
( رمـانـ مـقـصـودم از عـ♡شـقـ ) پارت:دوازده _تا کامیون بار مستحقین رو بردن خیلی طول کشید... پرس و
(رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ )
پارت: سیزده:
نگاهم را به روبه رو دادم ...
برادر نرگس پشت در ایستاده و منتظرمان بود...
با خجالت نگاهم را به زمین انداختم ..
فاطمه نزدیکم شد و گفت : چیش..
نگاهش را که با در داد پُقی زد زیرخنده...
_چیه؟ بیا من و جمع کن...
خنده اش را محال کرد و گفت : بادا بادا مبارک بادا ایشاالله مبارک بادا...
وهمان طور که دستم را میگرفت گفت: عروسک چادر به سرکن حالا وقت رفتنه..
_کوفت. بی ادب.. من نخوام ازدواج کنم باید کی رو ببینم...
همان موقع نرگس از اتاق بسیج بیرون اومد و به سمتمان قدم برداشت..
اهسته زیر گوش فاطمه زمزمه کردم: لطفا چیزی نگو.
نرگس در یک قدمی مان ایستاد .. فاطمه لبخندی شیطانی زد و گفت: نرگس جان رفیقت رفتنیه؟
نرگس باتعجب نگاهش را به من داد و گفت : کجا؟
_هیچ جا.. ای..ن فا..
فاطمه وسط حرفم پرید و گفت : بادا بادا مبارک بادا...
نرگس جاخورده به من نگاه کردوگفت : جانم؟
_الکے میگه بابا..
ومحکم دست فاطمه را نیشگون کندم..
فاطمه اخی گفت و با چشمان تهدید وارش گفت : جلودر ایستاده...
چشمانم رنگ خجالت گرفت.. ابروم از بین رفت..
نرگس تا نگاهش به برادرش خورد.. نتوانست جلویش را بگیرد و همان طور که با لبخند نگاهم میکرد گفت : این ؟
فاطمه ژست گرفت و گفت : خودشه...
نرگس نگاهش را به من داد و اوهم کم نیاورد و زد زیرخنده..
مابین خنده هایش دهان بازکرد و گفت : این..که..این..که.. برادر..م..منه..
فاطمه نگاهش را با زمین دوخت و با خجالت گفت : وای.. ببخشید شوخی بودا...
نرگس خنده اش را کنترل کرد و گفت : گل گفتی خواهررر...
چشمانم را اندازه ی غورباقه کردم و گفتم : چے؟
نرگس اشک نشسته در چشمش را پاک کرد و گفت : بریم . خیلی وقته منتظره.
با حرص گفتم : شمابرو من بعدا میام.
صدای برادر نرگس با جوابش یکی شد ...
_نرگس جان تو حیاطی؟
به سمت در رفت و گفت : جانم داداش؟...
_بفرمایید بریم خونه...
_چشم .
به سمتم اومد و گفت : شنیدی ؟ بریم...
وپیروز مندانه به سمت در رفت.. از فاطمه خداحافظی کردم و پشت سر نرگس بیرون رفتم...
پایم کوبیده شده بود و باید خیلی اهسته راه میرفتم... و ازشان عقب افتاده بودم..
نرگس برگشت و گفت : جلو بزن دیگه.. چقدر اروم راه میری؟
_پام کوبیده شده درد میکنه...
دستش را در دستانم فرو کرد و گفت : دورت بگردم .. میخوای با تاکسی بریم؟
_نه میام حالا...
ادامه دارد•••