eitaa logo
یادِ شهدا
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
2 فایل
مقام معظم رهبری: ✍🏻گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست.‌ 💌این یک دعوت از طرف شهداست؛ #شهدا تو رفاقت سنگ تموم می‌ذارن...♥️ ♥️#شهدا مدیون هیچکس نمی‌مونن! ادمین کانال @yade_shoohada
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂لَبَّیک‌یاعباس(ع) 🥀جانبازِ شهید «حاج علی بنائیان» 💔جانباز شهید حاج علی بنائیان در سال 1317 در شهر کاشان چشم به جهان گشود و در همان دوران طفولیت پدر و مادر خود را از دست داده و توسط عمه خود بزرگ می شود. ایشان در دوران خرد سالی در مکتب قرآنی اقدام به یادگیری قرآن کریم و مفاهیم و تفسیر قرآن می نماید ؛ در دوران نوجوانی به تهران می آید و در محله امامزاده حسن ساکن می شوند. وارد حوزه علمیه قم شده و پس از آشنایی با آیت ‌الله پسندیده برادر حضرت امام خمینی (ره) مبارزات سیاسی خود با حکومت ستم شاهی را آغاز می نماید. حاج علی بنائیان در محله امامزاده حسن شروع به آموزش قرآن به جوانان کرده و به اتفاق جوانان آن محله به مبارزات سیاسی خود ادامه می دهد و بارها توسط ساواک دستگیر و زندانی و شکنجه می شود. ایشان در سال ۱۳۵۷ به عضویت سپاه پاسداران در آمده و سال ها در جبهه های جنوب و غرب کشور حضور داشتند و در عملیات های مختلف دچار مجروحیت و دارای ۷۰ درصد جانبازی می شوند. شهید علی بنائیان در تاریخ ۹۵/۱۲/۹ بر اثر جراحت های زیاد و وجود ترکش در اطراف مغز دعوت حق را لبیک گفتند. ♦️تلاوت «آیه الکرسی» هدیه به جانبازِ شهید «حاج علی بنائیان» هشتم 🥀 @yaade_shohadaa
✍️ 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، بریده حیدر را می‌دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!» دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!» 💠 قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای را تنها برای خود می‌خواهد. نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه می‌کرد تا پنهان شوم. 💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد. 💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!» انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند. 💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای از خدا می‌خواستم نجاتم دهد. در دلم دامن (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. 💠 عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. 💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. 💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر داعشی شوم. 💠 پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم... ادامه‌ دارد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🥀 @yaade_shohadaa
❤️‍🔥همه می گویند:«خوشبحال فلانی شهید شد!» 💔اما؛ هیچ کس انگار یادش نیست که فلانی در زندگی هم شهید بود.... 🥀برای شهید شدن، باید شهید بودن را آموخت. 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔ریشه تخریب قبور ائمه بقیع! 🎙حجت الاسلام حامد کاشانی 🥀 @yaade_shohadaa
💔در خاطرِ ما مانده‌ است انگشترِ خونینِ تو... ___________________ ❤️‍🔥و باز هم ماجرای انگشتر؛ جز این است که هر عاشقی را شباهتی است با معشوق؟ 🥀حبیبی حسین... 💔تصویر سمت چپ: انگشتر خونین شهیده فاطمه دهقانی؛ این انگشتر را از تبرکات داخل ضریح امام حسین (علیه السلام) گرفته بودند. 💔تصویر سمت راست: انگشتر خونین و متلاشی شده‌ی شهید زاهدی از شهدای حمله ی تروریستی به کنسولگری ایران در سوریه؛ این انگشترِ متبرک را یک شب قبل از شهادت، از حرم مطهر امام رضا (علیه السلام) هدیه گرفته بودند. 🖇️راستی انگشتر شهید سلیمانی را یادتان هست؟ انگشتر شهید آرمان علی‌وردی را چطور؟ 🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد... 🥀 🤲🏻 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀« ۳۰ فروردین ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔  در نوجوانی بسیار علاقه داشت در جبهه ها علیه دشمن بعثی متجاوز بجنگد. اما به دلیل کمی سن قبول نمی کردند. چندبار هم رفت و سوار ماشین های اعزام به جبهه شد، ولی مسئولین متوجه می شدند. از همان موقع می گفت می خواهم فی سبیل الله کار کنم. بعد از ۲۹ سال و ۶ ماه خدمت فی سبیل الله در نیروی انتظامی،طی یک ماموریت ، از فرار قاتل مسلح جلوگیری کرد ، ولی تیر خورد و با پایان موفقیت آمیز ماموریتش، در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۳۰ به آرزوی دیرینه اش یعنی شهادت نائل گردید. ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار خیرالله امان زاده «صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂لَبَّیک‌یاعباس(ع) 🥀جانبازِ شهید «حاج ابوالفضل لطیف زاده» 💔حاج ابوالفضل لطیف زاده از جانبازان سرافراز ۷۰ درصد دوران دفاع مقدس در سن ۶۰ سالگی پس از سال‌ها تحمل جراحت‌های ناشی از جنگ تحمیلی دعوت حق را لبیک و به مقام رفیع شهادت نائل آمد. پیکر مطهر این شهید والامقام پس از طواف در حرم مطهر رضوی، به گلزار شهدای بهشت رضا(علیه السلام ) مشهد مقدس منتقل و در جوار یاران شهیدش به خاک سپرده شد. ♦️تلاوت «آیه الکرسی» هدیه به جانبازِ شهید «حاج ابوالفضل لطیف زاده» نهم 🥀 @yaade_shohadaa
5.28M
❌فوری فوری❌ صوت جدید ۳۰ فروردین استاد👏👏 برای تقویت طرح پلیس امنیت اخلاقی و جمع شدت بساط بیحجابی‌ها👊 ✅ نشر طوفانی ✅ همه جا منتشر کنید مگه‌میشه همه این صوت رو گوش بدن و حرام سیاسی جمع نشه؟⁉️ رسانه باش مومن! 🥀 @yaade_shohadaa
✍️ 💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم می‌خواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله می‌شدم مبادا مرا ببینند و شنیدم می‌گفتند :«حرومزاده‌ها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!» و دیگری هشدار داد :«حواست باشه زیر جنازه بمب‌گذاری نشده باشه!» 💠 از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای سر رسیده‌اند که مقاومتم شکست و قامت شکسته‌ترم را از پشت بشکه‌ها بیرون کشیدم. زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره فقط خودم را به سمت‌شان می‌کشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :«تکون نخور!» 💠 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید می‌ترسیدند باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه بالا بردم و نمی‌دانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم می‌چکید. همه اسلحه‌هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد :« نباشه!» زیبایی و آرامش صورت‌شان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست. 💠 با اسلحه‌ای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه‌هایم شده و فهمیدند از این پیکر بی‌جان کاری برنمی‌آید که اشاره کردند از خانه خارج شوم. دیگر قدم‌هایم را دنبال خودم روی زمین می‌کشیدم و می‌دیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :«من اهل هستم.» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :«پس اینجا چیکار می‌کنی؟» 💠 قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :«با بودی؟» و من می‌دانستم حیدر روزی همرزم‌شان بوده که به سمت‌شان چرخیدم و شهادت دادم :«من زن حیدرم، همون‌که داعشی‌ها کردن!» ناباورانه نگاهم می‌کردند و یکی پرسید :«کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!» و دیگری دوباره بازخواستم کرد :«اینجا چی کار می‌کردی؟» با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :«همون که اول شد و بعد...» و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بسته‌اش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم. 💠 کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی می‌دادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :«ببرش سمت ماشین.» و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، خم شد و با مهربانی خواهش کرد :«بلند شو خواهرم!» با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازه‌ام را روی زمین می‌کشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمی‌دانستم برایم چه حکمی کرده‌اند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم. 💠 در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست آمرلی را هلهله می‌کردند، از شرم در خودم فرو رفته و می‌دیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه می‌کنند که حتی جرأت نمی‌کردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم می‌زد و این جشن بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را می‌سوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :«نرجس!» 💠 سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه می‌دیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه می‌لرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه‌ام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که حالم نفسش به تپش افتاد :«نرجس! تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟» 💠 باورم نمی‌شد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریه‌هایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را می‌شنوم و حرارت سرانگشت را روی صورتم حس می‌کنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه می‌زدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود... ادامه‌ دارد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🥀 @yaade_shohadaa
💔شش روز بعد از شروع جنگ شهید شد. خوابش را که دیدم، پرسیدم چرا سراغ ما را نمی‌گیری؟ جواب نداد. اصرارم را که دید، گفت: فقط یک مطلب می‌گویم و آن اینکه ما شهدا، شبهای جمعه می‌رویم خدمت حضرت اباعبد الله (علیه السلام). منبع: کتاب خط عاشقی ۱ روایتی از شهید محمدرضا فراهانی؛ به روایت حاج علی اکبر مختاران 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یادبود شهدای مخاطبین 💔شهید والامقام رضا پناهی ✍🏻شهید رضا پناهی سال ۱۳۴۹ در کرج به دنیا آمد. در خانواده‌ای مذهبی.  برای حضور در مناطق جنگی سر از پا نمی‌شناخت. بچه دوازده ساله‌ای که می‌گفت: من عاشق الله و امام زمان(ع) شده‌ام و این عشق با هیچ مانعی از دل من بیرون نمی‌رود تا به معشوقم یعنی الله برسم. بالاخره رضایت مادر و سپس رضایت پدر را گرفت و راهی جبهه های حق علیه باطل شد. شهید رضا پناهی وصیت نامه‌اش را قبل از اعزام مخفیانه در نواری ضبط کرد. در جبهه خلاقیت داشت. یکی از رزمنده‌ها می‌گفت: رضا در جبهه، قوطی کنسروها را جمع می‌کرد و به دم گربه‌ها می‌بست و در کوه رها می‌کرد و می‌گفت: سنگر بگیرید. وقتی گربه‌ها می‌دویدند، صدای قوطی‌ها در کوه می‌پیچید و دشمن فکر می‌کرد رزمنده‌های ایرانی هستند. کوه‌ها را به رگبار می‌بستند و زمانی که به رضا می‌گفتیم چرا این کارها را انجام می‌دهی، می‌گفت: برای اینکه مهمات آن‌ها هدر برود. سرانجام در نهایت معرفت و شناخت کامل به دیدار معبود شتافت. 🥀شهید مهدی زین الدین: هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کنید، آنها شما را نزد اباعبدالله «علیه السلام» یاد می کنند… «هدیه به شهید بزرگوار رضا پناهی ذکر فاتحه و شاخه گل صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
یادِ شهدا
✨یادبود شهدای مخاطبین 💔شهید والامقام رضا پناهی ✍🏻شهید رضا پناهی سال ۱۳۴۹ در کرج به دنیا آمد. در خ
🌹برای یادبود شهید بزرگوارتان در کانال «یادِ شهدا»، عکس و اطلاعات شهید را به آیدی زیر ارسال کنید.👇🏻 @yade_shoohada 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ 💔همه دلخوشیم... اللهم الرزقنا زيارة الحسين فى الدنيا و شفاعة الحسين فى الاخرة🤲🏻 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ💚 وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ💚 وعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ💚 وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن💚 ❤️برای سلامتی و تعجیل در فرج (عج) صلوات 🥀 @yaade_shohadaa
💔نامه‌ی حسن به صدام و دستگیری ژنرال 🥀آن موقع که صدام خیلی شهرها را بمباران می کرد، حسن نامه ای به او نوشت: "اگر جنابِ صدام حسین، ژنرال است، پس به راحتی می تواند در دشت عباس با من و دوستان جنگ آورم ملاقات کند و با هر شیوه ای که می پسندد، بجنگد؛ نه این که با بمب افکن های اهدایی شوروی محله های مسکونی و بی دفاع را بمباران کند و مردم را به خاک و خون بکشد." 🥀در جواب نامه حسن، صدام، ژنرال قادر عبدالحمید را با گروه ویژه اش به دشت عباس فرستاد تا به حسن یک جنگ تخصصی را نشان بدهد. سال ها قبل در اسکاتلند، حسن، عبدالحمید و گروهش را در مسابقه کوهنوردی ارتش های منتخب جهان دیده بود. آن جا گروه حسن اول شد و عراقی ها هفتم شدند. 💔حالا در میدان جنگ حقیقی، حسن دوباره مقابل ژنرال قادر عبدالحمید قرار گرفت و با یک طرح غافلگیرانه ژنرال عبدالحمید را قبل از رسیدنش به خاک ایران اسیر کرد! ✍🏻خاطره ای درباره شهید حسن آبشناسان 🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد... 🥀 🤲🏻 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"﷽" سلام امام زمانم❤️ 💚وقتے بہ تو سلام مےڪنم وجودم سرشار از امید مےشود. و زندگے،شروع بہ لبخند زدن مےڪند... وقتے بہ تو سلام مےڪنم روزم پر از برڪت مےشود، پر از روزے... وقتے بہ تو سلام مےڪنم جانم لبریز از بوے نسیم و بهار و شادمانے مےشود... 🥀 @yaade_shohadaa
🥀« ۳۱ فروردین ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔 شهید شیبک یک نیروی نظامی ورزیده ی ارتش بود که اکثر دوره های سخت نظامی را با جدیت و دقت بالا طی کرده بود و به واقع یک نیروی توانمند و ارزشمند بود. شهامت شهید در منطقه عملیاتی آنقدر بالا بود که تا نزدیکی چند قدمی تانک های دشمن پیش می رفت و با تاکتیک ها و شجاعت خاص خودش آنها را منهدم می کرد. وی استاد انهدام تانک های داعش بود. صادق در ماموریت خود در سوریه آنقدر ورزیده و شجاع بود که بسیاری از نیروهای خود را نجات داد و به عنوان یک فرمانده لایق ماموریت ها را اجرا می کرد. ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار صادق شیبک «صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا