[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part46 عاشقی زودگذر +هستی پاشو لباس بپوش بریم مسجد هم نماز بخونیم هم قضیه ن
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part47
عاشقی زودگذر
نماز جماعت تموم شد و چادر و روسری درست کردم رفتم بیرون با چشم دنبال اقای وکیلی میگشتم که از قسمت برادران اومد بیرون خم شد کفش هاش رو پوشید و منم با قدم های بلند رفتم سمتش
اروم گفتم=سلام قبول باشه
سرش رو آورد بالا با دیدن من گفت=سلام خانم مشتاق از شما هم قبول باشه ، امری داشتین؟!
+امم، بله در رابطه با نذری هاست که اون موقعه صحبت کردید، راستش ما سه شب قدر و نذری داریم من با خانواده صحبت کردم قبول کردن که اینجا نذری بدیم و خانم عسگری چون اینجا نبودن فقط تونستن مالی کمک کنن
اقای وکیلی=اهان بله،انشاءالله قبول باشه
چشم من قسمت شب قدر رو براتون میزارم ، از طرف منم از خانم عسگری تشکر کنید حیف که حمید نیست ازخودش تشکر کنم
+خواهش مییکنم
بعد زیپ کیفم رو باز کردم پول ها رو بیرون اوردم و در حین دادن گفتم=چرا اتفاقا اقای عسگری خودشون اومدن
داشت پول رو ازم میگرفت که یه هویی صدای عصبی اقا حمید اومد و گفت=داری چه کار میکنی؟!!!!!
منگ داشتم نگاش میکردم=اقای عسگری پول هایی که مادرتون دادن رو دادم به اقای وکیلی
حمید=من نمیدونم اصلا چرا شما باید با این حرف بزنی
دیگه داشتم کفری میشدم خیلی داشت دخالت میکرد
با حالت عصبی پول رو دادم به اقای وکیلی و خدافظی کردم و از مسجد اومدم بیرون.....
داشتم با حالت دو میرفتم که اقا حمید با صدا بلند گفت=کیاناااااا وایس خلوته خطر ناکه وایسسسسس
یه هویی اومد جلوم وایساد و گفت=مگه من با تو نیستم چرا سرت رو انداختی پایین میری؟؟؟
+اقای عسگری خیلی دارین دخالت میکنید مخصوصا تو کار های من ، هرکاری کنم زیر نظر پدر مادرم هست نیازی به کنترل کردن های شما نیست
حمید=باشه تو درست میگی فقط با مهدی حرف نزن حتی اگه کار ضروری داشتی به یکی دیگه بگو اونا به مهدی بگن
+مهدی کیه؟!
حمید=همون اقای وکیلی ، نمیخوام سر یه چیز دوستی چند ساله مون خراب بشه
خواهش میکنم، من الان به خاطر تو با بچه ها خدافظی نکردم
+من اصلا نمیدونم ، اگه قراره دوستی با یه چیز که شما میگی بهم بخوره اصلا به درد نمیخوره، خواهشا تو حرف زدنتون دقت کنید همش کلمه مفرد به کار میگیرین
حمید=باشه شما درست میگی معذرت میخوام
سرم رو تکون دادم و رفتم که باز گفت=وایسید خیابون هست خطر داره چادرت مشکی شاید راننده ها نبینن
وایسادم تا بیاد....
وارد خونه شدم بابا و بابای هستی اومده بودن باهاشون سلام علیک کردم و رفتم تو اتاق لباس هام رو عوض کردن و رفتم پیش هستی ......
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷