eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
رفیق‌ ! پاک ‌بودن‌ فقط به‌ این‌ نیست‌‌ که تسبیح‌ برداری‌ُ ذکر بگۍ‌ 📿! پاکی به اینه که‌ تو‌ موقعیت گناه ، از‌‌ گناه فاصله بگیرۍ ! . . .🙂
۶ توصیه امام زمان عج ........
💖ابراهیم از هر قشری دوست و رفیق داشت. رضا هادی برادر شهید ابراهیم هادی می‌گوید: دستگیری‌های ابراهیم بسیار معروف بود هیچ فرقی بین دوستانش نمی‌گذاشت. از هر مدلی دوست و رفیق داشت. طوری که برخی ایراد می‌گرفتند تو چرا با این آدم‌ها رفت و آمد می‌کنی؟ 🌾خیلی‌ها را می‌شناختم که اهل هیچ چیز نبودند اما با رفتارهای ابراهیم  جذب شده بودند. ابراهیم یک نظریه ای داشت می‌گفت: "این بچه ها را وارد هیئت و دستگاه امام حسین بکنید آقا خودش دستشان را می‌گیرد". ❄️ابراهیم یک موتور گازی داشت که وقتی مشکلی پیش می آمد در سرمای هوا پیت‌های نفت را جابه‌جا می‌کرد می‌گفت: شما در ناز و نعمت زندگی‌ می‌کنید اما آنها سردشان می‌شود. 💦خیابان ۱۷ شهریور جوب‌های بزرگی داشت وقتی باران می‌گرفت سیل راه می‌افتاد کار ابراهیم بود که کنار جوب بایستد و پیرزن و پیرمردهایی که گیر می‌کردند را کمک کند..."
توصیه ای از شهید سجاد زبرجدی: دائم به یاد و رضای خداوند مشغول باشید تا از حق منحرف نشوید. شما چهل روز دائم الوضو باشید خواهید دید که درهای رحمت خداوند چگونه یک به یک در مقابل شما باز خواهد شد.
به وقت رمان بازمانده🌼👇🏻
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان: جانانم تویی❤️ پارت:41 -من نمیخواستم بیام فقط به خاطر آقا کارن اومدم حرفی نزد که را افتادم برم
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:42 -به خدا کلافه شدم از دست همچی، بعد مامان هی میگه خداروشکر کن ،من بابت چه چیزی توی این جهان خداروشکر کنم؟ تحصیلات خاصی دارم؟ پول دارم؟ خانواده خوبی دارم؟ الان دیگه آبرو ام ندارم -این حرف و نزن ساحل تو داری امتحان میشی -آره امتحان دارم میشم از بچگی تا الان با صدای مرتضی دوتایی نگاهمون و بهش دادیم -من میرم پول ازش میگیرم ولی مشکل شما اینه که هنوز خونه ندیدین راست میگفت مشکل روی مشکل داشتم شبنم: تا اونموقع بیاین خونه ی من -این چه حرفیه نه بابا کم زحمت دادم به شما -از این حرفا نزن ساحل الان شرایط خوبی نداریم -اون خونه برای خودت جا نداره حالا ماهم بیایم پیش تو -تو برو خونه ی کامران و مامان و داداشت هم بیان خونه ی من تا اونموقع تو دنبال خونه باش مرتضی: منظور از داداش سهیل و میگی؟ شبنم: خب آره مرتضی با صدای زنگ گوشیش رفت توی حیاط و ماهم شروع کردیم به جمع کردن خونه، تا شب تمام کار ها تموم شد و وانتی گرفتیم و وسایل هارو بردیم خونه ی شبنم و توی انباری گذاشتیم، ساعت نزدیک یک بود و بلاخره کارها تموم شد، مامان و بردم بخوابه و خودمم کنارش خوابم برد. با صدای تقه ی در از خواب بلند شدم و گفتم -بله؟ -منم ساحل خانوم دارم میرم دانشگاه شمارو هم بیاین برسونم شرکت -ممنون اومدم سریع لباسای کارم و پوشیدم و رفتم بیرون و سوار ماشین شدم تا رسیدیم به در شرکت که همزمان با کامران وارد شدم -سلام کمی سکوت کرد و گفت -دو ساعته تاخیر داری جدیدا تا ساعت ده میری گل میفروشی؟ بعد هم پوزخندی زد و دوباره گفت -پس چرا اومدی با من ازدواج کنی پول که داری جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه😉❤️ نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:42 -به خدا کلافه شدم از دست همچی، بعد مامان هی میگه خداروشکر کن ،من بابت چه
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:43 -خسته بودم دیشب واسه همین دیر شد -خسته نداریم خانوم نسبتا محترم باید بیای سره کار و مرتب کار کنی و الا اخراجی متوجهی؟ حرفی نزدم که راهش و کشید رفت داخل شرکت و منم سریع رفتم داخل و پشت میز نشستم. یعنی چجوری برم بهش بگم من باید چند روزی پیش تو باشم، خدایا هیچ وقت فکر نمیکردم به خاطر هر کلمه از حرفام انقدر تحقیر بشم جلوی همچین آدمایی که از نظر من هیچ ارزشی ندارن. با صدای آقایی نگاهم و بهش دادم -باز که تو اینجایی؟ همون مرده بود که دفعه قبل هم اومده بود -با کی کار دارین؟ -با تو -مودب باشید آقای محترم کاری دارید؟ با صدای بلندی گفت -مودب نباشم چی میشه؟ -به پلیس زنگ میزنم -جمع کن خودتو بابا اون منشی قبلیه کجا رفت هوم؟ با صدای کامران نگاهم و بهش دادم -سلام آقای راستین خوبید؟ -خوبم کامران جان این منشیت خیلی خوبه ها بعد هم لبخند تمسخری زد که کامران گفت -شما بیا بریم توی اتاق هردو با هم رفتن داخل، یکیشون کم بود اینم اضافه شد، حالم بهم میخورد از کامران به جایی که طرف منو بگیره طرف اونو گرفت، به طرز تفکر خودم خندیدم واقعا چه امیدی داشتم که این بیاد طرف منو بگیره، مشغول کار شدم و سعی کردم سرم و مشغول کار کنم. با رفتن اون راستین کامران خواست بره که گفتم -کامران؟ جواب نداد که رفتم جلوش ایستادم و گفتم -میشه من یک هفته ای بیام خونه ی تو تا وقتی که خونه پیدا کنیم پوز خندی زد و گفت -میدونستم میای! فقط باید داخل اتاق بمونی، اگه میتونی با این شرایط کنار بیای اجازه میدم بعد هم راهش و کشید و رفت، گوشی و در آوردم و شماره ی شبنم و گرفتم که بعد از چند تا بوق جواب داد -الو؟ -سلام شبنم خوبی؟ -قربونت عزیزم تو خوبی؟ -آره ببین ببخشید ها خیلی زحمت دادیم -پس رفیق به چه دردی میخوره؟ -قربون همچین رفیقی برم من -خدا نکنه تو فقط مواظب خودت باش کامران بلایی سرت نیاره من نگرانم -نه بابا نمیتونه کاری کنه کاری نداری عزیزم؟ -نه فداتشم خداحافظ -خداحافظ با قطع کردن گوشی دو ساعتی توی شرکت میمونم و بعدش هم با یک تاکسی راه میفتم سمت خونه ی کامران و زنگ درو میزنم، با باز شدن در آروم قدم برمیدارم سمت خونه که بیشتر بهش میخورد عمارت باشه، با دیدن آقا امیر نگاهی بهش میکنم که میگه -سلام خانوم -سلام آقا امیر خوبی؟ -ممنون لبخندی میزنم و میرم سمت اتاقم لباس راحت و مناسبی میپوشم و شالی هم مثل همیشه روی سرم میندازم و میرم سمت آشپز خونه تا یک چیزی بخورم جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s