eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت محمد ــ برای آخرین بار میگم کمیل، تمومش کن این قضیه رو ــ چشم چشم ــ کمیل امروز اگه تو نبودی، و سمانه وارد دفتر می شد، میدونی چی می شد؟ محمد نگاهی به چشمان، خواهر زاده اش انداخت،رگ خوابش دستش بود،کافی بود کمی او را غیرتی کند. ــ اگه میگی آمادگی نداری، و نمیتونی با سمانه زندگی کنی، یا هر دلیل دیگه،بهم بگو تا من براش محافظ بزارم، که همیشه مواظبش باشه. صدای گرفته ی کمیل از حال خرابش خبر می داد ــ نمیخوام درگیر مشکلاتم بشه،من این همه سال به خاطر اینکه درگیر مشکلاتم نشه ازش دور بودم، اونا خیلی به من نزدیکن، که حتی از علاقم به سمانه خبر دار شدن، و این بلارو سرش اوردن،به این فکر من اگه زنم بشه قراره چه بلایی سرش میارن!❣ ــ تو نمیزاری کمیل،تو به خاطر اینکه تو زندان نمونه خودتو به آب و آتیش زدی، پس از این به بعد هم میتونی مواظبش باشی، فقط تو میتونی مواظبش باشی، فقط تو! ــ دایی من نمیتونم شاهد این باشم، که به خاطر انتقام از من، سمانه رو آزار بدن، ــ کمیل تو اگه ازش دور باشی، بیشتر بهش آسیب میزنن، داری کیو گول میزنی، من که میدونم حاضری از جونت هم بگذری، اما سمانه آسیبی نبینه، پس تمومش کن، کمی هم به فکر خودت باش،داره ۳۰سالت میشه، بوسه ای بر سرش گذاشت و از جایش بلند شد ــ زندگی کن کمیل،یک بار هم که شده به خاطر خودت قدمی بردار😊 ❣💓❣❣💓❣💓💓❣❣ سمانه با تعجب به مادرش خیره شد: ــ چی؟اینارو خود خانم محبی گفت؟ ــ نه،دخترش و پسر بزرگش ــ دقیقا بگو چی گفتن ــ دختر خانم محبی زنگ زد، گفت داداشم دوباره میخواد بیاد خواستگاری، ولی ما راضی نیستیم، اگه اومد سمت دخترتون تا باهاش صحبت کنه، به سمانه بگید جوابشو نده، منم گفتم این حرفا چیه خجالت هم خوب چیزیه، ‌‌خلاصه سرتو درد نیارم این قضیه تموم شد، تا بعد یه مدت مثل اینکت برادره بیخیال نشده بود، و اینبار داداش بزرگش زنگ زد و هی تهدید میکرد! ــ به بابا گفتید ــ نه نمیخواستم شر بشه ــ اینا چرا اینطورن؟اصلا به خانم محبی و پسرش نمیخوره ــ خانم محبی بیچاره همیشه از این دو تا بچه هاش مینالید ــ عجب ،چه آدمایی پیدا میشه ــ خداروشکر که باهاشون وصلت نکردیم تا سمانه میخواست جواب بدهد، صدای گوشیش بلند شد،📲نگاهی به صفحه گوشی انداخت پیامی از کمیل بود، سریع پیام را باز کرد و متن را خواند: 📲ــ صبح ساعت۱۰پارڪ جزیزه سمانه لبخندی زد، که با صدای مادرش سریع لبخندش را جمع کرد. ــ به چی میخندی؟دیوونه هم شدی خداروشکر ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
تقدیم نگاهتون🌸🌸🌸🌸👆🏻👆🏻
سلام عزیز دلم ممنون شما خوبید چشم حتما☺
خیلییییی ممنونم عزیز جان بیشتر از این شرمنده نکن امید وارم روز به روز همین پیشرفته باشه (البته با کمک شماها😉)
https://harfeto.timefriend.net/16416273359987 حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
خیلییی ممنون دورت بگردم😍😍😍 بیشتر از این منو شرمنده نکنید 🌸🌸🌺🌺 ان شاء الله نگاه شهدا بهتون باشه😍😍😍😍🌸
سلام کانللتون عالیه من کانالتون رو خیلی دوست دارم لطفا از ما هم همایت کنین👇https://eitaa.com/joinchat/3548315800C9dd98a7f02 خیلی ممنونمم دوستان حمایتشون کنید😍😍 سلام عزيزجان♡ کانالتون عالیه ❤ رمان ها رو خوندم وقعا خیلی خوب بودن دستتون درد نکنه♥🌹 انشالله موفق باشید. خیلی ممنون عزیز دلممم همچنین🌷🌷🌷
«🧡🕊» ‌ من‌بهم‌ریختہ‌ام کاش‌ڪہ‌درهم‌بخرۍ گذرۍهم‌ڪہ‌بیایم توزمن‌میگذرۍ حسین‌جآنم🌙 •🌿 •
دوست‌ داشتنتـــ عاقبتم را بہ خیــر میڪند.. 🌱♥️