💠سخن نویسنده
نوشتن برایم بهانهای است تا همزبان نوجوانان پاک سرزمینم شوم، چند کلمهای از
حرف دلشان را که روزی حرف دل من هم بوده بنویسم و پاسخی به سواالتشان داده
باشم. البته نه پاسخهای آماده که تلاش کردهام مخاطب را به فکر کردن وادارم و با
خود همراه کنم.
انتشار رمان در انجمن هم پیشنهاد یکی از همان نوجوانها بود که نوشته های بی سر
و تهم به دستش رسید و پیشنهاد چاپ داد، اما وقتی فهمید مشغله ها و دردسرهای
زندگی فرصت ورود به بازار نشر را نمیدهد، تصمیم گرفتیم با انتشار در فضای
مجازی به دامنه تاثیر بزرگتری برسیم.
بعد از انتشار »دلارام من« که براساس واقعیتی از زندگی دلاورمردان و زنان زینبی
بود، دنبال یک موضوع ناب برای نوشتن میگشتم؛ چیزی که هم راز دلم را روایت
کند و هم حقایق را. علی رغم درگیریهای بسیار شغلی و تحصیلی، به عشق
نوجوانانی که با تمام شادیها و غمهایشان دوستشان دارم دست به قلم شدم برای
انتشار رمان جدید!
خواستم عاشقانهای را روایت کنم که کمتر به چشممان میآید؛ روایت قهرمانان
گمنامی که بی سر و صدا میجنگند و حتی بعد از شهادت هم، کسی از آنها حرفی
نمیزند. پای حرف دلها نشستم و مثل همیشه، عشق را از بعد دیگری روایت کردم.
»عقیق فیروزه ای« که عاشقانه دوستش دارم، همان حرف دلیست که کمتر پای آن
نشستهایم. حرف دلهای شیرمردان و شیرزنانی که دلشان بارها لرزیده و به قول
نویسنده توانمند، رضا امیرخانی در کتاب »
من او«: تنها بنایی که اگر بلرزد محکمتر
میشود، دل است!
پیش از خواندن رمان، لازم است به چند نکته توجه شود:
اول آن که عقیق فیروزهای برگرفته از ماجرایی حقیقی است و نه روایت یک ماجرا؛ آن
هم با دخل و تصرف نویسنده و دخالت قوه خیالش. بنابراین تمام اسامی و مکانها
غیر واقعی هستند.
دوم: هدف، روایت زندگی شخصی سربازان گمنام امام زمان)ارواحنا فداه( بوده و نه
نوشتن داستانی پلیسی و امنیتی.
سوم: هرچه را لازم بوده نوشتهام و معماهایی ساختهام که بعضی حل شدنیاند و
بعضی تا پایان داستان، حل نشده میمانند.
خلاصه رمان🦋
دانلود رمان عقیق فیروزه ای دو نوجوان مانند تمام نوجوانها؛ پر از بحران، پر از التهاب، پر از شوق و ترس و از همه مهمتر، در آستانه تصمیم! عاشقند و سرانجام عشق، تقدیرشان را با همه همسالانشان متفاوت میکند. عقیق فیروزهای، داستانی است با سه روایت موازی که هریک مانند قطعات پازل یکدیگر را تکمیل میکنند؛که رمان عاشقانه عشق فیروزه ای که روایت عشقی متفاوت و زندگیهایی متفاوتتر که به راحتی از کنار آنها میگذریم. عاشقانهای از جنس ایثار در زندگی زنان و مردانی که گمنام، برای آسایش ما میجنگند و در کنار ما و میان مایند.
این داستان که بر اساس واقعیات است، ادای دینی به این گمنامان مهربان است؛ با اندک تغییر.
🦋🍃🦋🍃
#عقیق_فیروزه_ای🦋
✍#فاطمه_شکیبا
"رکاب ۱(خانم)"حال"
آن قدر دانه های تسبیح را شمردهام که حتی نقش هریک را حفظ شدهام. میدانم
دانه سی و یکمی ترک برداشته و روی سه تا مانده به آخری، یک خال کوچک قهوهای
هست که روی هیچ کدامشان نیست. خانه ساکت است و صدای بهم خوردن
دانه های تسبیح، بلندترین صدایی است که میشنوم. حتی ساعت هم آرام گرد است
و صدا ندارد.
کلیدش داخل در میچرخد، مثل همیشه. یاالله آرامی میگوید، مثل همیشه. طوری
در را میبندد که صدایش بلند نشود، مثل همیشه. نمیبینمش اما میدانم دقیقا
چه کار میکند.
تسبیح را کناری میگذارم و میروم پشت دیوار راهرو، جایی که بر او مشرف باشم. به
انتهای راهرو که میرسد، مچش را میگیرم و میپیچانم پشت سرش؛ اگر چه به
سختی بین انگشتانم جا میشود. چون غافلگیر شده، هنوز مقاومتی نشان نداده.
هلش میدهم تا بچسبد به دیوار جلویی و از پشت سر درگوشش میگویم:
-هیس! مسلحی؟
صدای نفس کشیدنش در چند لحظه سکوت، تنها صدایی است که به گوش
میرسد. ناگاه به جای جواب، لگدی به ساق پایم میزند و وقتی تعادلم برهم
میخورد، مچم را میگیرد. دستانش کل ساعدم را گرفته و مقابل خودش میکشدم.
حالا من به دیوار چسبیدهام و شدهایم چشم در چشم هم. لرزش خفیفی برای چند
لحظه قلبم را دربر میگیرد. قبل از این که نقشه فرار در ذهنم بسازم، انگشت
اشارهاش را روی لبانم میگذارد:
- هیس! با اسلحه که نمیان مرخصی!
صدایش آرام است؛ انگار نمیخواهد کسی بشنود. چند لحظه سکوت میکند تا
چشمانش سخن بگویند. نمیدانم چند وقت است که ندیدمش؟ یک ماه؟ دو ماه؟
شاید کمی بیشتر و کمتر. فقط میدانم آن موقع که دیدمش، لب پایینش زخم
نبود. نور تنها چراغ روشن خانه روی صورتش سایه روشن ساخته. دستم را رها
میکند:
- چرا نخوابیدی؟
-میخواستم شام بخورم تو رسیدی!
نیشخند میزند:
-ساعت دوازده شب که وقت شام نیست! مگه اینکه تو...
هلش میدهم عقب. دو دستم را در هوا میگیرد و جملهاش را کامل میکند:
-منتظرم مونده باشی!
دستانم را میرهانم:
- خب که چی؟
پیروزمندانه شانه بالا میاندازد:
-لو رفتی خانوم!
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🦋🍃🦋🍃
🦋🍃🦋🍃🦋
#عقیق_فیروزه_ای🦋
✍#فاطمه_شکیبا
"عقیق۱"
دست امیر را محکم در دستش فشرد؛ الهام اما محکم به پایش چسبیده بود. الهام
کوچکتر از آن بود که بداند چه اتفاقی افتاده. حتی کوچکتر از آن که دردش را
حس کند.بیشتر از هیاهو ترسیده بود.
امیر اما بیشتر از الهام میفهمید. بغضش را
نگه داشته و به ابوالفضل نگاه میکرد تا رخصت بگیرد برای گریه کردن. اما ابوالفضل
به رو به رو خیره بود؛ به هیاهو، به گریههای آرام پدربزرگ و ناله های مادربزرگ، به
کسی که در جمعیت خرما میگرداند.
دست خواهر و برادرش- الهام و امیر را گرفت
و به اتاق برد. میدانست کسی در این شلوغی به فکرشان نیست. الهام کلافه بود و
بهانه میگرفت:
-گشنمه! کیک میخوام!
الهام را با شکلاتی ساکت کرد و حالا نوبت امیر بود:
- خسته شدم! چرا مهمونامون نمیرن؟
جوابی نداشت. اگر قرار به غر زدن بود، ابوالفضل بهتر از همه بلد بود غر بزند، اما
نمیتوانست. شاید به خاطر خواهر و برادرش، یا غرور نوجوانیاش، یا بهتی که
داشت، بغضش را خفه میکرد؛ به احترام جمله همیشگی پدر که میگفت:
- مرد گریه میکنه، اما نه جلوی کس و کارش!
دلش لک زده بود برای دیدن دوباره پدر و مادر. هنوز نمیتوانست باور کند دیگر
نمیبیندشان. حتی نتوانست بار آخر با پیکرشان وداع کند. عمو گفت باید کنار امیر
و الهام بماند. اما میدانست بهانه است. خودش دزدکی از عمو شنیده بود که گفته
بود:
-جسداشون سوخته، سخت شناساییشون کردم.
هربار یادش میآمد دیگر پدر و مادر را نمیبیند، هزار و یک ای کاش و اگر به مغزش
هجوم میآورد:
کاش نمیرفتند. کاش حداقل با کاروان میرفتند نه ماشین شخصی. کاش...
صدای گریه مادربزرگ از سالن بیرون میآمد، راهرو را طی میکرد، از در بسته اتاق رد
میشد و میرسید به قلب ابوالفضل. قلب را سوراخ میکرد و ابوالفضل بی صدا آب
میشد.
الهام خوابش برد و امیر که گوشهای کز کرده بود، کودکانه پرسید:
- چرا مامان بابا نمیان؟ چه خبره این جا؟
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🦋🍃🦋🍃
🦋🍃🦋🍃🦋🍃
#عقیق_فیروزه_ای 🦋
✍#فاطمه_شکیبا
"فیروزه۱"
دست خودش نبود که حرفی برای گفتن نداشت. دیگر مطمئن بود نه فقط عارفه، که
تمام مدرسه میدانند این دو هفته اخیر یک مرگش هست که شبیه برج زهرمار
شده!
سوار اتوبوس شد، برعکس همیشه که میایستاد تا بقیه بنشینند، نشست کنار
پنجره و سرش را به شیشه تکیه داد. خیابان پر از آدم بود و آدمها پر از آرزو، غصه،
دغدغه، مشکل و امید. اگرچه آرزو و غم هریک با دیگری فرق میکرد، اما بشری
یقین داشت همه معتقدند مرکز دنیا هستند. خودش هم یکی از آن آدمها بود که
میخواست گردن بکشد و اطرافش را بشناسد. حالا برعکس خیلی از مردم اطرافش،
میدانست مرکز دنیا بودن تصور اشتباهی است. دلش میخواست این را به همه
بگوید، اما با خودش توجیه میکرد که زمین گرد است و بی نهایت مرکز دارد! از این
فکرها که خسته میشد، به گره های تو در توی کالف ذهنش میخندید.
دلش میخواست گریه کند. خسته بود؛ چیزی از درون آزارش میداد. صدای نزاع
حسهای متضاد را از درونش میشنید. کسی سرزنش میکرد و دیگری توجیه
میکرد. هر حسی، حق به جانب از خودش دفاع میکرد. صدای همهمه دادگاه
درونش، دیوانه کننده بود و بشری میان همه آنها سرگردان بود. حتی نمیدانست به
حرف کدام گوش کند؟ دلش میخواست مثل مبصرهای کلاس اولی فریاد بزند:
-ساکت! اما نمیتوانست. صدایش از پشت بغض شنیده نمیشد.
خواست شماره مادر را بگیرد و بپرسد رسیدهاند یا نه؟ اما همراهش زنگ خورد. عمه
نوشین بود؛ مثل همیشه پر از شور و شوق و عاطفه:
- سلام خوشگلم کجایی؟
اگر برعکس نوشین سرد جواب نمیداد، قربان صدقه های نوشین ادامه پیدا میکرد:
- نیم ساعت دیگه میرسم.
از خودش بدش آمد. نوشین هم سن مادرش بود؛ اما مثل یک خواهر، همدم
همیشگی. از کودکی تا زمانی که معلوم نبود. نوشین باز هم ناامید نشد:
- پس زود بیا عزیز عمه! بوس بوس!
-باشه، خداحافظ.
شانزده سالش بود و
فکر میکرد خیلی بزرگ شده؛ اما هنوز برای عمه هایش بچه بود.
همان بچه دو سه ساله تپل و شیرین زبان که در خانه راه میرفت و قصه به هم
میبافت. به قول نوشین:
-نود سالت هم که بشه، هنوز نانازی منی!
پوزخند زد. یادش رفت بپرسد پدر و مادر رسیدهاند یا نه؟
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🦋🍃🦋🍃🦋
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🦋🍃🦋🍃🦋🍃 #عقیق_فیروزه_ای 🦋 ✍#فاطمه_شکیبا "فیروزه۱" دست خودش نبود که حرفی برای گفتن نداشت. دیگر مطمئن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان اول های رمان یکم گنگه ولی بعدش متوجه میشید..
وقتی شخصیت عوض میشه رمز بالای پارت هم عوض میشه دقت کنید😊
#نظرات
رمان عقیق فیروزه ای گذاشتم خیلی قشنگه🌹
ممنونم عزیز♥️
سلام نه والا نمیشناسمتون:)
خواهش می کنم💞
♦️امر به مصرف بهینه و نهی از اسراف در مصرف انرژی مصداق امر به معروف و نهی از منکر است.
⭕️دین مقدس اسلام بهره برداری مشروع از نعمت های الهی و زیبایی های زندگی را مباح و روا و اسراف و زیاده روی را حرام و ناروا می داند.
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#مصرف_بهینه_عدم_اسراف
#همه_به_هم_ربط_داریم