eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃 قسمت #بیست_و_سوم #هوالعشق #دوراهی_زیبا پرواز 123✈️به مقصد کربلای
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت؛ پنجره را که باز کردم تمام بدنم سر شد ٬دستم را برزانوانم ورفتم که علی به سمتم دوید و پرسید: -چیشد فاطمه؟😨 -ه‌...هیچی..نگا کن عظمتو٬حق بده بی توان بشم.😢 -یا حسین٬الله اکبر. درچشم های علی شکل گنبد نقش بسته بود٬حلقه اشک چشمان درشتش را احاطه کرده بود٬هردو به علامت احترام تعطیم کردیم و سلام دادیم٬؛😢✋😢✋ تصمیم گرفتیم هرچه زودتر به سمت حرم حرکت کنیم ٬طاقتمان طاق شده بود..‌.علی به حمام رفت 🚿🛁تا غسل زیارت کند٬وسایلش را اماده روی تخت گذاشتم واز فرط خستگی روی کاناپه خوابم برد... بیدار که شدم پتویی را روی خود دیدم٬کارعلی بود. پاهایم را روی زمین گذاشتم و چشمانم را روی هم فشردم٬به خاطر کمبود اهن٬سرگیجه ها و سردرد های شدید بعد خواب یاکم خوابی به سراغم می آمد. باهمان حال به سمت اتاق رفتم که علی را دیدم٬یکدفعه ٬چشم هایم سیاهی رفت وبه دیوار تکیه دادم وسر خوردم که علی نگران به سمتم برگشت:😨 -چیشدی فاطمه جان؟خوبییی؟ -ار..اره..یه شکلات🍬 از تو کیفم بده فقط . -باشه باشه. همراه باشکلات امد و ان را برایم باز کرد٬همانجا کنارم نشست و نگاهم کرد. -چیه اقا جان خوشگل ندیدی؟😉 -نه٬ندیدم .فقط تورو دیدم.😍 -ای ای حاجی جان.پس ببین😌 -دلم برات تنگ شده بودا هناس😘 -واااااا😇 -والااااا😉 هردو زیر خنده زدیم😁😁 ٬با کمک علی ایستادم و به حمام رفتم و لباس های تمیزم زا که مخصوص حرم با لباس علی هماهنگ کرده بودم پوشیدم٬روسری طرح ترمه با رنگ سبز تیره.مانتویی که مچ سفیدی داشت و باچهار دکمه بسته میشد٬پیراهن سه دکمه علی که یقه ایستاده بود و روی شلوار سفیدش انداخته میشد ٬یک شال سبز رنگ که نشان 💚سیدی اش بود روی پیراهنش میانداخت ٬یعنی می انداختم. حاضر که شدیم هم دیگر را برانداز کردیم و دستمان را روی صورتمان کشیدیم و گفتیم: . با لبخند😊😊 به سمت حرم پیاده راه افتادیم.هرقدم تپش قلبم💗 را بیشتر میکرد و دستم در دستان علی فشرده میشد.کنارش بودم٬با من قدم میزد٬ الهی شکر.گنبد را که دیدم ناخوداگاه پاهایم سر شد و به علی تکیه زدم٬علی نگران نگاهم میکرد و من نگران روبه رویم را مینگریستم تا خدایی ناکرده در رویا نباشم٬نه نبودم.میدیدم این زیبای دلربا را. به سمت اقا دست هایمان را به نشانه احترام بر قلبمان😢✋😢✋ گذاشتیم و باهم سلام دادیم٬علی طوری به گنبد مینگریست که گویی اقا با او هم صحبت شده.هم قدم به سمت حرم راه افتادیم.به گریه افتاده بودم وعلی هم دیگر هوایی شده بود٬فقط نگاه میکرد و نگاه میکرد. از هم جداشدیم تا به زیارت برویم. به سمت ضریح که راه افتادم قلبم صدای بلندی میداد.از میان عاشقان به سختی رد شدم و دستم به ضریح رسید٬انگار که باارزش ترین ارزش هارا به دست اورده ام چنگ زدم و ان را ول نکردم. جوی الهی تمام وجودم را فرا گرفته بود٬حال عجیب و غیرقابل وصفی بود.سرم را روی ضریح گذاشتم و گفتم: -اقا... ممنونم...خیلییی ممنونم ٬اقاجان٬ قول میدم تااخرش باشم ٬ترو به خدای احد و واحد من و از این راه خارج نکن. انگار که ان لحظه زمان ایستاد و قول مرا ثبت کرد.ارام شدم ٬ارام. به سمت حیاط حرکت کردم و سریعا علی را دیدم.دقیقا در وسط دو حرم ایستاده بودیم٬چه دوراهی زیبایی.به علی نگاه کردم و با تمام وجود گفتم: -ممنون که هستی٬ممنون که براورده شدی.ممنون سید جان با نگاه مهربانش تک تک جملاتم را بدرقه کرد و گوشه چادرم را گرفت و بوسه😘 زد. به سمت حرم اقا اباالفضل عباس(ع) برگشتیم و سلام دادیم.قسمش دادم به دو دست بریده اش٬که عشقمان ابدی باشد و روحمان باهم.هوا ابری شد٬ابرها فشرده شدند٬بافشرده شدن ابرها بغض کهنه ام سر باز کرد و روانه شد😭 ٫صدای مداحی دلنشینی میامد.... 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده: نهال سلطانی
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃 قسمت؛ #بیست_و_چهارم #هوالعشق پنجره را که باز کردم تمام بدنم سر شد
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت -علی اقااااااا, بیدارشو ادارت دیر میشه ها پسرم ای بابا چرا انقد میخوابه جدیدا؟ -عل.. در اتاق را که باز کردم علی نبود! 😟مگر میشود؟از کجا رفته من که ..سریع به سمت تلفن رفتم، شماره علی را گرفتم ،📞دستگاه مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد!یعنی چه؟ از نگرانی😨 سریع به طبقه پایین رفتم، پشت سر هم زنگ زدم، زینب با نگرانی در را باز کرده ،صورت رنگ پریده مرا که دید تعجبش بیشتر شد!😳 -چیشده فاطمه؟ - ز..زینب .علی کجاس؟ندیدیش؟گوشیش خاموشه.صبح بیخبر رفته.یادداشتم نزاشته.دیشبشم هی تو فکر بود.زینب علی کجاست چیشدهههههههههههه -اروم باش فاطمه جان بیا تو خانوم بیا تو.. با کمک زینب روی اولین مبل نشستم و سرم در دستانم گرفتم.زینب با لیوان اب قند کنارم امد و خواست انگشترم را دربیاورد ، در اب بیندازد برای قوت، که با جیغ من دستانش درهوا ماند و ترسید -نهههههههه -چ ..چیشد فاطمه؟اروم باش چرا اینطوری شدی اجی؟ -زینببببببب.تاحالا نشده علی اینطور بیخبر بره.از کربلا که برگشتیم اینطور شده.دلم مثل سیر و سرکه میجوشههههههه -عزیزم ببین..... باصدای زنگ صحبت زینب قطع شد.به سمت ایفون که رفت،با چهره ای متعجب برگشت و گفت: -داداشه!!!😟 به سرعت خودم را به سمت در رساندم علی در درگاه در بود که محکم با من برخورد کرد.اخ کوتاهی گفتم که علی بازوانم را گرفت -چیشد فاطمه حالت خوبه؟😟 -حالممممممم خوبههههههه؟؟؟ نه میخوام ببینم خوبم الان؟علی کجا رفتی بیخبر؟نمیگی یه بدبخت بیچاره ای دلش شورمو میزنه؟؟ نمیگی؟؟😨😢 سرش را به زیر انداخت و نگاهی به زینب انداخت و بعد به من -بریم خونه صحبت میکنیم. با لحنی جدی و توام با ارامش مرا وادار به رفتن کرد از زینب خداحافظی کوتاهی کردم و درمقابل چشمان پر سوال زینب به بالا رفتیم!! در را باز کرد و وارد شدم.به حالت قهر به سمت اشپزخانه رفتم، بوی سوختن😣 گوشتم میامد به حالت دو به اشپزخانه رسیدم سریع زود پز را با دستمالی اویزان به سمت سینک بردم که دستمال اتش گرفت. جیغ که کشیدم علی سریع به اشپزخانه امد و با کپسول اتش را خاموش کرد،به سمت من که امد جیغی کشیدم و گفتم - به من دست نززززززززن😵 علی از این کارم تعجب کرد😳😔 و ناراحت اشپزخانه را ترک کرد! روی زمین سر خوردم و شروع کردم به گریه کردن.هق هق گریه میکردم و دستانم را به دهان گرفتم تا صدایم بلندتر نشود، سایه علی را بالای سرم احساس کرم، کنارم زانو زد حرف نمیزد ،سکوت کرده بود واین سکوتش مرا میسوزاند. من تازه به دنیایش پا گذاشته بودم و فن زنانگی را بلد نبودم 😞که خودمرا کنترل کنم یا ادای خانم های بزرگ را دربیاورم. باید به من حق میداد...نمیدانم شاید هم نباید..اخر سر زیر چانه ام را گرفت و سرم را به بالا اورد،نگاهش نمیکردم،زیر نگاه پر نفوذش ذوب میشدم که گفت -خانم کوچولو منو نگا کن سرم را به آنور کشیدم که دوباره جمله اش را تکرار کرد.نگاهش کردم چشم هایش غمگین 😒بود چرا؟؟ -اخه چرا این مرواریدارو میریزی مگه من مرد... نگذاشتم کلمه مردن را به زبان بیاورد و دوباره جیغ کشیدم -عه خانم کوچولو امروز چرا انقدر جیغ میزنی گوشم کر شد!!😉 صحبتی نکردم ک شروع کرد.. -خب ببخشید دیگه نمیگم..گل زهرام؟خب مثل اینکه نمیخواید صحبت کنید سرکار نه؟ببین فاطمه جان صبح که تو بیدار شدی و رفتی صورتتو بشوری گوشیم زنگ خورد، 📲سرهنگ عمادی بود،ازم خواست که برم پایگاهشون انقدر تند و دستوری گفت که سریع حاضر شدم گفت فوریه و سریع باید برم!توهم کارت طول کشید خخ.دیگه منم سریع رفتم. گوشیمم به این خاطر خاموش بود،چون گوشیارو میگیرن و خاموش میکنن عزیز جان. 😊بعدشم که برگشتم خونه.اینم گزارش من فرمانده.😄✋حالا ازاد باش میدید یا باید کلاغ پر برم؟؟☹️ به چهره بامزه و پر محبتش نگاه کردم و همه غم هایم یادم رفت آی خدا مگر تو چه داری سید؟ 😍دلایلش منطقی بود. ولی دلم میخواست کمی اذیتش کنم خخ.به حالت عصبانی😠 اخم هایم را درهم زدم و دست به کمر گفتم: -نخیر کلاغ پر باس بری هرچه سریع تر خنده اش 😁گرفته بود ولی بازی را بهم نزد دستش را کنار سرش گذاشت و گفت -چشم فرمانده🙈 شروع کرد به کلاغ پر باهر نشست میگفت کلاغ و با هر پرش میگفتم پر که گفت: _شهادت ماندم چه بگویم لحظه ای مو به تنم سیخ شد. گفت - شهادت پر پرواز میخواد و یه جون پرپر شده... فقط نگاهش کردم و سرد شدم. چرا این را میگفت؟چرا اینطور شده بود؟ایستاد،خندید و گفت -خانوم میگم قول میدم دیگه نگم میمیرم! میگم چطووره؟؟😉 فقط نگاهش کردم و حرفش را به شوخی گرفتم...افکار منفی را دور ریختمو و گفتم -اقا پسر ببین هنوز اشتی کامل نشدما حواستو جمع کن باید هلیکوپتری خونرو برق بندازی هاها😏😉 خنده اش 😃گرفت و
https://harfeto.timefriend.net/16416273359987 حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤 🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
❬📙🍂❭ هــرکسـےرابھرکاری‌ساختند کارمن‌دیـوانـھ‌ی‌اوبودن‌اسـت..!♥ 🌼:) . •
خدای‌مهربانم . . :)🌱
📣 مجازی امربه معروف ونهی از منکر _برای مومنین👇👇 ✅ ✅با حمایت‌ ✅بدون و 📣📣📣ثبت نام با ارسال کلمه ی «معروف» به آیدی 👇 @vajeb123 @vajeb123 @vajeb123 در 🔅ایتا🔅سروش🔅بله🔅روبیکا🔅واتساپ ✅ آشنایی با مرکز: http://b2n.ir/Moarefi 📆 طول دوره مقدماتی: ۲۵ روز 🕘 ❗️فـــقــط روزی ۱۵ دقیقه❗️😳
📣 مجازی امربه معروف ونهی از منکر _برای مومنین👇👇 ✅ ✅با حمایت‌ ✅بدون و 📣📣📣ثبت نام با ارسال کلمه ی «معروف» به آیدی 👇 @vajeb123 @vajeb123 @vajeb123 در 🔅ایتا🔅سروش🔅بله🔅روبیکا🔅واتساپ 📆 طول دوره مقدماتی: ۲۵ روز 🕘 ❗️فـــقــط روزی ۱۵ دقیقه❗️😳
به وقتت رمان عاشقی زودگذر🌸🌺👇🏻👇🏻
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💛👑💛👑💛 👑💛👑💛 💛👑💛 👑💛 💛 #Part21 عاشقی زودگذر حاضر که شدم عطر تلخم رو زدم گوشیم و برداشتم رفتم بیرون که
💛👑💛👑💛 👑💛👑💛 💛👑💛 👑💛 💛 عاشقی زودگذر اون دوتا خواهرا گرام هم اومدن جایزه هاشون رو گرفتن.... ولی قیافه دوست خواهر حمید که اسمش کیانا مشتاق بود یه جوری بود نگاهش یه غمی توش بود جوری که مامانم میگفت میخورد بهش همسن و سال مبینا باشه.... اونشب تا ساعت ۱۲ پیش بچه ها بودیم داشتیم حسینیه رو مرتب میکردیم...کارمون که تموم شد گوشیم رو از جیبم بیرون اوردم که ببینم ساعت چند که همون موقعه اسم مامانم افتاد رو گوشی جواب دادم و بهش گفت تا نیم ساعت دیگه خونه ام... خسته و کوفته از پله ها رفتم بالا اروم وارد اتاقم شدم برق رو که روشن کردم دیدم مبینا نشسته رو تختم... +سلام مبینا خانم بفرمایید این وقت شب توی اتاق من چه کار مییکنی؟! مبینا باصدای ارومی گفت=وعلیکم چرا انقدر دیر اومدی چرا لباس های که من برات اماده کرده بودم رو کثیف کردی ؟؟ مثلا فردا میخواییم بریم خونه خاله اینا تونباید خوشتیب باشی؟! +باشه باشه حالا بفرمایید بیرون من خودم تمیز میکنم لباس هارو بعدشم مگه خونه خاله چه خبره؟؟ مبینا=داداش مامان بهت نگفته؟ میخواییم برات آستین بالا بزنیم... +چی میگی واسه خودت من هنوز ۱۹ سالمه اون وقت میخوای واسه من زن بگیرین... ای بابا... مبینا= داداش مهدی مگه شما دختر خاله از هم خوشتون نمیومد؟! الانم که دارین بهم میرسین دیگه +اون زمان دیگه گذشت ، دختر خاله دوسال از من کوچیک تره هنوز بچه اس حرکات بچه گانه داره، بعدشم من دیگه خوشم نمیاد..... فردا به مامان میگی یا خودم بهشون میگم الان برو بیرون اعصابم خورده... مبینا بدون هیچ حرف دیگه ای رفت بیرون و منم لباسام رو با لباس قبلی هام عوض کردم... پریدم رو تخت و با خودم گفتم=من هنوز کار ندارم شغل ندارم دانشجو ام اون وقت میخوان زن بگیرن واسم، قبلا منو دختر خاله بچه بودیم اینا یه فکرایی واس خودشون کردن ، من الان نمیدونم با خودم چند چندم اون وقت اینا وایسادن نقشه کشیدن واسه من... تا چشمام رو بستم خوابیدم.... 🖤🎩🖤🎩🖤🎩🖤🎩 "از زبان کیانا" با هستی و داداشش خدافظی کردم و تشکر کردم که منو اوردن خونه مادر بزرگ اومدم زنگ بزنم که هستی گفت=اجی جان من ناراحت نباش واسه خودت میگم قشنگ اون موقعه که صدات زد ضایع بودی... حالا برو بعدا باهم حرف میزنیم یه لبخند زدم و زنگ در رو زدم وارد خونه شدم.... یاخدا چه قدر کفشش ..... وارد شدم باهمه سلام علیک کردم رفتم پیش عمه ساره ام پسر کوچیکش رو گرفتم باهاش بازی کردن..... داشتم باهاش بازی میکردم که قیافه آقای وکیلی اومد جلو چشمام... چرا من این طوری شدم شدم به قول هستی دلم رو باختم بهش تو این فکرا بودم که دختر عموم که اسمش نرگس بود منم باهاش خیلی راحت بودم مثل یک خواهر بودیم باهام اومد پیشم نشست و زد رو شونم و گفت=به خواهر چه طولیییی موترییی +مرسی اجی توخوبی نرگس=نه چون تو خوب نیستی +نگران نباش اجی کمی خسته ام نرگس=اون کیانای که من میشناسم کوه هم کنده باشه انقدر کسل و بهم ریخته نیست، اگه دوست داری به من بگو اگه نمیخوای هم نگو ... +اجی الان نمیتونم بهت بگم وایس هرموقعه Ok شدم بهت میگم نرگس=باشه اجی اسرار نمیکنم هرجور راحتی حالا پاشو بریم تو حال میخواییم شام بخوریم پاشو... با نرگس وارد حال شدیم و سفره رو انداختیم با کمک بقیه مردا هم صدا زدیم برای صَرف شام..... 👑 💛👑 👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑💛👑 نویسنده📝 #N