هدایت شده از یا کریم
به آستانهی خُمخانه بُرد جامِ خودش را
شنید از لبِ روحالامین پیامِ خودش را
تمامِ غیب و شهود آمده به محضرِ احمد
بهعینه دید در آن ماجرا تمامِ خودش را
از عهده آمده قوسِ صعود را و از آن پس
ادا نمود به قوسِ نزول وامِ خودش را
#امید_امیدزاده
هدایت شده از یا کریم
ای مِهر تو سرچشمهی الطاف الاهی
مستیم از آن چشمِ خماری که تو داری
میلادِ گُلافشان تو مولودی اشکست
مدهوشم از این عطر بهاری که تو داری
هر دلشده در آینهات دید خودش را
در حیرتم از آینهزاری که تو داری
در گردش پرگار تو خَلقند گرفتار
شیدا و گرفتارِ مداری که تو داری
افکنده کمندی به دل عارف و عامی
حیرانم از این طرزِ شکاری که تو داری
اولاد تو مجموعهی اوصاف لطیفاند
بهبهبه! از این ایلوتباری که تو داری
تو شمعی و هفتاد و دو پروانه بهدورت
احسنت به هفتاد و دو یاری که تو داری
در راه خدا باختهای هستی خود را
سرخوش شدم از اوج قماری که تو داری!
از کعبهی گِل راه نبردیم به جایی
خود کعبهی عشقست مزاری که تو داری
مردانگی و غیرت و آزادگی، امروز
معلوم شد از قولوقراری که تو داری
#امید_امیدزاده
میدود فکرِ بُتی موهوم دوشادوش من
دلبری باز آفریده طبعِ بازیگوش من!
شببهشب آرام میگیرد ولی خورشیدوار
صبح، بیرون میرود از کلبهی خاموش من
سرخ شد از شرمِ شرقی: گونههای نازکش
تا بهرویش -بیمحابا- باز شد آغوش من
میکند دیوانهتر شهدِ لبانش: عقل را
عطرِ گلهای لباسش برده از سر هوش من
پای حرفِ من نشست اما به گرمی دل نداد
تَر نکرد آخر لبی -مستانه- از دمنوش من
گفت: میآیم دوباره؛ گفت: میبینم تو را
پر شده از وعدههای اینچنینی گوش من
باز تندیسی تراشیده: خیالِ سرکشم!
پاگرفته شعلهای در خاطرِ مخدوش من
#امید_امیدزاده