حــافی:
💬 دو سیاستمدار داشتند در داخل یک رستوران با هم بحث میکردند. گارسون از آنها پرسید: در مورد چه چیزی بحث میکنید؟
سیاستمدار: ما داشتیم برای کشتن ١۴ هزار نفر انسان و یک الاغ برنامه ریزی میکردیم
گارسون: چرا یک الاغ ؟!
سپس سیاستمدار رو به همکارش کرد و گفت: نگفتم با این روش هیچکس به ١۴ هزار نفر انسان اهمیتی نمیدهد!
➕ خیلی مسائل جزئی و کم اهمیت که در رسانههای ما مطرح میشه ، برای این هست که مسائل مهم و اصلی به #حاشیه برده بشه و توجه کسی به اون ها جلب نشه.
دختر سیاسی، بهتر از پسر سیاسی است. مردان، انگار که برای حضور در معرکه سیاست به دنیا میآیند؛ اما زنان، بر این میدان منت میگذارند که پا در آن مینهند.
هر جا زنی هست که به خاطر #عدالت میجنگد، آنجا عطری پیچیده است شیرین و شورانگیز و بهشتی. ما بدون زنان خوب، مردان کوچکیم.
کتاب آتش بدون دود
نوشته نادر ابراهیمی
➥ BOSHREHAFI
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
♥️♠️♥️ رمان عشق با طعم سادگی♥️ #قسمت_3 به زور لبخندی زدم لعنت به چشمهایی که همیشه لو میدادن گریه کر
:):
♠️♥️♠️
رمان عشق با طعم سادگی♥️
#قسمت_4
من زجر کشیدم ...قلب بی تابم فشرده و فشرده تر شد ولی چون دیدم نگاه منتظرش رو برای
رفتنم حفظ کردم لبخندم رو و من هم لب زدم
_باشه چشم
بازهم با چرخیدنم چنگ زدم قلبم رو که باز بی تاب بود و در حال پس افتادن!
خانومها از غریبه و آشنا در حال باز کردن تای چادر نمازهای رنگی بودن که مادر بزرگ کنار
مهرهای کربال که دلم سخت تنگ بو کردن عطرشون بود و گوشه هال مرتب چیده شده بود , بودن
و یک به یک نماز میبستن.
مطمئن بودم نامحرمی بین خانومها نیست برای همین چادر از سرم کشیدم و سنجاق ریز زیر
گلوم رو که برای محکم نگه داشتن شال مشکی روی سرم بهش زده بودم رو شل کردم و فرق باز
کردم برای وضو.
سالم آخر نماز رو دادم ...دست بردم و با تسبیح خاکی سجاده مامان بزرگ که عطر تند تری از
مهرهای کربالیی داشت تسبیحات حضرت زهرا)س( رو گفتن که عجیب آرومم می کرد سوگند به
بزرگی خدا حمد و سپاسش و سوگند به پاکیش بعد از این همه دلهره و سردرگمی !
چون همیشه
خدا بود بهترین دوست و پناه و به حرف خودش از رگ گردن نزدیکتر!
دونه های تسبیح هنوز با ذکر صلوات بین بین انگشتام دونه دونه می افتاد که صدای مامان بزرگ از
حالت آرامش بیرونم کشید و ولوله به پا کرد توی وجودم!
مامان بزرگ:
_بیا امیر علی مادر... محیا اینجاست تو هم بیا برو پیش خانومت نمازت رو بخون!
تسبیح فشرده شد توی دستم و گوشهام تیز برای شنیدن صدای امیر علی و جوابش!
امیرعلی:
_نه مامان بزرگ میرم توی حیاط شاید خانومها بخوان اونجا نماز بخونن درست نیست !
بغض درست شده ی کهنه سر باز کردو بزرگ شدو بزرگ تر با گفتن التماس دعا به مامان بزرگ و
صدای دور شدن قدمهاش !
بهونه بود به جون خودش بهونه بود فقط نخواست من رو ببینه ...فقط نخواست کنار من نماز
بخونه , نمازی که با همه وجود بودو باز من دلم میرفت براش!
بغضم ترکیدو بازهم چشمهام پر از اشک ... صدای بلند شدن مداحی که از ضبط صوت پخش
میشدو تو همه خونه طنین انداخته بود دامن زد به هق هق بی صدام!
#ادامه_دارد
♥️♠️♥️
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
:): ♠️♥️♠️ رمان عشق با طعم سادگی♥️ #قسمت_4 من زجر کشیدم ...قلب بی تابم فشرده و فشرده تر شد ولی چ
♥️♠️♥️
رمان عشق با طعم سادگی♥️
#قسمت_5
چشمهام بازم قرمز بود و پر از گریه برای همین خلوت کردم با خودم دور از بقیه درست تو حیاط
خلوت پشت آشپزخونه , درست جلوی دیگ مسی پر از یخ و نوشابه های شیشه ای که مال شام و
نذری امشب بود برای مهمونهایی که پای دیگ نذری شله زردصبح عاشورا تا خود صبح اینجا
بودن و دست کمک !
با دستم یخ ها رو زیر و رو کردم ... بازم خاطره ها زنده شدن توی ذهنم!
مثل همین امشب بود نمیدونم چند سال پیش فقط میدونم هنوز به سن تکلیف نرسیده بودیم من و
امیر علی که شیش سال اختالف سنی داشتیم.
درست همین شب آخر روضه بود که من و عطیه با دو دختر عمویی که تقریبا سه یا چهار سال از
ما بزرگتر بودن و تک دختر عمه دیگه ام توی همین حیاط خلوت جمع شده بودیم و مسابقه
میدادیم.
مسابقه ای بچگانه مثل سن خودمون ! قرار بود هرکی بتونه تیکه یخ بزرگ رو تا آخرین لحظه که
یک قطره آب میشه بین دستهاش نگه داره برنده باشه... با کنار کشیدن همه بازهم من با تمام بی
حس شدن لحظه به لحظه دستم پافشاری می کردم برای آب شدن تیکه یخ سمج!
هیچ وقت نفهمیم چطوری شد امیر علی سر از بین ما درآورد فقط همین تو خاطرم مونده با همون
سن کمش مردونگی داشت و رفتارهاش بزرگانه بود... با اخم پر از نگرانی انگشتهای سرخم رو باز
کرد و تیکه یخی رو که حاال کوچیک شده بود رو برداشت و انداخت توی دیگ, روی نوشابه ها!
من هم بی خبر از این حس االنم بغض کرده نگاهش کردم وگرفته گفتم: داشتم برنده میشدم!
گره اضافه شد بین گره ی ابروهاش و دستم بین دستهای پسرونه اش باال اومد _ببین دستت رو
قرمز شده و دون دون...داره بی حس میشه دیگه اینکارو نکن!
با اینکه اونشب قهر کردم با امیر علی و تو عالم بچگی حس کردم جلوی بقیه کوچیکم کرده و
غرورم رو شکسته ولی وقتی بزرگ شدم و نفهمیدم چرا این خاطره با من رشد کرد و پر کرد همه
ذهنم رو که حتی وقتی از جایخی یخ بردارم لبخند بزنم و یاد امیر علی بیفتم و تمام وجودم پربشه
از حس قشنگی که حاصل دلنگرانی اون شبش بود !
قلبم فشرده شد بازم با مرور خاطره هام... با حرص دستم رو بردم زیر تیکه یخ های
بزرگ...سردیش لرزه انداخت به همه وجودم ولی دست نکشیدم
#ادامه_دارد
♥️♠️♥️
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
♥️♠️♥️ رمان عشق با طعم سادگی♥️ #قسمت_5 چشمهام بازم قرمز بود و پر از گریه برای همین خلوت کردم با خود
♥️♠️♥️♠️
رمان عشق با طعم سادگی♥️
#قسمت_6
لجبازی کردم با خودم و خاطره هام ...چشمهام رو فشردم تا اشکی نباشه ...یک فکر مثل برق از سرم گذشت اگه االن هم
امیر علی من رو میدید بازهم نگران میشد برای من و دستی که هر لحظه بی حس و بی حس تر
میشد؟!
_ببخشید محیا خانوم
با صدای دختر عموی بابا دست کشیدم از دیگ مسی و لبخند نشوندم به چهره یخ زده ام
_بله
نگاهش رفته بود روی دستم...دست بی حس و قرمزم!...شاید به نظرش دیوونه می اومدم چون
واقعا کارم دیونگی بود و حاال اثر اون سرما رسیده بود به استخونم و عجیب از درد تیر
میکشید...نزاشتم سوالی بپرسه که براش جوابی نداشتم و پیشدستی کردم
_چیزی لازم داشتین زری خانوم ؟
نگاه متعجبش چرخید روی صورتم _زن عمو)مامان بزرگ رو میگفت( باهاتون کار داشتن ...من
دیدم اومدین اینجا گفتم صداتون بزنم
چادرم رو از روی جعبه های خالی نوشابه برداشتم و روی سرم انداختم ... هنوز نگاه زری خانوم به
من بود پراز سوال و تعجب!
_ممنون ببخشید کجا برم؟
گیج سر تکون داد تا از جوابهایی که خودش به سواالش داده بیرون بیاد!
_تو اتاقشون
لبخندی به صورت زری خانوم پاشیدم و با گفتن با اجازه از کنارش رد شدم.
عطیه تنه محکمی به من زد
_معلوم هست کجایی عروس؟
اخم مصنوعی کردم_صد دفعه گفتم من اسم دارم بهم نگو عروس
دست مشت شده اش رو گرفت جلوی دهنش_پررو , رو ببینا من خواهر شوهرتم هرچی دوست
دارم صدات می کنم عرررروس
کلمه عروس رو اینبار کشیده و مثال بدجنسانه گفت خندیدم ولی با احتیاط
_خب خواهر شوهر حساب بردم
#ادامه_دارد
♥️♠️♥️♠️
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
♥️♠️♥️♠️ رمان عشق با طعم سادگی♥️ #قسمت_6 لجبازی کردم با خودم و خاطره هام ...چشمهام رو فشردم تا اش
♥️♠️♥️
رمان عشق با طعم سادگی
#قسمت_7
با دست کمی هلش دادم
_حاال هم مامان بزرگ کارم داره بعد میام پیش تو
نگاهش چرخید روی دستم و لبخندی که از حرف من روی لبش بود روی صورتش ماسید_محیا
دستت چی شده؟؟
نگاهی به دستم کردم قرمزیش مشکل ساز شده بود امشب_هیچی نیست به یاد قدیما با یخهای
توی دیگ نوشابه ها بازی کردم!
چشمهاش گرد شدو لبخندی روی لبش نشست که بی شک از یادآوری خاطره ها بود!
عطیه_ تالفی کردی؟؟! امیر علی نبود حالت رو بگیره هر چی خواستی یخهای بیچاره رو بادستت
آب کردی آره؟؟
تلخ شدم تلخ تلخ... یعنی عطیه هم یادش بود از بین اون همه خاطره حیاط خلوت , فقط همین
خاطره ای که من توش بودم و امیر علی!!و مطمئنا تنها کسی که یادش نبود هم فقط امیر علی
بود!!!
سرم رو تکون دادم محکم! خاطره ها رو حرفهای توی سرم که خنجر میکشید روی قلبم رو از
مغزم بیرون کردم نمی خواستم بغض جدید م جلوی عطیه بشکنه!
_من میرم ببینم مامان بزرگ چیکارم داره
عطیه باشه ای گفت و من با قدمهای تند ازش دور شدم !
مامان بزرگ از کمد قدیمی گوشه اتاق کتاب دعا ها رو بیرون می کشید
_کارم داشتین مامان بزرگ؟؟
با مهربونی به صورتم نگاهی کرد_کجایی مادر ؟آره
همون طور که آخرین کتاب دعا رو بیرون می آورد ادامه داد
_بیا دخترم اینا رو ببر سمت آقایون بده
امیر علی االنه که بخوان زیارت عاشورا رو شروع کنن.
قلبم لرزید این کار رو عطیه هم می تونست بکنه چرا من وقتی که امیر علی خوشحال نمیشد از
دیدنم!
قبل هر اعتراضی مامان بزرگ گفت:
_ راستی چرا شوهرت لباس گرم نپوشیده؟
♠️♥️♠️
هدایت شده از [عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
📚#معرفی_کتاب {دکل}
📘دکل اولین کتاب داستانی با محوریت "بیانیه گام دوم انقلاب" است که ماجرای آن در یک دبیرستان 💬 و در قالب هفت زنگ🔊 به تصویر کشیده شده است.
گفتگویی جنجالی و هیجانی بین یک روحانی مبلّغ و دانشآموزان دبیرستانی است.
هدف اصلی از تدوین کتاب دکل این است که متن مهم "بیانیه گام دوم انقلاب" که توسط رهبر معظم انقلاب حفظه الله در "۲۲ بهمن ماه" ۱۳۹۷ ابلاغ شده است در قالب یک داستان جذاب در معرض مطالعه جوانان عزیز قرار گیرد...🌸
1_1809240249.pdf
38.72M
📚 فایل pdf کتاب دکل
💬 پاسخ به شبهات
درباره انقلاب و جمهوری اسلامی
در قالب داستانی
📚#کتاب_دکل