eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍📲 هـرچہ‌دلآرام📞😌 •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
خب بریم برا رمان😍😍😍👇🏻
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
( رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ ) پارت سی و پنج: _به خانواده ما میخوره؟ یعنی مذهبیه؟ اهسته سرش را
( رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ ) پارت سی و شش: به اخر مجتمع میرسیم. فضای سبز بزرگی است. _چه جای قشنگی. کنار هم روی چمن زار می نشینیم... اهی میکشد و به اسمان ابی زل میزند. همان طور که به اسمان نگاه میکند میگوید : حلالم کن. شاید روزی برسه که ... ادامه نمیدهد. _من.. تو..اخه..حلالی.. ولی ..کاش.. ومن هم ادامه نمیدهم.. روی چمن ها دراز میکشد... تا غروب می مانیم و به افریده های خدایمان چشم میدوزیم.. هوا تاریک میشود. بی بی اش درست کرده.. همه دور سفره نشسته ایم که گوشی اش زنگ میزند.. _سلام جناب... خسته نباشید.. ا..الان؟ ...چشم..حتما..میتونم..بله..یاعلی..خدانگهدار.. همه سوالی اورا نگاه میکنند که میگوید : شرمنده این یک روز حسابی چسبید. دیگه باید برگردم .. زنگ زدن .. خبرم کردن.. _اخه الان که... _شرمنده . برگردم جبران کردم. اهسته از سر سفره بلند شد .. دست پدرش را بوسید. مادرش را بغل کرد و لپ های بی بی راهم بوسید از نرگس تشکر کرد.. کتش را برداشت .. به همراهش به سمت در میرویم.. _کی برمیگردی؟ _ انشاءالله سی روز دیگه.. شکه میشوم .. _سی..روز؟ نگاهش را مهربان میکند.. و با لبخندی میگوید : خوش گذشت. دستت دردنکنه. خداحافظ و میرود.. ماشینش از قاب نگاهم خارج میشود.. اشک هایم را پاک میکنم.. حتی فرصت نکرد که نرگس را... اما خداراشکر .. که فقط دانشگاه است.. صبح جمعه ی فردا دلگیر تر از هر روزی است.. با نبود محمدرضا ..دلم اشفته است.. دیگر تاب ماندن ندارم.. _بی بی ساکتون رو بدین من میبرم.. داریم برمیگردیم.. در تمام مسیر مداحی هایم را پلی کرده و در افکارم اورا تصور میکنم ظهر به خانه میرسیم.. تااز حمام خارج شوم بی بی ناهار را میپزد.. چند لقمه ای میخورم.. میل ندارم _تشکر. خوشمزه بود. _اخه توکه... _سیرم _نگران نباش حالش خوبه... فقط باید صبر کنی.. ادامه دارد•••
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
( رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ ) پارت سی و شش: به اخر مجتمع میرسیم. فضای سبز بزرگی است. _چه ج
( رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ ) پارت سی و هفت : در تمام ان شب نگران محمدرضام بودم و حتی یک لحظه هم صورتش را از خیالم پاک نمیکردم. صبح نرگس به دیدارم اومد. برایش چای را گذاشتم و روبه رویش تکیه به پشتی دادم. _خوبی؟ این را نرگس گفت. _بله. الحمدالله . نرگس به من نزدیک شد و گفت : تو رو اگه جای من یا مامانم بزارن چی میگی؟ از همون اول بچگی بسیج و مدرسش فعال بود ...شبا با بسیج و دوستاش میرفت گشت .. مامان همش نگرانش بود.. مخصوصا تو فتنه ۸۸ دستش را میفشارم و به او لبخندی میزنم. _اینجا فقط ۳۰ روز دوری همراه امنیت ... اما شاید.. ادامه نداد .. کمی از چای اش خورد و گفت : این چند روزه رو یک جوری سرت رو شلوغ کن . وبعداز مکثی گفت : اومدم بهت پیشنهاد بدم. با لبخند کم جونی نگاهش کردم که گفت : این جاه و بیا انتخاب واحد کن. ضرر نمیکنی... درگیر میشی کمتر به یادشی.. دستی به موهایم کشیدم و گفتم: باید فکر کنم. اهسته بلند شد و به سمت در رفت _دانشگاهم دیر شد دیگه.. اورا بدرقه کردم و خود به سمت اتاق رفتم.. زانوهایم را جمع کردم و با بغض به دیوار خیره شدم... انتخاب واحد را چند روز پیش انجام دادم.. وبعداز چند روز حالا اولین کلاسم را شروع میکردم.. تقریبا ساعت درسی من و نرگس باهم افتاده بود و این خوشایند بود.. چند قلم به همراه دفتری را در کیفم گذاشتم .. لباس های تیره ام را تن کردم و از بی بی خداحافظی کردم.. نرگس دم در منتظر بود.. قرار بود به همراه اتوبوس راهی دانشگاه بشیم.. از حیاط گذشتیم.. اهسته به سمت کلاسم قدم برداشتم.. در زدم و مودب ایستادم.. در اهسته باز شد.. نگاهی به من کرد.. _استاد هنوز تشریف نیاوردن. و از قاب در کنار رفت.. لبخندی به دختر زدم و به سمت داخل قدم برداشتم. اولین میز نشستم ... یک ساعتی را در کلاس مانده بودم وحالا خسته شده بودم. _خسته نباشید. این را استاد گفت. نفسم را اسوده بیرون کردم و از کلاس خارج شدم.. روی نیمکت جا گرفتم.. منتظر نرگس نشستم.. به خود فکر کردم.. تنها دختر مذهبی کلاس ... و اما دومین بچه ی مذهبی کلاس... ادامه دارد°°°
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
( رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ ) پارت سی و هفت : در تمام ان شب نگران محمدرضام بودم و حتی یک لحظه
( رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ ) پارت سی و هشت: سه هفته ای از اولین ورودم به دانشگاه گذشته بود از نبود محمدرضا دلتنگ بودم... وهر روز عکس هایی که نرگس ازش گرفته بود رو نگاه میکردم... هر روز خاطرات تلخ و شیرینم رو مرور میکردم.. واما اذیت بچه های دانشگاه من رو می ازرد... کاش کلاسم را تغییر میدادم.. اقای مرقدی هم مثل من مذهبی و مقتدر بود.. حرف های پشتمان مارا ازار میداد.. ترسم از این بود محمدرضا بیاید و ناخداگاه حرف یکی از انها را بشنود. مثل همیشه خودم را به نفهمی زدم و از کلاس بیرون رفتم... نرگس روی نیکمت به انتظارم نشسته بود. _بریم؟ _نرگس جان . چند روز پیش پشت دانشگاه رو دید میزدم . مزار شهید گمنام داره چند دقیقه ای بمونیم؟ نرگس لبخند پهنی زد و به همراهم قدم هایش را بلند کرد . کنار یکی از ان بی نام و نشان ها نشستم. نرگس هم با فاصله تر از من یکی را گیر اورد و سفره ی دلش را باز ... _سلام برادر. شما که بی نام و نشانی. شماکه بی بی هر روز مهمان خانه ی دلتان و چشمتان هستن. امان از درد شما امتحان رو دادین و نمره ی قبولی رو بیست گرفتین و اما ما... داداش زندگی گره هایی برام ساخته ... نبود محمدرضا . کم بود مهربونیش.. دوسش دارم.. میترسم از دستم بره... برام دعا کن.. اشک هایم را پاک کردم و به نیتش ایستادم و سلامی به مولا اباعبداللھ دادم. همان موقع نرگس کنارم اومد. _بیا داداشه. _محمدرضا؟ _بله. گوشی را با شوق از دستش گرفتم. _الو؟ بعداز بیست و یک روز دوری صدایش را شنیدم. _سلام. اشک گوشه ی چشمانم را پاک کردم و گفتم : سلام . خوبی؟ _الحمدالله . _تا یک هفته دیگه میای؟ _انشاالله . کاش میشد گفت : دوست دارم. دلتنگم. اما به یک خداحافظی بسنده کردم تلفن را به نرگس دادم و خود زودتر از او حیاط دانشگاه را ترک کردم . ادامه دارد•••
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
( رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ ) پارت سی و هشت: سه هفته ای از اولین ورودم به دانشگاه گذشته بود از
( رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ ) پارت سی و نه: برای امدنش خانه را مرتب کردم. لباس هایم را شستم و اتو کشیدم. موهایم را مرتب کردم . نرگس را زنگ زدم گفت در راه است. از پشت پنجره منتظرش نشستم. بالاخره امد. نگاهم بی قرار شد. لباس پلنگی ای تن داشت. ریش هایش بلند و چشم هایش خسته بود. بلافاصله کنار رفتم . _بی بی کم کم اماده شین. _چشم دخترم. لبخندی به صورتم پاشیدم و لباس هایم را تن کردم. نیم ساعتی طول دادیم . پر استرس قدم برداشتم و از خونه فاصله گرفتم. زنگ را زدم. خود در را باز کردم. نگاهش کردم. خسته و کسل نگاهم کرد . لبخند ریزی زد و کنار رفت. _خوش اومدین بی بی جان. بی بی اورا بغل کرد و پیشانی اش را بوسید. او زودتر رفت و ملاحظه گر بود. _خوبی؟ سرش را پایین انداخت . _بله الحمدالله . _چقدر لاغر شدی؟ کنار تر ایستاد و گفت: خوب نیست . بفرمایید داخل. وارد شدم و پشت سرش داخل. به احترام ما بلند شدن. احوال پرسی کردم و کنار معصومه خانم نشستم. تا اخر مهمانی نگاهم به او بود. توری که حرف های حاج جواد را نشنیدم. برایم ابرو امد. _جانم؟ نگاه ها به سمتم چرخید. سوتی ام را حالا چطور جمع کنم. گلویم را صاف کردم. _ببخشید. شرمنده متوجه نشدم. معصومه خانم لبخند خواستی زد و گفت : دخترم حاج جواد میگن بالاخره کی میخوان برین سر زندگی تون . کی میخوان عقد کنین؟ نگاهم را پر استرس به او دادم. دست هایم را درهم فشردم. _انشاءالله کار اقا محمدرضا تموم شه. سروسامون بگیرن . بعدا نگاه همه ارام شد. ان شب خودم را نگه داشتم تا دگر تابلویش را در نیاورم. ادامه دارد•••
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
( رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ ) پارت سی و نه: برای امدنش خانه را مرتب کردم. لباس هایم را شستم و
( رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ ) پارت چهل: کیفم را بستم. و از حیاط گذشتم. طبق عادت بی بی را بوسیدم و از در خارج شدم. به سمت خانه شان قدم برداشتم. با دستانی لرزان زنگ را زدم. خودش در را باز کردم. لبخندی زدم و گفتم : صبحت بخیر. _سلام. گلویم را صاف کردم و گفتم : نرگس جان احتمالا حاضر نیستا؟ _حالش خوب نیست نمیاد. _اها.. با لبانی اویزان برگشتم که صدایش را شنیدم _برگشتنا اماده باش . و در را می بندد. لبخندی جاشنی لبانم میکنم و به سمت دانشگاه راه میوفتم. اخرین استادهم تدریسش را تمام میکند. اهسته کیفم را برمیدارم و همان طور که شوق دیدنش را دارم قدم برمیدارم. به وسط حیاط میرسم. از دور می بینمش. کمی دستم را بالا می اورم. می بیندم. میخواهم اولین قدم را بردارم که صدای اقای مرقدی می ایستم. وای الان نه. _خانم میرزایی؟ رویم را تنگ میکنم و میگویم : بفرمایید ؟ کمی نزدیکم میشود و عرق های پیشانی اش را پاک میکند. نگاهم را به محمدرضا می اندازم دارد نزدیک میشود. اب دهنم را قورت میدهم . _شرمنده انشاءالله فردا. _نه. پر از حرص نفس میکشم. _واقعیتش..من..میشه..شماره تون رو ..یعنی خونه رو لطف کنین.. پراز شرم سرم را پایین می اندازم. _من ..میشه..واسه..امر.. هنوز کلماتش کامل نیست... صدای نفس های پرحرص نفر سوم را می شنوم. _هان؟ اقای مرقدی باتعجب نگاهش میکند. _از زن من شماره میخوای؟... با تعجب به من نگاه میکند. _زن شما؟..مگه..چی.. محمدرضا یقش را میگیرد. و پرقدرت اورا به زمین میزند. _یک بار دیگه مزاحم مون بشی ... باید فاتحه ات رو بخونی... و اهسته و با قدم های بلند دور میشود... به جمعیت اطراف نگاه میکنم.. ابروم رو هیچ وقت نمیتونم بخرم.. _نمیای؟ همان طور که اشک هایم را پاک میکنم پشتش راه میروم.. میترسم با او تنها باشم.. سوار ماشین میشود و محکم درش را میبندد. شیشه را پایین میدهد . _بیا بشین. سوار میشم و سرم را پایین می اندازم. _حلقت کجاست؟ با داد این را گفت. ادامه دارد•••
بفرمایید👆🏻👆🏻👆🏻 ببخشید دیر شد❣
خواهش میکنم❣❣ خیلی ممنون من هم همین ارزو رو براتون دارم جانان🌷🌷
😂😂😂 معلوم نیست بازم اگه بگم که مزه رمان از بین میره فقط اینو بگم تا زندگی شون درست بشه طول میبره هیجانی میشه 😂😍😍😍 من برم چون دارم همع رو میگم😆😂😂😂😂😂
📖 ( نامحرم ) چند خانم رفتند جلو سؤالاتشان رو بپرسند . در تمام مدت سرش رو بالا نیاورد ... نگاهش هم بہ زمین دوختہ بود . خانم ها ڪه رفتند ، رفتم جلو گفتم : تو اونقدر سرت پایینہ نگاه هم نمیڪنی بہ طرف ڪه داره حرف میزنہ باهات ، اینا فڪر نڪنن تو خشڪ و متعصبی و اثر حرفات ڪم شہ؟! گفت : من نگاه نمیڪنم تا خدا منو نگاه ڪنه! 🔥👀