[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز 🌿قسمت
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #هفتاد
حق با مریم بود.
پویان هم مثل افشین بود.ولی فاطمه میتونست گذشته ی افشین رو فراموش کنه چون دیده تغییر کرده.
مریم شاید چون هنوز تغییرات پویان رو ندیده،نمیتونه.
خداحافظی کرد و رفت.
بعد از شیفت کاری با ماشین خودش به خونه میرفت.کنار خیابان پویان رو دید. فکری به ذهنش رسید.نزدیکش توقف کرد و سلام کرد.
-عجله دارید؟
-نه،امری دارید بفرمایید.
-اگه وقت دارید جایی بریم.
-بسیار خب.درخدمتم.
-جناب سلطانی،لطف کنید عقب بشینید.
پویان هم عقب نشست.
مدتی گذشت.رو به روی داروخانه توقف کرد.گوشی همراهش رو برداشت و تماس گرفت.
-سلام.جلوی در هستم،بیا.
دو دقیقه بعد مریم از داروخانه بیرون اومد.مریم تو داروخانه کار میکرد.فاطمه بیشتر روزها میرفت دنبالش و باهم برمیگشتن خونه.
پویان تا مریم رو دید،گفت:
-خانم نادری!! ایشون که..
مریم متوجه نشد کسی عقب نشسته. سوار شد و گفت:
_سلام،چه عجب یه بار به موقع از بیمارستان اومدی؟! شایدم بیرونت کردن،آره؟!!
-سلام..
به صندلی عقب اشاره کرد و گفت:
_مهمان داریم.
مریم با تعجب به پشت سرش نگاه کرد. پویان سلام کرد.مریم جواب سلام شو داد ولی نشناختش.فاطمه حرکت کرد و گفت:
_داشتم میومدم،ایشون رو اتفاقی دیدم.
مریم گفت:
_میگفتی مهمان داری،من مزاحم نمیشدم. خودم میرفتم.
-راستش مریم جان،ایشون قبلا از من خواستن که درموردشون باهات صحبت کنم.منم مختصر بهت گفته بودم،یادته که.
مریم جاخورد و با تعجب به فاطمه نگاه کرد.فاطمه گفت:
_ایشون آقای پویان سلطانی هستن.
تعجب مریم بیشتر شد.فکر کرد اشتباه دیده.برگشت سمت عقب و دوباره به پویان نگاهی کرد.پویان سرش پایین بود و به مریم نگاه هم نمیکرد.دوباره با اخم به فاطمه نگاه کرد.
فاطمه بی توجه به اخم مریم به پویان گفت:
_آقای سلطانی،من درمورد شما با خانم مروت صحبت کردم.ایشون اجمالا در جریان هستن.ولی مواردی رو گفتن که منم تا حدی بهشون حق میدم...درواقع ایشون بخاطر گذشته ی شما مکدر هستن. البته من بهشون گفتم شما خیلی تغییر کردید ولی چون شما رو ندیده بودن،باور نکردن.
رو به مریم گفت:
-حالا که دیدی باور کردی؟
مریم با دلخوری گفت:
-این گذشته رو پاک نمیکنه؟
-خدا گذشته رو پاک میکنه،وقتی بنده ای توبه میکنه.
مریم عصبانی به فاطمه نگاه میکرد و به پویان گفت:
_آقای سلطانی،فاطمه ادعا میکنه شما بخاطر من برگشتید ایران،درسته؟
پویان مکثی کرد و گفت:
-درسته.
مریم خیلی جاخورد....
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
پونزده قسمت جدید تقدیم حضور گرمتون
🌌🌌
به دلیل استقبال شما عزیزان روزی پونزده قسمت به اشتراک میزاریم🌹✨
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز 🌿قسمت
🌌سلام علیکم
متاسفانه ماجرای پارت گذاری با مشکل کوچیکی مواجه شده انشاءالله فردا ۱۵ پارت تقدیم حضورتون خواهد شد
التماس دعا🍃
خب دوستان تا اینجا خوب بودن رمان ؟؟؟؟؟
منتظر جواب هاتون هستم ....
انتقاد نظری چیزی دارید بگید
@nazaninkhani313
#السلام_علےالحسین
ای که کشتی نجاتی،سلام آقاجان
توقتیل العبراتی،سلام آقاجان
مـن همان بی سروپایم که فقط میخواهم
کربلاقبل وفاتی،سلام آقاجان
#صبحم_بنام_شما
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز 🌿قسمت
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #هفتادویکم
مریم خیلی جاخورد.
فاطمه بالبخند نگاهش کرد.کنار خیابان پارک کرد.تلفن همراهشو برداشت و گفت:
_من باید یه تماس بگیرم،برمیگردم.
پیاده شد.با مادرش تماس گرفت و گفت که یه کم دیرتر میرسه.
پویان گفت:
_خانم مروت،من بهتون حق میدم که اعتماد کردن به من براتون سخت باشه. ولی ازتون میخوام به من فرصت بدید تا بتونم خودمو بهتون ثابت کنم..من الان جواب مثبت نمیخوام.فقط ازتون میخوام اجازه بدید با خانواده تون صحبت کنم و زیر نظر خانواده با هم آشنا بشیم.
مریم با خودش گفت اینکه میخواد زیر نظر خانواده آشنا بشیم یعنی تصمیمش برای ازدواج جدیه و واقعا هم تغییر کرده ولی هنوزم نمیتونم گذشته شو نادیده بگیرم.
گفت:
_درموردش فکر میکنم.
پویان در همین حد هم راضی بود و تشکر کرد.مریم میخواست به فاطمه بگه بیاد ولی فاطمه نبود.دو دقیقه بعد با سه تا لیوان آبمیوه برگشت.ماشین روشن کرد و گفت:
_آقای سلطانی کجا تشریف میبرید؟
-من همینجا پیاده میشم،ممنون.
مریم اشاره کرد که بذار پیاده بشه.به مریم لبخند زد و به پویان گفت:
_جناب سلطانی،من تعارف نکردم،واقعا میرسوندمتون.ولی این دوست من مخالفه،شرمنده.
-خواهش میکنم،لطف کردید،خداحافظ.
-خدانگهدار.
با مریم هم خداحافظی کرد و پیاده شد. وقتی پویان یه کم دورتر رفت،مریم با اخم گفت:
_خیلی بدی فاطمه،به حسابت میرسم.
-حالا نظرت چیه؟
-دلم با گذشته ش صاف نمیشه.
-یعنی بهش گفتی نه؟
-نه.
-پس چی گفتی؟
-گفتم درموردش فکر میکنم.
فاطمه خندید و گفت:
_از دست تو..باشه تو درموردش فکر کن ولی من بهش میگم بره با حاج عمو صحبت کنه.
اون روزها حاج محمود،
درمورد افشین تحقیقات میکرد.اول به خونه پدر افشین رفت.نگهبان گفت چند ماهه که خارج هستن و چند ماه دیگه برمیگردن.از کار پدر افشین هم پرسید. هرچی از افشین و خانواده ش شنید، خوب نبود.چند روز بعد به خونه افشین رفت و با پدربزرگ صحبت کرد.
پدربزرگ گفت:
_از صبح زود میره سرکار،آخر شب میاد.اهل کاره و تنبل نیست.خیلی با ادبه.مهربان و با محبته.صبور و مسئوله.. یک ساعت قبل اذان صبح بیدار میشه و عبادت میکنه.هر روز نماز صبح میره مسجد.نمازهای دیگه هم اگه خونه باشه، حتما میره مسجد..یه قرآن داره همیشه همراهشه.گاهی ازش میخوام برام قرآن بخونه،خیلی قشنگ قرآن میخونه..گاهی برای خودش با گوشیش مداحی و روضه میذاره،نمیدونه که من متوجه میشم.. خیلی محجوب و چشم پاکه..ولی تنهاست.
به مسجد محل زندگی افشین هم رفت. همه ازش تعریف میکردن.
با آقای معتمد تماس گرفت و گفت:
_اگه اشکالی نداره،شاگردتو چند ساعتی بفرست بره،کارت دارم.
آقای معتمد قبول کرد و افشین رو برای حساب کتاب به انبار که چند تا خیابان فاصله داشت،فرستاد.
حاج محمود گفت:
_میدونی شاگردت از فاطمه خاستگاری کرده؟
آقای معتمد تعجب کرد.
-نه،نمیدونستم.
-حالا که میدونی دقیق تر بگو چه جور آدمیه.
-حاجی،فاطمه که مثل دختر خودمه... افشین الان نزدیک یک ساله که برای من کار میکنه.
-کی معرفیش کرد؟
-حاج آقا موسوی...حاج آقا خیلی ازش تعریف کرد.منم گفتم بیاد ببینم کی هست.راستش وقتی دیدمش،گفتم این پسر به درد این کار نمیخوره.
-چرا؟
-بخاطر قیافه ش.بیشتر مشتری های من، خانم ها هستن.شما هم خودت میدونی که زیبایی برای مرد دردسر سازه.
-پس چیشد قبول کردی؟
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱