میگفت:
همہنگاهشونبہماست.
مااونکاریڪہبایدمیکردیم،ڪردیم
راهڪربلاروبازکردیم(:
شماهمیہڪاریکنیدراهِظهوربازشہ...
-حاجحسینیکتا
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_41
✍#فاطمه_شکیبا
نفسش را بیرون میدهد، نمیداند چه بگوید: من شرمنده شمام... نمیدونستم
اینجوری میشه... ان شالله ماموریتم تموم شد میام، جبران میکنم... ببخشید...
شرمندم.
صدایش در گلو میشکند و نفس عمیق میکشد؛ عمو میگوید: تموم شد؟ دیگه
کاری نداری؟
- نه.
هانیه خانم اشاره میکند: بهش بگین مواظب خودش باشه، بپرسین کی میاد؟
- کی برمیگردی؟
- بذارین این طرفا یکم خلوت بشه، میام، الان شرایط خاصه، منم باید برم؛ دعا کنین
اتفاقی برای زوار اباعبدالله"ع"نیفته، مواظب خواهرمم باشید، التماس دعا، فعلا یا
علی.
- مواظب خودت باش پسرم، فعلا.
هنوز پرونده تلفن حامد تمام نشده که زنعمو تلفن را به سمتم میگیرد: مامانت
میخواد باهات حرف بزنه.
نمیداند صدایم در نمی آید، تلفن را روی گوشم میگذارم، انتظار دارم مادر الان با
صدای مهربانی معذرت بخواهد بابت پنهان کردن حقیقت، اما اینطور نیست،
خشمگین فریاد میزند: واسه چی رفتی خونه اونا؟
بغضم میشکند، بی صدا، جواب نمیدهم؛ بلندتر داد میزند: مواظب باش خامت
نکنن! حوراء! میشنوی صدامو؟ الو؟
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_42
✍#فاطمه_شکیبا
به سختی میگویم: الو.
- گوش کن ببین چی میگم... باید بین من و خونواده بابات یکی رو انتخاب کنی! تو
دختر منی، نه کسی که دخترای حلبچه رو به دختر کوچولوی خودش ترجیح داد! کی
برات پدری کرد؟ هان؟ من اگه اونو ازت دور نگه داشتم برای این بود که میخواستم
راحت زندگی کنی، همین روزام میخواستم ماجرا رو بهت بگم، فعلا میتونی یکم
اونجا بمونی تا آروم شی، ولی بعد باید بیای تا باهم حرف بزنیم.
لحن مادر آرامتر شده، یعنی میداند حرفهایش تا عمق وجودم را میسوزاند؟ او جای
من نیست که بفهمد چه حالی دارم، او هجده سال بی پدری نکشیده، پدر او شهید
نشده، نمیفهمد؛ دستانم طاقت نگه داشتن تلفن را ندارد، آن را به زن عمو میدهم و
سرم را میگذارم روی زانوهایم.
هانیه خانم با دیدن حال من، درآغوشم میگیرد و رو به عمو میگوید: بذارین امشب
اینجا بمونه، اصلا بیاد اینجا زندگی کنه، خونه حوراء اینجاست.
عمو برای کسب تکلیف به من نگاه میکند: از نظر من که مشکلی نداره، خودش اگه
میخواد بمونه.
سر تکان میدهم؛ دلم میخواهد تا ابد در خانهای پر از خاطرات پدر زندگی کنم.
هانیه خانم رختخوابم را روبروی پنجره بزرگ حیاط میاندازد و پرده ها را کنار میزند:
_بیا دخترم، از اینجا میتونی ماه رو ببینی، بابات عاشق این بود که ماهو نگاه کنه شبا.
نگاهی به رختخواب میاندازم، تابحال جز روی تخت نخوابیده ام؛ محیط نسبتا سنتی
و قدیمی خانه برایم غریب است؛ پرچم ها را هم هنوز برنداشته اند، مداح امشبشان
مثل قبلی نبود اما دل شکسته من، تا جان داشتم گریست.
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_43
✍#فاطمه_شکیبا
رختخواب خودش را هم کنارم پهن میکند؛ پارچ آب و لیوانی روی میز بالای سرم
میگذارد و چراغها را خاموش و درها را قفل میکند؛ بعد هم خسته، در رختخواب
مینشیند اما مرا میبیند که هنوز ایستادهام:
-بخواب عزیز دلم، خسته ای، بخواب
فردا خیلی کار داریما!
مینشینم اما هنوز انقدر یخم آب نشده که بخوابم؛ از بعد فهمیدن ماجرا، یک کلمه
هم حرف نزده ام؛ آرام دستش را روی شانههایم میگذارد و با حالتی مادرانه،
میخواباندم و پتو رویم میکشد، مسحور رفتارش شده ام؛ دراز میکشد و دستانم را
میگیرد: انقدر حرف دارم باهات... فکرشم نمیکردم یه روز بیای پیشم... همیشه با
خودم میگفتم حوراء من الان کجاست؟ داره چکار میکنه؟
اشکی از گوشه چشمم سر میزند؛ بالاخره روزه سکوتم را میشکنم: بابام چکار
میکرد این چندسال؟ چرا سراغمو نگرفت؟
با تعجب میگوید: بابات سراغتو نمیگرفت؟ تو خبر نداشتی ولی عباس فکر و ذکرش
تو بودی؛ دائم خبرتو از عمو رحیمت میگرفت، هر روز؛ اگه میفهمید مریضی
خودشم ناخوش احوال میشد و برات حمد شفا میخواند؛ موقع امتحانا دعات
میکرد؛ هرسال عید همش میگفت کاش حوراءم بینمون بود؛ وقتی توی مسابقه های
مدرسه و قرآن و اینا مقام می آوردی، کلی ذوق میکرد، شیرینی میداد؛ تو المپیاد که
مقام آوردی برات گوسفند کشت، حتی اومد فرودگاه، نمیدونم دیدیش یا نه، هربار
کلا یه جوری با عموت قرار میذاشت که از دور ببینتت؛ عکساتو میدید، گریه میکرد
میگفت کاش میتونستم یه کاری برای دخترم بکنم؛ تو هر تفریحی، حتی یه خوراکی
خوشمزه هم که میخوردیم میگفت کاش حوراء اینجا بود؛ اوایل میترسیدیم توی
خونواده مادریت که خیلی مقید نیستن، تو هم راه کج بری ولی عباس میگفت دختر من،دختر منه!
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_44
✍#فاطمه_شکیبا
یه قدمم کج نمیذاره؛ بعدا وقتی تو عکسا میدید توی محیطی که
خیلی مذهبی نیستن، تو باحجاب و مقیدی، به من میگفت دیدی گفتم؟ کلی ذوق
میکرد.
با خودم که فکر میکنم می بینم واقعا هم سالم ماندنم در آن محیط، شبیه معجزه
بوده؛ انگار کسی دستم را گرفته باشد و نگذارد پایم را کج بگذارم؛ کم کم زبانم باز
میشود: به من گفته بودن همون بچه که بودم فوت کرده، ولی حتی نمیذاشتن
قبرشو ببینم.
سرم را نوازش میکند: میدونی چقدر هممون دلمون میخواست ببینیمت، یا یه
کاری انجام بدیم برات؟ خیلی برامون عزیز بودی، الانم هستی؛ همین داداشت حامد،
خیلی جاها دورادور دنبالت میومد، مثلا همین راهیان نوری که رفتی رو اومد که
مواظب تو باشه، ولی مامانت غدغن کرده بود که تو حامد رو ببینی؛ بچم حامد خیلی
تنها بود، دلش خوش بود به تو.
خاطرات راهیان نور پیش چشمم مجسم میشود و آن شب، آن شبی که ناشناس به
دادم رسید؛ هنوز نمیدانم باید چه احساسی داشته باشم، نیما هیچوقت چنین
کارهایی برایم نمیکرد، با ذوق از حامد تعریف میکند: حامدو مثل پسر خودم بزرگش
کردم، از بچه های خودم عزیزتر؛ مادر صدام میکرد؛ تو چی صدام میکنی؟
دوست
داری بگی عمه یا مادر؟
هنوز نمیدانم؛ محبتش مادرانه است اما دلم نمیخواهد کسی را بجای مادر بنشانم؛
زمزمه میکنم: عمه!
لبخند میزند: قربون عمه گفتنت بشم عزیزم، بخواب خسته ای.
پ.ن:عیدتون مبارک..اینم عیدی😍
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
https://abzarek.ir/service-p/msg/976912
نظرت در مورد قسمت های امروز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا از بچگی احساس دادند💐
مرا عادت به بوی یاس دادند💐
کلید قفل هایم را از اول💐
به دست حضرت عباس دادند💐
ولادت حضرت ابوالفضل العباس مبارک❤️😍
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_45
✍🏻#فاطمه_شکیبا
خیره میشوم به ماه، چشمانم گرم میشود؛ پیشانیم را میبوسد و انقدر نوازشم
میکند که به خواب روم.
کمک عمه سفره صبحانه را جمع میکنم؛ صدای زنگ می آید، عمه از پشت آیفون
میپرسد: کیه؟
و نمیدانم چه جوابی میگیرد که با تعجب به من نگاه میکند: یکیه میگه با تو کار
داره. میگه اسمش نیمائه!
چشمانم چهارتا میشود! نیما؟ اینجا؟ آمده دنبال من؟
یک چادر رنگی از عمه میگیرم و سرم میکنم؛ در حیاط به سختی باز میشود، شاید
هم چون من عادت به این مدل در ندارم! پشت به در ایستاده، با پیراهن سبز تیره و
شلوار جین؛ صدای نخراشیده باز شدن در را که میشنود، بر میگردد، به محض
اینکه چشمش به من میافتد، مزه پرانیاش شروع میشود: به! خواهر پست مدرنما چطوره؟
- علیک سلام!
- و علیکم السلام و رحمه الله و برکاته! وای عین مامان بزرگا شدی، البته مامان بزرگ
بودی!
- از اون سر شهر پاشدی بیای اینجا تیکه بارم کنی؟
تازه انگار متوجه موقعیت و شرایط میشود؛ شاید با دیدن چشمان سرخ و متورم، یا
صدای گرفته ام؛ سر به زیر میاندازد:
- متاسفم بابت اتفاقی که افتاده.
یک اصل مهم در روابط من و نیما میگوید "خنده گرگ بی طمع نیست" برای همین
جواب نمیدهم و منتظر اصل حرفش میشوم.
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_46
✍🏻#فاطمه_شکیبا
-دلم برات تنگ شده حوراء، برگرد پیشمون.
پیداست از طرف مادر برای شست و شوی مغز من اعزام شده؛ پوزخند میزنم: تو؟ تو
دلت واسه من تنگ شده؟ هه هه خندیدم!
- جدی میگم.. تازه این مدت که نبودی قدرت دستم اومد، فکرم نکن مامان منو
فرستاده اینجا، خودم اومدم.
- واقعا انتظار داری باور کنم؟
- میخوای بکن میخوای نکن!
روی پاهایم جابجا میشوم و سرم را کمی به جلو خم میکنم، لحنم رنگ خشن به
خود میگیرد: ببین آقا نیما! ببین برادر محترم! الان اینجا خونۀمنه، کسی ام نمیتونه
منو برگردونه تو خونهای که با منت توش بزرگ شدم؛ میخوام تو خونه خودم باشم،
خونۀ بابای خود خودم، به مامانم سلام برسون بگو مثل قبل خیلی دوستش دارم،
گرچه ازش ناراحتم، اگرم دیگه کاری نداری، برو چون زشته جلوی در و همسایه.
نیما با اینکه به این مدل حرف زدن من عادت دارد، با چشمان گرد نگاهم میکند؛
بعد هم با همان حالت متحیر، سرش را به نشانه تایید تکان میدهد: باشه خواهر
بزرگه!
...
تخت فلزی، کپسول اکسیژن، قاب عکسهای بیشمار از دوستان قدیمی، صندلی
چرخدار، گلدانهای کوچک و بزرگ، قفسه کتاب و میز مطالعه، قرآن و سجادهای که
گویا از فرط نماز ساییده شده، چند پوکه فشنگ و ترکش، چفیه و لباس نظامی و
سربند" اتاق پدر"!
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_47
✍🏻#فاطمه_شکیبا
روی تخت مینشینم و به پنجره و عکس دوستان جبهه هایش نگاه میکنم؛ حتما یک
به یک نفسدهایش را شمرده تا به دوستان قاب نشینش بپیوندد.
عکس هایی که با حامد و عمه گرفته هم خودنمایی میکنند؛ چقدر دلم میخواست
من هم دست در گردن پدر بیندازم و عکس بگیرم، کاش بجای من قضاوت نمیکرد؛
کاش از خودم میپرسید پدر جانباز دوست دارم یا نه تا جواب بدهم که با
سرفه هایش، خس خس سینه اش، تاول هایش، صندلی چرخدارش و ترکش های جا
خوش کرده در بدنش، دوستش دارم؛
شاید اگر میدانست، خودش را از من دریغ
نمیکرد و مجبور نمیشد عکسم را همه جا باخود ببرد تا احساس دلتنگی اش
تسکین یابد.
چشمم که به عکسهایم "از کودکی تا همین چندسال اخیر"میافتد، از خود
خجالت میکشم؛ من به اندازه او دلتنگش نبوده ام، من اصلا او را نشناختم و
محبتش را نفهمیدم، حتی دنبالش نگشتم.
عمه که وارد میشود، درباره پوکه های فشنگ و ترکش روی طاقچه میپرسم.
- ترکشه عزیزم، اینا رو از توی بدنش درآوردن؛ نگهشون داشت، بهشون میگفت
هدیه خدا، اون پوکه ها رو هم از جبهه آورده.
به یکی از ترکش ها که از بقیه کمی ریزتر بود اشاره کرد: این خورده بود به سینه اش،
دکترا فکر میکردن زنده نمیمونه، اصلا کسی باورش نمیشد این دربیاد، ولی انقدر
نذر و نیاز کردیم که خوب شد.
ترکش را برمیدارم؛ یعنی این ترکش زمانی در مجاورت قلب مهربان پدر من بوده؟
حتما صدای ضربانش را شنیده، آن را نزدیک گوشم میگیرم تا شاید صدای قلبش را
بشنوم. دستم همراه ترکش ضربان میگیرد.
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃