دلِمارازِچہرانۍزِشفاخانہ؎خویش
ا؎ڪہگویندطبیبدلبیمارتویۍ..🖐🏽!
❁ ¦↫ #امام_رضایۍ
شھـادت ...
همیناستدیگر . . !
بہناگہ،پنجرھا؎بازمیشود
بہسمتبھشت . .
مھمتویۍڪہچقدر
ازدلبستگۍها؎اینطرفِپنجرھ
دلڪَنـدھا؎! ...💔🚶🏻♂
❁ ¦↫ #پسࢪانہ
بـاخـٰامنہاےعھدِشھادتبستیم
جانبرڪفوسربندِولایتبستیم
ڪافےستاشارهاےڪنـــدرهبرِمـا
بـۍصبروقراردݪبـرایشبستیـم.🚶🏿♂️:))-!
❁ ¦↫ #انـقلابۍ
˼جَنْگـیدَنْبَهـٰانہاَست،
مٰاآمـَدهایمسـٰاخْتِہشَـویم🖐🏻シ!
❁ ¦↫ #چریڪۍ
«✋🏿•🍂»
دنـباݪشہࢪتیـموپۍاسموࢪسـمونام
غافـلازاینکہفاطمہۜگمنـاممۍخـࢪد...
هرکہشدگمـنامتࢪ
زهـࢪاخریداࢪششـود...
❁ ¦↫ #چࢪیڪۍ
«📓•☕️»
مَـنجَـلدِتوهَستـم؛بَربآمِتوهَستـم
توشَمــسِمَنۍ؛مَـنخورشِیدپَرستَـم..!
❁ ¦↫ #رهبرانه
«💔»
درمـٰاندلمـٰانـشـود
جـزبہتبـسُم
عُشـٰاقتوبیمـٰارهَمین
طرزِعلـٰاجَند )!`
❁ ¦↫ #سرداࢪقلبم
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #part143 صبح ساعت ۸ بود که صدای آیفن بلند شد.... از خواب بلند شدم یک نگاه اندا
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#part144
وقتی بیدار شدم دیدم داخل اتاق هستم و هستی و رقیه پیشم هستن...
وقتی دیدن چشم هام رو باز کردم رقیه اومد سمتم و گفت= اجی خوبی؟! سر گیجه نداری؟! حالت تهوه نداری؟! سر درد نداری؟!
با صدای ضعیفی گفتم=نه...خوبم...حمید زنگ نزد؟!
رقیه=بزار کیان رو صدا بزنم اون میدونه....راستی اجی چرا از بینی تون خون ریزی داشت؟! بعد کیان چند تا قرص خرید داد بهتون انگاری بهتر شدین
هستی هم از این ور گفت=راست میگه زن داداش
+بچه ها بسه جفتی دارین پشت سر هم سوال میپرسین...کیان رو صدا بزن
رقیه کیان رو صدا زد که کیان با شتاب اومد داخل اتاق و گفت=کیانا خواهری خوبی؟!
+حمید زنگ نزد؟!
کیان روبه رقیه گفت=رقیه خانم میشه چند لحظه بیرون باشین؟!
رقیه دست هستی رو گرفت و از اتاق رفتن بیرون تا رفتن کیان با ناراحتی و کمی با چاشنی خشونت گفت=کیانا چرا مراقب نیستی نزدیک بود مامان اینا متوجه بیماریت بشن؟! چرا انقدر به خودت فشار میاری؟!
+کیان وِل کن اینارو بخیر گذشت بگو ببینم حمید زنگ زد؟!
کیان=تا رسید فرودگاه دمشق سریع زنگ زد میخواست باهات حرف بزنه ولی تو بیهوش بودی همش بهش میگفتیم با هستی و رقیه رفتی بیرون ولی حمید باور نمیکرد و اخر هم فهمید و کلی هم عصبی شد و پشت تلفن داد زد که چرا مراقب خودت نبودی و چرا ما مراقب شاهزاده اش نبودیم...الانم لباس بپوش بریم دکتر
+چه قدر زود رسیده......چرابریمم دکتر؟!
کیان=برا اینکه ترافیک نبوده زود رسیدن😂
یادت نمیاد دکتر گفت نباید این اتفاق بیوفته باید جلوگیری بشه اگه جلوگیری نکنیم باید سریع خودت رو برسونی؟! الان تو آماده شو تا به رقیه هم بگم حاضر بشه تا منم به مامان بگم میخواییم بریمدکتر...
+بامزه منظورم اینه مگه چند ساعت بودن که اینا اینقدر زود رسیدن؟!!
بعدشم الان بریم میخواد چه کار کنع؟!
کیان=نمیدونم حمید اومد از خودش بپرس ...الانم چی داری میگی...مجبوری شیمی درمانی کنی
+کیان این طوری رقیه میفهمه بعدشم من این چند ساعت که بیهوش بودم به اندازه کافی سِرُم اینا بهم زدید دیگه نمیتونم برا شیمی درمانی
کیان=رقیه همون موقعه متوجه شد و بهم گفت...مگه نمیدونی اونم رشتهاش پرستاری؟! بعدشم شیمی درمانی کنی یا نکنی دکترت میدونع شاید فقط نیم ساعت باید بستری باشی که وضعیت حالیت رو چِک کنن...الانم من میرم تو اماده باش...
👑💛👑💛👑💛
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #part144 وقتی بیدار شدم دیدم داخل اتاق هستم و هستی و رقیه پیشم هستن... وقتی دید
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#part145
رفتیم بیمارستان تا دکتر وضعیتم رو دید سریع دستور شیمی درمانی رو داد...
شیمی درمانی که تموم شد دکتر اومد بالا سرم که گفتم= اگه خدا بخواد چه وقت دیگه این شیمی درمانی ها تموم میشه؟!
دکتر=با این وضعیتی که من میبینم هیچ وقت...شما اصلا به فکر خودت نیستی سلامتی خودت از همه چیز مهم تره کیانا خانم
+میدونم ولی الان فقط سلامتی همسرم برام مهمه
دکتر=ببین عزیز برادرت برام همه چیز و گفت و منم دعا میکنم اقای عسگری سالم برگردن ولی....شما نباید امید خودت رو از دست بدی از فردا شروع کن...به خودت امید و روحیه بده...از فردا برگرد بیمارستان....بعضی از بیمارها فقط میخوان تو بالا سرشون باشی....پس قوی باش...به امید همسرت شاد باش...
ساکت بودم و داشتم به حرف های دکتر گوش میدادم....
دستگاه ها رو خارج کردم و رفتم بیرون که رقیه و کیان رو صندلی انتظار نشسته بودن و حرف میزدن...
واقعا باید به سلیقه کیان احسنت گفت....رقیه یه دختر اروم و خوشگل و با حیا بود....
رفتم جلو گفتم=خب ادامه صحبت های شما دو زوج تازه از گل شِگُفته بمونه رفتیم خونه...الانم پاشید مثلا من مهمون دارم ولی خودماومدم بیرون...کیان خان من بعدا به حساب شما میرسم
کیان=من!! مگه چه کار کردم؟!
+به زور منو آوردی اینجا
کیان نگاه رقیه کرد و گفت=بفرما خانم بیا و خوبی کنی...هیی لوله گاز
+بسه بریم خونه که هم حال ندارم هم یک عالمه کار دارم
.
.
.
.
یک هفته از رفتن حمید گذشته بود و منم تو این یک هفته کاذب خوشحال بودم...برا اینکه مامان اینا و مامان زهرا ناراحت نشن....
تو این یک هفته حمید هر روز و شب زنگ میزد ولی من باهاش حرف نمیزدم....چون میترسیدم...نمیخواستم حالا که نیست وابسته صداش بشم....
ولی بهش پیام میدادم که منو ببخشه....میدونستم ناراحت میشه از دستم ولی واقعا چاره ای نداشتم....
حتی با این حساب که بهش پیام میدادم...بازم وابسته شده بودم....وابسته جواب پیامک هاش شده بودم...
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷