eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
( رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ ) پارت سی و هشت: سه هفته ای از اولین ورودم به دانشگاه گذشته بود از
( رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ ) پارت سی و نه: برای امدنش خانه را مرتب کردم. لباس هایم را شستم و اتو کشیدم. موهایم را مرتب کردم . نرگس را زنگ زدم گفت در راه است. از پشت پنجره منتظرش نشستم. بالاخره امد. نگاهم بی قرار شد. لباس پلنگی ای تن داشت. ریش هایش بلند و چشم هایش خسته بود. بلافاصله کنار رفتم . _بی بی کم کم اماده شین. _چشم دخترم. لبخندی به صورتم پاشیدم و لباس هایم را تن کردم. نیم ساعتی طول دادیم . پر استرس قدم برداشتم و از خونه فاصله گرفتم. زنگ را زدم. خود در را باز کردم. نگاهش کردم. خسته و کسل نگاهم کرد . لبخند ریزی زد و کنار رفت. _خوش اومدین بی بی جان. بی بی اورا بغل کرد و پیشانی اش را بوسید. او زودتر رفت و ملاحظه گر بود. _خوبی؟ سرش را پایین انداخت . _بله الحمدالله . _چقدر لاغر شدی؟ کنار تر ایستاد و گفت: خوب نیست . بفرمایید داخل. وارد شدم و پشت سرش داخل. به احترام ما بلند شدن. احوال پرسی کردم و کنار معصومه خانم نشستم. تا اخر مهمانی نگاهم به او بود. توری که حرف های حاج جواد را نشنیدم. برایم ابرو امد. _جانم؟ نگاه ها به سمتم چرخید. سوتی ام را حالا چطور جمع کنم. گلویم را صاف کردم. _ببخشید. شرمنده متوجه نشدم. معصومه خانم لبخند خواستی زد و گفت : دخترم حاج جواد میگن بالاخره کی میخوان برین سر زندگی تون . کی میخوان عقد کنین؟ نگاهم را پر استرس به او دادم. دست هایم را درهم فشردم. _انشاءالله کار اقا محمدرضا تموم شه. سروسامون بگیرن . بعدا نگاه همه ارام شد. ان شب خودم را نگه داشتم تا دگر تابلویش را در نیاورم. ادامه دارد•••
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
( رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ ) پارت سی و نه: برای امدنش خانه را مرتب کردم. لباس هایم را شستم و
( رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ ) پارت چهل: کیفم را بستم. و از حیاط گذشتم. طبق عادت بی بی را بوسیدم و از در خارج شدم. به سمت خانه شان قدم برداشتم. با دستانی لرزان زنگ را زدم. خودش در را باز کردم. لبخندی زدم و گفتم : صبحت بخیر. _سلام. گلویم را صاف کردم و گفتم : نرگس جان احتمالا حاضر نیستا؟ _حالش خوب نیست نمیاد. _اها.. با لبانی اویزان برگشتم که صدایش را شنیدم _برگشتنا اماده باش . و در را می بندد. لبخندی جاشنی لبانم میکنم و به سمت دانشگاه راه میوفتم. اخرین استادهم تدریسش را تمام میکند. اهسته کیفم را برمیدارم و همان طور که شوق دیدنش را دارم قدم برمیدارم. به وسط حیاط میرسم. از دور می بینمش. کمی دستم را بالا می اورم. می بیندم. میخواهم اولین قدم را بردارم که صدای اقای مرقدی می ایستم. وای الان نه. _خانم میرزایی؟ رویم را تنگ میکنم و میگویم : بفرمایید ؟ کمی نزدیکم میشود و عرق های پیشانی اش را پاک میکند. نگاهم را به محمدرضا می اندازم دارد نزدیک میشود. اب دهنم را قورت میدهم . _شرمنده انشاءالله فردا. _نه. پر از حرص نفس میکشم. _واقعیتش..من..میشه..شماره تون رو ..یعنی خونه رو لطف کنین.. پراز شرم سرم را پایین می اندازم. _من ..میشه..واسه..امر.. هنوز کلماتش کامل نیست... صدای نفس های پرحرص نفر سوم را می شنوم. _هان؟ اقای مرقدی باتعجب نگاهش میکند. _از زن من شماره میخوای؟... با تعجب به من نگاه میکند. _زن شما؟..مگه..چی.. محمدرضا یقش را میگیرد. و پرقدرت اورا به زمین میزند. _یک بار دیگه مزاحم مون بشی ... باید فاتحه ات رو بخونی... و اهسته و با قدم های بلند دور میشود... به جمعیت اطراف نگاه میکنم.. ابروم رو هیچ وقت نمیتونم بخرم.. _نمیای؟ همان طور که اشک هایم را پاک میکنم پشتش راه میروم.. میترسم با او تنها باشم.. سوار ماشین میشود و محکم درش را میبندد. شیشه را پایین میدهد . _بیا بشین. سوار میشم و سرم را پایین می اندازم. _حلقت کجاست؟ با داد این را گفت. ادامه دارد•••
بفرمایید👆🏻👆🏻👆🏻 ببخشید دیر شد❣
خواهش میکنم❣❣ خیلی ممنون من هم همین ارزو رو براتون دارم جانان🌷🌷
😂😂😂 معلوم نیست بازم اگه بگم که مزه رمان از بین میره فقط اینو بگم تا زندگی شون درست بشه طول میبره هیجانی میشه 😂😍😍😍 من برم چون دارم همع رو میگم😆😂😂😂😂😂
📖 ( نامحرم ) چند خانم رفتند جلو سؤالاتشان رو بپرسند . در تمام مدت سرش رو بالا نیاورد ... نگاهش هم بہ زمین دوختہ بود . خانم ها ڪه رفتند ، رفتم جلو گفتم : تو اونقدر سرت پایینہ نگاه هم نمیڪنی بہ طرف ڪه داره حرف میزنہ باهات ، اینا فڪر نڪنن تو خشڪ و متعصبی و اثر حرفات ڪم شہ؟! گفت : من نگاه نمیڪنم تا خدا منو نگاه ڪنه! 🔥👀
در شب هـاۍ سرد زمستان بدون بالش و زیرانداز مـےخوابید وقتـے اعتراض مۍکردیم مـےگفت : باید این بدن را آمـٰاده ڪنم باید عادت کند ڪھ روزگار طولانـے در خاڪ بماند..!
فقط۲۲روز‌مانده‌ تا‌دومین‌سالگرد‌فرمانده :)))
بله میدونم ولی خب رمان درحال تایپ هست انشالله فردا ۴ پادت میزارم ❣❣❣
عزیزم هیچکدوم از رمان هایی که گذاشتم عاشقانه نیست