https://harfeto.timefriend.net/16388577357725
رفقا حرفاتونو ناشناس بزنید ❤️❤️❤️❤️👆🏻
••🎧🖤"
-
-
دَسـتبـَرسینِھنَهـٰادههَمـهتَعظیـمڪُنید
مـٰادر؎دَسـتبِـھپَهلـوبِـھحَـرممـۍآیَـد💔.-!'
-
#حـرفرفتننـزنعلـےمیمیـرھ🖤..シ!••
-
#السلامعلیكیافاطمه
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان_مدافع_عشق_قسمت5
#هوالعشـــــــــق:
نگاهت مےڪنم پیرهن سـفیدبا چاپ چهره شـهیدهمت،زنجیرو پالڪ، سـربندیازهرا و یڪ تسـبیح سـبز شفاف پیچیده شده بهدور
مچ دستت. چقدر ساده ای و من به تاز گےساد گـےرادوست دارم...
قرار بود به منزل شما بیایم تا سه تایـےبه محل حرڪت ڪاروان برویم.
فاطمه سادات میگـفت: ممڪن است راه را بلدنباشم.
وحالا اینجا ایستاده ام کنار حوض آبی حیاط کوچکتان و توپشت بمن ایستاده ای.
به تصویرلرزان خودم در آب نگاه میڪنم
. #چادر بمن می آید...
این رادیشب پدرم وقتےفهمید چه تصمیمے رفته ام بمن ـگفت.
صدای فاطمه رشته افڪارم را پاره میڪند.
_ ریحانه؟... ریحان؟.... الو
نگاهش میڪنم.
_ ڪجایـے؟...
_ همینجا....چه خوشتیپ ڪردی تڪ خور؟! ) و به چفیه و سربندش اشاره میڪنم)
میخندد...
_ خب توام میووردی مینداختی گردنت
به حالت دلخور لبهایم راڪج میڪنم...
_ ای بدجنس نداشتم!!... دیگه چفیه ندارید؟
مڪث میڪند..
_ اممم نه!...همین یدونس!
تامی آییم دوباره غربزنم صدای قدمت هایت را پشت سرم میشنوم
_ فاطمه سادات؟؟
_ جونم داداش؟؟!!..
_ بیا اینجا....
فاطمه ببخشیدڪوتاهےمیگویدو سمت تو با چندقدم بلندتقریبا میدود.
توبخاطرقدبلندت مجبور میشوی سرخم ڪنـــــــــے،در گوش خواهرت چیزی میگویـــــــــےو با فاصله چفیه ات را از ساڪ دستےات بیرون
میڪشےودستش میدهے...
فاطمه لبخندی از رضایت میزندوآ ید
سمتم
_ بیا....!! ) و چفیه رادور گردنم میندازد،متعجب نگاهش میڪنم)
_ این چیه؟؟
_ شلواره! معلوم نیس؟؟
_ هرهرهر!.... جدی پرسیدم! مگه برای
اقا علےنیست!؟
_ چرا!... اما میگه فعال نمیخوادبندازه.
یڪ چیزدردلم فرو میریزد،زیر چشمےنگاهت میڪنم،مشغول چڪ کردن وسایل هستی.
_ ازشون خیلـےتشڪرڪن!
_ باعشه خانوم تعارفـے.) و بعدبا صدای بلند میگوید(... علـےاڪبر!!...ریحانه میگه خیلـےبا حالـے!!
و تولبخندمیزنـےمیدانـےاین حرف من نیست. با این حال سرڪج میڪنےو جواب میدهی:خواهش میکنم
احساس آرامش میکنم دورت روی شانه هایم نمیدانم ازچیست؟
از#چفیه_ت یا #تو
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان_مدافع_عشق_قسمت6
#هوالعشـــــــــق:
دشت عباس اعالم میشود ڪه میتوانیم ڪمـےاستراحت ڪنیم.
نگاهم را به زیرمیگیرم و از تابش مستقیم نور خورشیدفرار میڪنم.
ڪالفه چادر خاڪےام را از زیرپا جمع میڪنم ونگاهی به فاطمه میندازم..
_بطری آبتو بده خفه شدم از گرما
_آب کمه لازمش دارم
_میخوااامش
_چیکارش داری؟؟؟
_لبخندمیزند بی هیچ جوابی
تو ازدوستانت جدا میشوی و سمت ما می آیی
_فاطمه سادات آب رومیدی
_بفرما داداش بطری را میدهدو تومقابل چشــمان من گوشــه ای مینشــینے، آسـتین هایت را باالا میز نےوهمانطورڪه زیرلب ذڪرمیگویــــــــــے،وضــو میگیری...
نگاهت میچخردو درست روی من میایستد خون به زیر پوستم میدود و گرمیگیرد
_ریحانه؟؟...داداش چفیه اش رو برای چنددقیقه لازم داره...
پس به چفیه ات نگاه ڪردی نه من! چفیه رادستش میدهم و او هم به دست تو!
آن را روی خاڪ میندازی،
مهر و همان تســــبیح ســــبز شــــفاف را رویش میگذاری،اقامه میبندی و دو ڪلمه میگویــــــــــــے ڪه قلب مرا در
دست میگیرد و از جا میڪند....
#اللـــــــــــــــــــــه_اڪبـــــــــــــــــــــر
بےاراده مقابلت به تماشا مینشینم. گرماو تشنگـےاز یادم میرود. آن چیزی ڪه مرا
ااینقدر جذب میڪند چیست?
نمازت ڪه تمام میشود، سجده میڪنـــــــــےڪمـــــــــےطولانےو بعداز نڪه پیشانےات بوسه از مهر را رها میڪندبا نگاهت فاطمه را صدا
میز نے. اوهم دست مرا میڪشد،ڪنار تودرست در یڪ قدمی ات مینشینیم
ڪتابچه ڪوچڪےرا برمیداری و باحالـےعجیب شروع میڪنـےبه خواندن...
#السلام_علیک_یااباعبدالله
... زیارت عاشورا...
و چقدر صوتت دلنشین است
درهمان حال اشڪ از گوشه چشمانت می غلتد...
فاطمه بعدازان گـفت: همیشه بعداز نمازت صداش میڪنےتا زیارت عاشورا بخونـے...
چقدر حالت را،این حس خوبت را دوست دارم.
چقدر عجیب..
ڪه هرڪارت #بوی_خدا میدهد... حتـے #لبخندت..