[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part108 عاشقی زودگذر بلند شدم و لبلس پوشیدم... یه شلوار مشکی و تیرشت مشکی پو
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part109
عاشقی زودگذر
ساعت ۴بامداد بود که از کهف بیرون اومدیم...خیلی حس و حال خوبی بود....انگار تو عمرم همچین آرامشی رو تجربه نکرده بودم...انگار تازه متولد شده بودمم...
حمید خیلی خوابش میومد برا همین با سرعت زیاد رانندگی میکرد تا زود تر برسیم خونه....
رسیدیم خونه همه خواب بودن...
+حمید شرمنده شما روهم اذیت کردم، راستی فردا ساعت چند حرکت میکنیم؟
حمید=نه بابا چه اذیتی، فردا ساعت ۹ صبح ، الانم خیلی خوابم میاد، شبت بخیر
+شب بخیر
برعکس حمید اصلا خوابم نمیومد.. برا همین رو مبل دراز کشیدم و نگاه سقف کردم...گوشیمم دست حمید بودم یادم رفته بود ازش بگیرم...
کم کم چشپام سنگین شد و خوابم رفت...
❤️🍃...
نزدیک های ۱۰ شب بود که رسیدیم تهران....
از ماشین پیاده شدم و وسایلم رو از صندوق برداشتم و زنگ در رو زدم که کارن جواب داد=بله
+کارن باز کن
کارن=اِ اجی اومدی بفرما داخل
+اره خوشگلمم
با حمید رفتیم بالا....کارن دم در وایساده بود تا حمید رو دید پرید بغلش...
کارن=واییی داداش حمید دلم واست تنگشده بود
+آی ناقلا پس من چی
کارن از بغل حمید جدا شد ولیی دستای حمید رو سفت گرفت و گفت=ناراحت نشی ها، دلم برا شماهم تنگ شده بودها ولی بیشتر واسه داداش....
وارد خونه شدیم که مامان رو سفت بغلم کردنم و گفت=دلمم برات تنگ شده بود
مامان=ماهم همین طور خوشگلم خوش اومدی...
با بابا و هم سلام علیک کردیم و وسایلم رو با کمک حمید گذاشتم تو اتاقم....وسایل اتاقم همه سر جاش بودن، مرتب و تمیز....
+مامان پس کیان؟
مامان=کیان یه مجلس دعوت داشت رفت اونجا
+اهان...
شام رو خوردیم و بعد شام از خستگی زیاد به همه شب بخیر گفتم و رفتم خوابیدم...
👑
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part109 عاشقی زودگذر ساعت ۴بامداد بود که از کهف بیرون اومدیم...خیلی حس و حا
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part110
عاشقی زودگذر
رفتم خوابیدم و از خستگی زیاد سریع خوابم برد.....
تو خواب یه خواب عجیب غریب دیدم....
خواب دیدم یه جا هستم که هیچ کس نیست ولیییی یه زمزمه هایی که شبیه مداحی یا روضه میومد....رفتم جلو تر که یه خانمی رو دیدم که صورتش اصلا معلومنبود که اومد طرفم و گفت=دخترم خوبی ، میدونی چند وقته منتظرت بودیم ولی خداروشکر بالاخره اومدی، خیلی خوشحالم که ایندفعه دعوت مارو رد نکردی
نمیدونستم در جواب اون خانم چه جوابی بدم ولی فقط گفتم=دعوت، چه نوع دعوتی؟
خانم=متوجه نشدی عزیزم، ولی الان دیر نشده، توهمیشه جات پیش خودمون محفوظه....
یه جیغ کشیدم از خواب پاشدم که همه با شتاب اومدن تو اتاق...
هرچی ازم میپرسیدن چی شده من فقط در جواب اونها گریه میکردم....
دیگه اخر مامانم پیشم موند تا تونستم بخوابم...
خیلی خواب عجیبی بود خیلی....
😇🌹..
از اون خواب و از موقعه ای که حمید رفته بود یک هفته میگذشت...
تو این یک هفته فقط یک بار با حمید تلفنی حرف زدم...
اونم سرش خیلی شلوغ بود...کار ها سپاه هم ریخته بود رو سرش....منم که فقط و فقط درگیر درسا و کنکور بودم....
همش میخوندم و تست میزدم.....
از موقعه ای که حمید گفت حق نداری با آتنا باشی صحبتم با آتنا کم شده بود...ولی بنده خدا خیلییی داغون بود از لحاظ روحی.... مخصوصا الان که فهمیده پسر عمش نامزد کرده....شب و روزش گریه بود....
اصلا حال خوبی نداشت
پدر مادرشم که تو بیمارستان بودن و از حال و روز این بنده خدا غافل بودن....آتنا راست میگفت همش به پول و اینا نیست باید تو زندگی محبت باشه نه تنهایی و گریه....
میگفت من پدر مادرم رو موقعه ای میبینم که جایی دعوت باشیم همین....
میگه چرا وقتی بالا سرمنیستم اجازه هیچ کاری رو بهم نمیدن......
داشتم تست میزدم که گوشیم زنگ خورد و اسم آتنا اومد....جوابش رو دادم که دیدم فقط داره با گریه میگه=کیانا همه چی تموم شد.... بعدشم صدا افتادن یه چی و تلفن قطع شد....
از نگرانی داشتم میمیردم....اگه میرفتم حمید ناراحت میشد اگه نمیرفتم دوست صمیمیم از بین میرفت....
مامان میدونست که حمید این حرف رو زده باید میرفتم به مامان میگفتم...
با شتاب رفتم تو حال و گفتم=ماماننننن آتنا زنگ زده گفت که همه چی تمومِ مامان چه کار کنم؟؟؟
مامان=حمید گفته نرو پس باید به حرفش گوش بدی
+مامان بهترین دوستم حالش خوب نیست، اگه حمید بفهمه خودم از دلش در میارم، مامان چه کار کنم
مامان=نمیدونم هرکاری خودت دوست داری انجام بده من هیچ کارم
رفتم تو اتاق گوشیم رو برداشتم و سریع شماره آژانس رو گرفتم و بعد از ادرس دادن خونه سریع و سه حاضر شدم...
آژانس که اومد سریع رفتم پایین و سوار ماشین شدم و راننده حرکت کرد به سمت خونه آتنا.....
وقتی رسیدیم سریع پیاده شدم زنگ در رو زدم کسی جواب نداد....
زنگ زدم گوشی آتنا که بعد از بوق اخر جواب داد و بی حال گفت=چیه؟
+در رو باز کن
آتنا=زیر گلدونه جلو در هست
بعدش صداش رفت
سریع زیر خاک رو گشتم و کلید رو پیدا کردم
و رفتم داخل
وارد خونه که شدم کیانا رو بی حال جلو آشپزخونه دیدم....بدو کردم سمتش که دیدم جلو دهنش کفِ و بی حالِ بی حال....
نمیدونستم چه کار کنم زنگ زدم به اورژانس که سریع بیاد....
تو اون وضعیت هم حمید زنگ زد....حالا خوبه زنگ نمیزد یا اگه هم میزد شب بود نه الانننن....یعنی مامانم بهش گفته....ای خدا
آژانس بعد از چند دقیقه اومد و آتنا رو بردن...
منم زنگ زدم به پدر مادر آتنا بهشون گفتم=حال دختر تون خوب نیست
اوناهم انقدر بی خیال بودن گه گفتن=کار داریم شما ادرس بیمارستان رو بده میایم فعلا
اصلا فکر نمیکردم همچین آدم های بیخیالی باشن...
من اگه سر درد بگیرم پدر مادرم زمین و آسمون رو بهم میزنن ، ولی اینا؟؟؟
به مامانم زنگ زدم و گفتم=سلام مامانی خوبی، حال آتنا خوب نبود بردنش بیمارستان، مامان من میرم شماهم نگران نباش
مامان=باشه برو هرچی شد بهم بگو، فقط یه زنگبه حمید بزن که خیلی نگرانته میگه نزدیک ۱۰ بار زنگ زدم جواب نداده، سریع زنگ بزن بدو
+مامان فعلا نمیتونم، فعلا
مامان=کیانا....
+مامان فعلا
سریع قطع کردم و راه افتادم سمت بیمارستان
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#Nazanin
خیرهبرعکسحرم،زیرلبمیگویم . . .
نوکرتدلتنگاست،خودتکاریکن :))💔
#حسینجانم🌱
╭───── • ◆ • ─────╮
این دوری و دوستی ..
دارد به درازا میکشد !
این فراق ..
دارد سخت میگذرد !
این امروز و فردا ها دارد زیاد میشود !
این دلتنگی ..
و امان از این دلتنگی ..💔
#عزیزمحسین
شبتون حسینی
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
این دوری و دوستی .. دارد به درازا میکشد ! این فراق .. دارد سخت میگذرد ! این امروز و فردا ه
شبتون به زیبایی حرم اقا امام حسین🥀❤️
~🕊
#برگیازخاطرات
✨غروب #ماه_رمضان بود. ابراهیم در خانه ما آمد و یک قابلمه بزرگ گرفت و به کله پزی رفت. گفتم داش ابرام افطاری کله پاچه خیلی میچسبه. گفت آره ولی برا من نیست. رفتیم پشت پارک چهل تن انتهای کوچه در زدیم و کله پاچه ها را به خانواده مستحقی تحویل دادیم. آن ها ابراهیم را به خوبی می شناختند ...
#شهید_ابراهیمهادی♥️🕊🌱
لحظه ای با شهدا🌹
#روایت_عشق❣
مقید بود هـر روز زیـٰارت عـٰاشورا را بخواند ؛ حتـی اگر کار داشت و سـرش شلوغ بود سلـام آخـر زیـٰارت را میخواند
دائمـا میگفت : اگر دسـت جـوانهـٰا رو بزاریم تویِ دست امـٰام حسین ؛ مشکلـاتشون حل میشود .
و امـٰام با دیده لطـف بـه انها نگاه میکند'!
#شهید_ابراهیمهادی🌷
یاد شهدا باصلوات🌸
#هادےدلھٰا 🌱
من یقین دارم که آن ها نمرده اند
فقط با حریر نازڪی از جنس نور✨
از ما جدا شدھ اند....
پرباز ڪرده اند تا بھشت....🕊
#برادرانِآسمانـٖے☁️🌱