درگمنامےهممشترڪیم
توپلاڪتراگمڪردهاے
ومنهویتـمرا
اےشهیدگمنام...!!!
#شهیدانه
وشهادتنصیبڪسانےمیشود،کھدر
رَهِعشقبۍترسباجانخودباز؎ڪنند
#شهیدانه
7.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ویدیو #کلیپ
#استاد_علی_تقوی
🔴 حدیث کسا بخوان، مکالمهها رو یاد بگیر❗️ببین معصوم با بچه اش چطور صحبت میکنه⁉️
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده...
╔═💎💫═══╗
@aamerin_ir
╚═══💫💎═╝
به کانال آمرین بپیوندید👆
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
♥(:
«🕊🤍»
.
•
همیشھمیگفتمنیہࢪوز؎
شھیدمیشم✌️🏼💔
یباࢪمڪھنوجوونبود؛
معلمشبہخاطࢪباز؎گوشے
ازڪلاسبیࢪونشڪࢪد😐👀🌿
گفتحالاڪھمنوبیࢪونمےڪنیدحࢪفےنیست!
ولۍبدونیدداࢪیدشھیدِآیندࢪوبیࢪونمۍڪنیدシ!🚶🏻♂
#شهیدحسینولایتیفږ🌸
.
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💛🔐
نَقـارہبِزَنگِریـہبِگیـرۍاَزمَـن
بُگـذٰارزَڪاتِجِگَـرَمرٰابِدَهَـم . .!(:
#اِمـٰامرِضـٰاۍقَلـبَم💛!-
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:6 -اینجوری نمیشه ساحل باید یک فکر درست و حسابی برداریم قورت آخر چایم رو خور
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:7
با خواب وحشتناکی که دیدم از خواب پاشدم و هزاران باز خداروشکر کردم که خواب بوده، همون موقع صدای اذان اومد و سریع پاشدم و نمازم و خوندم و به مامان هم کمک کردم نمازشو بخونه، بعد از نمازم دیگه نخوابیدم و داشتم به خوابی که دیدم فکر میکردم خدیا شکرت که فقط یک خواب بود با صدای گوشیم که کوک کرده بودم برای ساعت هشت به خودم اومدم و گوشی و قطع کردم تا مامان بیدار نشه و حاضر شدم و رفتم توی حیاط و شماره ی شبنم و گرفتم که بعد از چند تا بوق جواب داد
-جان؟
-سلام شبنم خوبی؟
-سلام کجایی تو؟
-کجا بیام؟
-ببین من میام جای خونه ی شما با تاکسی بریم جای دانشگاه مرتضی
-باشه منتظرم
گوشی و قطع کردم و خسته روی پله ها نشستم و سرم و گذاشتم روی پاهام، بعد از ده دقیقه ای صدای گوشیم اومد که شبنم بود
-الو؟
-رسیدم دم درم
-باشه
از جام پاشدم و و رفتم سمت در تا درو باز کردم شبنم و دیدم سلامی کردیم و رفتیم سر خیابون تا تاکسی بگیریم بعد از پنج دقیقه معطلی تاکسی اومد و سوار شدیم، بینمون سکوت بود که شبنم نگاهی به صورتم کرد و گفت
-خوبی تو؟
نگاهم و از پنجره گرفتم و به شبنم دادم و گفتم
-آره
-دیگه به من که نگو من تورو از خودت بیشتر میشناسم
-نمیدونم سرم درد میکنه، دقت کردی گاهی اوقات همینجوری از خواب بلند میشی حالت بده امروز از همون روزاست
با رسیدن به دانشگاه از ماشین پیاده شدیم و رفتیم گوشه ای ایستادیم که شبنم گوشیش و در آورد و شماره ی مرتضی و گرفت و داشت باهاش صحبت میکرد
-الو سلام کجایی؟
-آهان دیدمت
گوشی و قطع کرد و خواست دستم و بکشه ببره که رو کردم و بهش گفتم
-آدم مطمئنه ای شبنم؟
-آره بابا نترس
دنبالش رفتم تا رسیدیم به یک جای کوچیک سر سبز که یک پسره اونجا نشسته بود با شبنم سلام و احوال پرسی کرد و بعدش شبنم رو کرد به منو گفت
-مرتضی عزیزی یکی از همکارانم، ایشونم دوست صمیمی من ساحل صبوری هستن همونی که بهت توضیح دادم...
جانا♡نم تویی❤️
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s