دوستان اول های رمان یکم گنگه ولی بعدش متوجه میشید..
وقتی شخصیت عوض میشه رمز بالای پارت هم عوض میشه دقت کنید😊
-
-
چِڪسۍگفتکہدر
عآلـمبالآسـتبهشت..
هـرکجآنـام‹حسیـن›است
همانجآستبهشت...!(:
-
-
❁ ¦↫#حـࢪم
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🦋🍃🦋🍃🦋🍃 #عقیق_فیروزه_ای🦋 ✍#فاطمه_شکیبا فیروزه باید دل میکند، باید! دیگر برایش اما و اگر و شاید مط
🦋🍃🦋🍃🦋🍃
#عقیق_فیروزه_ای🦋
✍#فاطمه_شکیبا
"رکاب۱"خانم"
از اتاق خواب بیرون میآید
و سلام کرده و نکرده، مقابل تلویزیون مینشیند. کنایه میزنم:
-علیک سلام! صبح شما هم به خیر! منم خوبم!
میزند شبکه خبر و سرش را کمی به سمتم برمیگرداند:
-سلام! خوبی؟
با شنیدن اضطراب صدایش اخم میکنم:
-مگه قرار نبود توی مرخصی گوشی رو بذاریم کنار؟
بی آن که نگاهم کند میگوید:
-چشم، ببخشید! دیگه تکرار نمیشه!
صدای تلویزیون را بلندتر میکند تا من هم بشنوم:
-حمله تروریستی به مجلس شورای اسلامی و حرم مطهر امام خمینی(ره) در اثر این حمله که داعش آن را برعهده گرفته، تا کنون ده نفر از هم وطنانمان به شهادت رسیدهاند!
لیوان شیر گرم را دستش میدهم و میگویم:
-این رو که صبح تا حالا چند بار اعلام کرده!دیر بیدار میشی از اخبار عقب میافتی!
با دقت زیرنویس را میخواند. صدای تلویزیون را کم میکنم:
-پس دو ماه داشتین چه کار میکردین جناب؟!
نگاهش را از تلویزیون میگیرد و با خنده برایم چشم تنگ میکند:
-سرکار علیه شما خودتون پرونده ندارین که دارین من رو تخلیه اطلاعات میکنین؟
شانه بالا میاندازم و میخواهم بلند شوم که دستم را میگیرد که بنشینم:
-میای بریم بیرون امروز؟
طبق عادت همیشگیام، دستش را میپیچانم. برخلاف همیشه چهرهاش کمی درهم میرود. عجیب است! هیچوقت آن قدر فشار نمیآورم که دردش بیاید. مگر این که...
بلند میگویم:
-دوباره چه بلایی سر خودت آوردی دیوانه؟
قبل از آن که دستش را بگیرم و ببینم چه شده است، از دستم در میرود.
بلندتر میگویم:
-چرا نرفتی دکتر؟ یه آتل نمیتونستی ببندی؟
مانند پسر بچهای که بخواهد از دست مادرش فرار کند، به آشپزخانه میگریزد و دستانش را به علامت ایست مقابلش میگیرد.
نفس نفس زنان و با خنده مسخرهای میگوید:
-جون من! جون من یه بار دیگه بگو دیوانه! دو ماهه از شنیدن این کلمه محرومم! بگو! از اون دیوانه ها!
بازهم اخم میکنم:
-بیا ببینم دوباره چه کاری دست خودت دادی!
گردن کج میکند:
-جان من!
پوزخند میزنم و درحالی که از آشپزخانه بیرون میروم میگویم:
-دیوانه!
↩️#ادامه_دارد
🦋🍃🦋🍃🦋🍃
🦋🍃🦋🍃🦋
#عقیق_فیروزه_ای🦋
✍#فاطمه_شکیبا
"عقیق"
همه چیز ناآشنا بود؛
آب و هوا، خانهها، درختها، لهجه مردم؛ همه چیز. اینها را در بدو ورود فهمیده بود و داشت سعی میکرد بپذیرد که دیگر اینجا شهر اوست و خاله و همسرش، پدر و مادرش هستند.
برای الهام و امیر که بچه بودند
خیلی سخت نبود. خاله بچه نداشت؛ برای همین لذت میبرد از بودن بچهها. بچهها هم خانه جدید را دوست داشتند؛ اگرچه گاهی بهانه پدر و مادر را میگرفتند. خاله هم واقعا تلاشش را میکرد جای مادر را پر کند.
ابوالفضل اما نمیتوانست با محیط جدید خو بگیرد. گوشه گیر شده بود و پر از سوال.
انگار بعد از بهت آن حادثه؛
خودش را گم کرده بود. خودش، هویتش، هدفش، آیندهاش، تمام تصورش از آینده، اهداف، زندگی، درس و... در عرض چندثانیه پاک شده بود.
تا قبل از آن، بودن پدر و مادر آن قدر دلش را قرص میکرد که دغدغهای بیشتر از درس و مشقش نداشته باشد. اما حالا یک باره مرد شده بود. باید بزرگ میشد.
تا قبل از آن، هر سوالی داشت از پدر میپرسید و جواب میگرفت؛ یا کتابی میخواند و مسئله برایش حل میشد. خیلی از چیزهایی که برای هم سن و سالهایش سوال بود، برای او زودتر از آن که بخواهد حل شده بود ولی حالا، کم آورده بود.
شاید کمی شک کرده بود؛
حتی گاهی میخواست با خدا هم دعوا کند. با خدایی که همیشه به عنوان سرپناه و ماوا و مدبر و خالق میشناختش.
نمیدانست چقدر فکر کرده که یادش رفته کجا میرود. خودش را در پارک پیدا کرد.
ساعت حدود هشت بود و نزدیک غروب. سرگردان بود، سرگردانتر هم شد! حالا حتی راه خانه را هم نمیدانست!
پارک خلوت بود و کسی پیدا نمیشد تا آدرس بپرسد. با چشمهایش درختها و چمنها را کاوید.
دخترکی هفت هشت ساله دید.
صبر کرد تا دخترک جلو بیاید. موهای بافتهاش از زیر روسری کوتاهش بیرون بود و ساک ورزشی را انداخته بود روی دوشش.
ابوالفضل جلو رفت:
- ببخشید دختر خانم، تو میدونی بن بست لاله کجاست؟
نگاه دخترک بی اعتماد بود و پر از شک. حتما نباید با غریبهها حرف میزد. آرام گفت:
- گم شدی؟
ابوالفضل حس کرد حالش از گریه گذشته و برای همین خندید:
- تقریبا!
دخترک گفت:
- خونه ما هم همون جاست، بیا دنبالم!
و مرد خانه، دنبال دخترکی راه افتاد! تا رسیدند، فهمید دخترک، همسایه طبقه بالاست.
↩️#ادامه_دارد
🦋🍃🦋🍃🦋
🦋🍃🦋🍃🦋
#عقیق_فیروزه_ای🦋
✍#فاطمه_شکیبا
"فیروزه"
هم دلش میخواست دردهایش را از دلش بیرون بریزد، هم نمیتوانست درد و دل کند. انگار برای احساسش کلمه اختراع نشده بود. حتی اگر هم گاهی حرفی میزد، اصل حرفش نبود. حتی برخلاف همیشه، نوشتن هم پناهگاهش نشد.
آن قدر با خودش کلنجار رفت تا توانست فرهاد را از قلبش بکند. دستش را داخل سینه برد، قلب را بیرون کشید،
چشمهایش را بست و نیت کرد:
- برای پاک شدن از محبت غیر، قربانیش میکنم قربه الی الله...
تا خواست فرهاد را جدا کند،
نفسش جیغ و شیون راه انداخت و دستان بشری را گرفت. بشری سر نفس داد کشید:
- القلب حرم الله! بفهم! جای فرهاد اینجا نیست! از اولم نبود!
محکم توی دهان نفسش کوبید که از خوبیهای فرهاد میگفت. شیطان آمد به کمک نفس و گریبان چاک کرد.
بشری دنبال سنگ گشت که پرت کند طرف شیطان؛ به رسم ابراهیم(ع). پیدا نکرد، خنجری که برای جدا کردن محبت فرهاد آورده بود را سمت شیطان گرفت.
شیطان ترسید و گریخت،
به دنبال راههای دیگر. نفس ماند که با دهان خونین روی زمین افتاده بود.
بشری به نفس چشم غره رفت که صدایش در نیاید. به عقل سفارش کرد بالای سر نفس بایستد و حواسش باشد بلند نشود.خنجر را زیر گلوی محبت فرهاد گذاشت.
قلبش درد میکرد،
و برای همین ناخودآگاه آن قدر بلند ناله کرد که نفس گوشهایش را گرفت و خواست بلند شود و محبت فرهاد را از زیر خنجر برهاند، اما عقل با اشاره بشری، نفس را دوباره روی زمین کوبید.
خنجر را فشرد، خون ریخت.
فرهاد را کامل از قلب جدا کرد. درد طاقتش را برید اما طعم شیرینی زیر زبانش آمد، طعم شیرین انقطاع!
از درد به خود پیچید و قلبش را سر جایش گذاشت.
قلب سوراخ و زخمی بود و خونش به لباسهای بشری ریخته بود. میدانست جای زخمش تاابد میمانَد، حتی اگر خونریزیش بند بیاید.
از درد دوباره فریاد کشید.
کسی دستش را فشرد؛ عقل. خودش را در آغوش عقل یافت که با لبخند نگاهش میکرد. نفس یک گوشه زانو به بغل گرفته بود و گریه میکرد، اما از ترس عقل جرات داد و فریاد نداشت.
بشری سبک شده بود.
دلش میخواست بخوابد. عقل دستش را گذاشت روی قلب بشری که خونش بند بیاید.
بشری نگاهی به انگشتر فیروزهاش کرد؛
آن قدر خون رویش ریخته بود که مانند عقیق، به سرخی میزد.
↩️#ادامه_دارد
🦋🍃🦋🍃🦋🍃
🦋🍃🦋🍃🦋🍃
#عقیق_فیروزه_ای
✍#فاطمه_شکیبا
رکاب۱"آقا
میدانم حتی یک کلمه هم از کتابی که دستش گرفته نمیفهمد و حواسش جای دیگر است. وقتی قهر میکند این طور میشود؛
میرود یک گوشه با کتابهای عزیزتر از جانش سر و کله میزند تا بروم منت کشی. این کتابها برای من مانند رقیب عشقیاند!
مطمئنم الان دارد زیرچشمی میپایدم و منتظرم است.
همین غرورش را دوست دارم.
غروری که نه جنس زنانه دارد نه مردانه. فقط مخصوص اوست و برای من که خوب میشناسمش،
این غرور یعنی همه عاطفه و مهربانیش.
این غرور یعنی میدان را نه فقط به عقل داده و نه فقط به عشق؛
یعنی خیلی وقت است احساس و عقل باهم سازش کردهاند.
بی توجه به انتظارش،
لباسهای پلوخوریام را میپوشم و تا جایی که میتوانم به سر و شکلم میرسم. عطری که برای تولدم خریده را میزنم و کتم را جلوی آینه مرتب میکنم.
مقابلش مینشینم:
- خوشتیپ شدم؟
به نیم نگاهی بسنده میکند:
- آره، خوبه!
ای بنازم غرور را!
الان یعنی میخواهد بگوید اصلا دلش نرفته است؟ یعنی آن کتاب صاف بی مزه با ورقههای کاهی و جلد چرمی زشتش از من قشنگتر است؟! من او را نشناسم باید بروم خودم را تحویل موساد بدهم!
از رو نمیروم:
- پس توام بپوش بریم بیرون.
کتاب را ورق میزند:
- کار دارم.
اگر در حالت منت کشی نبودم،
میگفتم «چه کار مهمتر من داری؟» اما الان با گردن کج، منت کشی را به اوج میرسانم:
- پاشو دیگه، دو روز مثل بقیه مردم تو خونهایم، بیا مرخصیمون رو باهم باشیم.
بالاخره سرش را از کتاب بیرون میآورد.
این یعنی مرحله اول عملیات موفقیت آمیز بوده و میتوانم به قیافهام امیدوار باشم.
با چشمانش به دست ضرب دیدهام اشاره میکند:
- چرا این طوری شد؟
قیافه جدی میگیرم:
-سلسله مراتب رعایت کن، سرکار علیه! اصلا دلیلی نداره درباره مسائل طبقه بندی شده به شما توضیح بدم! یه ضرب دیدگی کوچیکه، خوب میشه اگه شما هی نپیچونیش!
-به یه شرط میام!
چه قدر زود تسلیم شد! حتما دلش به حالم سوخته. مثل بچهها میگویم:
-قبول!
- دستت رو آتل ببند که بدتر نشه، این قدرم با بدنت دشمنی نکن! چون حالا حالاها لازمش داری.
دست روی چشمم میگذارم:
- چشم! تا بیای آماده شی میبندم.
میخندد:
- دیوانه!
↩️#ادامه_دارد
🦋🍃🦋🍃🦋🍃
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🦋🍃🦋🍃🦋🍃 #عقیق_فیروزه_ای ✍#فاطمه_شکیبا رکاب۱"آقا میدانم حتی یک کلمه هم از کتابی که دستش گرفته نمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا