eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
. راه نشانم بده ... •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
«🌿🌸» چـہ‌سَلام‌هایی ڪہ‌هَمراه‌ِنسیم‌روانہ‌ڪَردیم بہ‌هَرآن‌سویۍ ڪہمحبوبِ‌زیبااقامت‌گـُزیده..❤️ 🌱 . •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
«♥️🌿» ❲اگِه‌قَراربودکِه‌نَتونی‌انجامِش‌بِدی، اصلاًخُداتوروتُویِ‌این‌مَسیرقَرارنِمیداد.. پَس‌نااُمیدنَشووَادامِه‌بِدِه‌رِفیق!💚☘❳ • •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
🙈😍 °•● •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
خب بچه ها من به سختی پی دی اف رمان ازمن تا فاطمه رو پیدا کردم ان‌شالله بعد از پلاک پنهان میزارم🌺🌸🌸🌸🌸
🕊 سلام رفیق!؟ نمازت رو اوّل وقت بخون بہ خاطر من...✨🌿 . ‌• ˹•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
↻🚙🦋••|| دࢪیـاے آࢪام چـادࢪم را در هیــچ تــنـد بــادے بہ آغـوش دشــمن نمــۍ سپــاࢪم…!💙 🚙⃟🦋¦⇢
↻🖤☁️••|| در‌هیـٰاهُو‌؎ِتَجَمُع‌،مـٰا‌بیـن‌ِ‌دَر‌ِدوَغَـم‌ جـٰان‌دآدَم‌وَڪَسۍنَدآنِسـت‌چِـرآ..! ☁️⃟🖤¦⇢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوان دهه هشتادی... شما میتونید😎✌️🏻 •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
به وقت رمان🌺🌺🌺 عاشقی زود گذر🌸🌸🌸👇🏻 ویو بره بالا هاآ
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💛👑💛👑💛 👑💛👑💛 💛👑💛 👑💛 💛 Part14 عاشقی زودگذر تلفن مامان که تموم شد ازش پرسیدم=مامان -بله باز فضولیت گل ک
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 عاشقی زود گذر امروز شام غریبان بود و قرار بود که با خانواده بریم مسجد محل .... شال مشکی رو بیرون اوردم و ساده بستم و چادر کمری که مامان پروانه برام روز حجاب گرفته بود رو پوشیدم .... صدای آیفن اومد و در رو باز کردم ..... (منو دوستم هستی تو مسجد خادم هستیم برا همین زود تر از مامانم اینا رفتم) توی راه با هستی داشتیم برنامه میریخیتم‌ که موقع شمع روشن کردن چه کارایی انجام بدیم که هم جالب باشه و تک باشه😍 داشتیم میرفتیم داخل که یکی از پسر های مسجد که میخورد همسن و سال داداش کیان باشه صدامون کرد(با منم که آشنا هستید خجالتی و اصلا با پسرا حرف نمیزنم) هستی رو انداختم جلو (هستی یک سال از من‌بزرگ تر بود اون موقعه هستی کلاس هفتم بود و من ششم الان اون هشتم بود و من هفتم😄😂 نمیدونم متوجه شدید یا نه ولی خدا کنه متوجه شده باشید😂😂😂) داشتن درمورد اینکه موقعی که میخوان شمع روشن کنن صحبت میکردن هستی یه اخلاقی که داشت خیلی سریع و بدون خجالتی چیزی حرفش رو میزد (دیگه فرقی هم براش نداشت اون ادم پسر هست یا دختر ولی اینم بگم هااا دختر خیلی با ادبی بود و موقع حرف زدن با مردا سرش پایین بود😄 اینم‌گفتم که درمورد دوستم فکر بدی نکنید😂😂) هستی =ببخشید فامیلی شریفتون چیه؟ پسره=بنده وکیلی هستم (پسره هم‌به قیافش میخورد از این بچه مذهبی ها باشه ، قدش متوسط بود و هیکل ورزشکاری هم داشت،موهاشم بور بود و ریش هاشم مثل داداش کیان😂 دیگه مشخصاتم گفتم براتون اینا همه رو با یه نگاه فهمیدم 😁 حال کنید چه باهوشم😄) هستی=اقا وکیلی منو دوستم الان داشتیم باهم میگفتیم که موقعی که مداح داره بخشی که مربوط به شام غریبان هست میخونه شمع هارو روشن کنیم و بچه هایی که همسن و سال خودمون هستن دور شمع بشینن و البتع شمع ها به تعداد باشه که خودشون روشن کنن وکیلی=بله ممنون ان‌شاءالله میدم بچه ها شمع رو براتون بیارن یاعلی‌.... منو هستی رفتیم داخل و دستکش دادم‌به هستی کع کفش هارو مرتب کنع ولی گفت =کیانا جان بی زحمت خودت این کارو انجام بده من کمی کمرم درد میکنه یه لبخند زدم و کفش هارو مرتب کردم درحین مرتب کردن کفش ها بودم دیدم یکی داره صدام میکنه سر بلند کردم دیدم باز این پسره وکیلی هست دستشم کلییی پلاستیک بود اوفففف سرم رو انداختم پایین و به کفش هاش نگاه کردم و گفتم=سلام آقا وکیلی بفرمایید ؟؟؟ با دوستم خانم عسگری کار داشتید؟؟ وکیلی =خیر، بچه ها گفتن که شما دارید کفش هارو مرتب میکنید اومدم بگم که این پلاستیک ها مخصوص کفش هست بزارید توی جای مخصوص که کفش هاشونو توی پلاستیک بزارن چون این طوری باید یکی بایسته کفش هارو مرتب کنه +خیلی ممنونم لطف کردید پلاستیک رو ازش گرفتم و گفت=خواهش میکنم التماس دعا‌..... مراسم شروع شد و یه خانم صدام زد=دخترم بیرون یکی داره صدات میزنه تعحب کردم کی بود؟؟؟ رفتم بیرون که یه پلاستیک شمع جلو چشمم دیدم سر بلند کردم و توی تاریکی فقط دو تا چشم قهوه ای دیدم وکیلی =بفرمایید خانم عسگری گفتن موقع روضه شمع هارو بیارم تازه فهمیدم همون پسره اس فامیلیش چی بود ؟؟؟ اهان یادم اومد وکیلی +ممنون بی زحمت یک سینی بزرگ اگه میشه بیارید شمع ها رو بزارم توش وکیلی=داخل هست سرم رو تکون دادم و رفتم آبدار خونه سینی اوردم دختر هایی که همسن و سال منو هستی بودن و با همشون دوست بودیم یه دایره تشکیل دادن و نشستن شمع هارو دادم مامانم تا بزاره توی سینی ...... بچه ها شمع رو روشن میکردن و گریه میکردن‌..... من نمیدونم امشب چم شده بود تا روضه رو شروع کردن هق هقم بلند می شد و نمیتونستم خودمو کنترل کنم انگار دلم گرفته بود انگار خسته بودم فقط دوست داشتم گریه کنم ولی تا اروم میشدم یاد این پسره میفتادم... اخخخخ لعنت به این شانس😶 مراسم تموم شد همه داشتن غذا میگرفتن و میرفتن و ماهم داشتیم حسینه رو مرتب میکردیم (مسجد محلمون خیلی معروف بود و همه مراسمات اونجا بود و جوری که فهمیدید منو هستی خادم اونجا بودیم..... یه جا داشت که مثل زیارتگاه بود و نخورد نداشت من اونجا برم و اروم نشم یه حس متفاوت بود ارومم میکرد ) کارمون تموم شد و بچه ها با خنده گفتن=کیانا چت بود امروز میخواستیم بیاییم بگیریمت انقدر خود زنی نکنی 😂😂 منم از گریه زیاد صدام گرفته بود و نمیتونستم حرف بزنم فقط خندیدم.... +هستی مامانم رو ندیدی؟؟ هستی=چرا اونجا داره با یه خانمه حرف میزنه سر تکون دادم و با سر افتاده به سمت مامانم حرکت کردم .... 👑 💛👑 👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑💛👑 نویسنده📝 #N