[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان_مدافع_عشق_قسمت15
#هوالعشــــق:
خیره به آینه قدی اتاقم لبخندی از
رضایت مےزنم. روسری سورمه ای رنگم را لبنانـــےمےبندم و چادرم را روی سرم مرتب میڪنم! صدای
ِافِاف و این قلب من اسـت ڪه مےایســتد! سـمت پنجره میدوم، خم میشــوم و توی ڪوچه را نگاه میڪنم. زهراخانوم جعبه شــیرینی رادست حاج حسین میدهد.دختری قدبلند ڪنارشان ایستاده حتمن زینب است!فاطمه مدام ورجه و ورجه میڪند!
"اونم حتمن داره ذوق مرگ میشه"
نگاهم دنبال توسـت! از پشـت صـندوق عقب ماشینتان یک دسته گل بزرگ پراز رزهای صورتی و قرمزبیرون مےاوری. چقدر خوشتیپشده ای
قلبم چنان در سینه میڪوبد ڪه اگر هر لحظه دهانم را باز کنم طرف مقابل میتواند ان رادر حلقم بوضوح ببیند!
سرت پایین است و با گلهای قالی ور میروی! یک ربع است که همینجور ساکت و سربه زیری!
دوست دارم محکم سرم را به دیوار بکوبم
بالخره بعداز مکث طوالانـےمیپرسی:
_من شروع کنم یا شما؟؟
_اول شما
صدایت را صاف و هسته شروع میڪنـے
_ راستش... خیلـےباخودم فکر کردم که اومدن من به اینجادرسته یا نه!
ممکنه بعدازین جلسه هر اتفاقی بیفته... خب... من بخاطر اونیڪه شما فکر میکنید اینجا نیومدم
بهت زده نگاهت میکنم ....
_یعنی چی؟؟؟
_ خب."ِمن وِمن میڪنی"
_ من مدتهاســــــت تصــــــمیم دارم برم جنگ!.. برای دفاع! پدرم مخالفت میڪنه.. و به هیچ عنوان رضــــــایت نمیده. از هر دری وارد شــــــدم خب ...حرفش اینکه ....
با استرس بین حرفت میپرم:
_ حرفشون چیه؟!!
_ ازدواج کنم! بعد برم. یعنی فکر میکنه اگر ازدواج کنم پای بند میشم ودیگه نمیرم.. خودش جهبه رفته اما.... نمیدونم
جســـارته این حرف،اما... من میخوام کمکم کنید.... حس میکردم رفتار شـــما با من یطو ر خاصــه. اگر اینقدر زود اقدام کردم... برای این بودکه میخواستم زودبرم.
" گیج و گنگ نگاهت میکنم".
ببخشید نمیفهمم!
_ اگر قبول کنید... میخواستم بریم و بخانواده بگیم اول یه صیغه محرمیت خونده شه... موقت!
اینجوری اسم من توی شناسنامه شما نمیره.
_ اینطوری اسمن،عرفا و شرعا همه ما رو زن و شوهرمیدونن..
_ اما... من میرم جنگ و ...
و شما میتونید بعداز من ازدواج کنید!
چون نه اسمی رفته... نه چیز خاصی!
کسی هم بپرسه. میشه گـفت برای
اشنایــی بوده و بهم خورده!! یه چیزمثل ازدواج سوری
باورم نمیشوداین همان علـــــــےاکبراست!دهانم خشک شده و تنها با ترس نگاهت میکنم... ترس ازینڪ چقدرباآن چیزی که از تو در ذهن داشتم فاصله داری؟!
_ شایدفکر کنید میخوام شما رو مثل پله زیرپا بزارم و باالا برم! اما نه.! مت فقط کمک میخوام
گونه هایم داغ میشوند. با پشت دست قطرات اشکم را پاک میکنم
یک ماهه که در یر این مسعله ام!.. که اگربگم چی میشه!؟؟؟
دردلم میگویم چیزی نشد... تنها قلب من شکست!...اما چقدر عجیب که کلمه کلمه ات جای تلخی برایم شیرین بود!
تومیخواهےاز قفس بپری! پدرت بالت رابسته! و من شرط رهایـےتوام...!
ذهنم انقدردرگیرمیشودکه چیزی جز سکوت در پاسخت نمیگویم!!
_ چیزی نمیگید؟؟... حق دارید هر چی میخواید بگید!!... ازدواج کردن بدنیست!
فقط نمیخوام اگر توفیق شهادت نصیبم شد... زن و بچم تنها بموننم اسیر خودم کنم؟؟
نمیدانم چرا میپرانم:
_ اگر عاشق شدید چی؟؟!!!
جمله ام مثل سرعت گیرهیجانت را خفه میکند! شوکه نگاهم میکنی!
این اولین بار است که مستقیم چشمهایم را نگاه میکنی و من تا عمق جانم میسوزم!
ے
بخودت می آیی و نگاهت را میگردانـے.
جواب میدهیـ:
_ کسی که عاشقه...دوباره عاشق نمیشه!
" میدانم عاشق پریدنـے! اما... چه میشود عشق من درسینه ات باشد و بعدبپری "
گویـےحرف دلم را از سڪوتم میخوانـے...
_ من اگر ڪمڪ خواستم... واقعا کمکمیخوام! نه یه مانع!.... از جنس عاشقـے!
بـےاختیار لبخندمیزنم...
نمیتوانم این فرصت را ازدست بدهم.
شــــــاید هر کس که فکرم را بخواند بگوید
#دختر_تو چقـدراحمقی... اما... اما من
فقط این را درک میکنم! که قرار اســــــت
مال من باشـے!!... شاید کوتاه... شاید...من این فرصت را...
یا نه بهتر است بگویم
من تورا به جان میخرم!!
#حتیسوری
در خراباتِ دلم خانه ی آبادی هست
تا که بر روی زمین صحن گوهرشادی هست
#امام_رضا
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
اِمـٰآمرضآۍِدلم! :)
گَرچہدستمخآلیست
ولۍ!
برامآممھربآنخودپنآهآوردهام!
.
#چهار_شنبه_های_امام_رضایی
بزرگتـرینگنـاهِمـا...
ندیـدناشڪهایاوسـت!💔
اشڪهاییڪه #او..
بـرایدیـدنِگناهـانِمامیریـزد!
#امام_زمان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
🌱همیشه حاجتم اینجا رواست اى آقا
نسیم صحن تو مشکل گشاست اى آقا...
🌱حریم طوف ملائک، کمى کنار ضریح
مسیر آمدنِ انبیاست اى آقا...
#السلامعلیکیاعلیابنموسیالرضا(ع)
#دلتنگزیارت
️