eitaa logo
یادِ شهدا
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
2 فایل
مقام معظم رهبری: ✍🏻گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست.‌ 💌این یک دعوت از طرف شهداست؛ #شهدا تو رفاقت سنگ تموم می‌ذارن...♥️ ♥️#شهدا مدیون هیچکس نمی‌مونن! ادمین کانال @yade_shoohada
مشاهده در ایتا
دانلود
💔هنگام صحبت با نامحرم سرش را پایین می انداخت. حجب و حیا در چهره اش موج می‌زد. وقتی برای کمک به مغازه پدرش می‌رفت اگر خانمى وارد مغازه می‌شد کتابی در دست می‌گرفت سرش را بالا نمی آورد و می‌گفت:«پدر شما جواب بده...» ‌ ❤️‍🔥به یاد شهید معزز شهید سید مجتبی علمدار 🥀 @yaade_shohadaa
📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان چهارم: معیار ازدواج شهید برونسی 🌹راوی: معصومه سبک خیز(همسر) سال هزار و سیصد و چهل و هفت بود . روز های اول ازدواج ، شیرینی خاص خودش را داشت. هر چه بیشتر از زندگی مشترکمان می گذشت ، با اخلاق و روحیه او بیشتر آشنا می شدم . کم کم می فهمیدم چرا با من ازدواج کرده ؛ پدرم روحانی بود و او هم دنبال یک خانواده مذهبی می گشته است. آن وقت ها توی روستا کشاورزی می کرد. خودش زمین نداشت ، حتی یک متر. همه اش برای این و آن کار می کرد. به همان نانی که از زحمت کشی در می آورد قانع بود و خیلی هم راضی. همان اول ازدواج رساله حضرت امام را داشت. رساله اش هم با رساله های دیگری که دیده بودم ، فرق می کرد؛ عکس خود امام روی جلد آن بود، اگر می گرفتند ، مجازات سنگینی داشت. پدرم چند تایی از کتاب‌های امام را داشت. آنها را می داد به افراد مطمئن که بخوانند. کارهای دیگری هم تو خط انقلاب می کرد. انگار این ها را خدا ساخته بود برای عبدالحسین. شب ها که می آمد خانه ، پدرم براش رساله می خواند و از کتاب های دیگر امام می گفت. یعنی حالت کلاس درس بود. همین ها گویی خستگی یک روز کار را از تن او بیرون می کرد. وقتی گوش می داد ، توی نگاهش ذوق و شوق موج می زد. خیلی زود افتاد در خط مبارزه. حسابی هم بی پروا بود. برای این طور چیزها، سر از پا نمی شناخت. یک بار یک روحانی آمده بود روستای ما. توی مسجد سخنرانی کرد علیه رژیم. شب، عبدالحسین آوردش خانه خودمان . سابقه این جور کارهایش بعدها بیشتر هم شد. شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزه‌اش از موقعی شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد. آن وقت ها بچه دار هم شده بودیم، یک پسر که اسمش را گذاشته بود حسن. بعضی ها از تقسیم ملک و املاک خیلی خوش حال بودند. او ولی ناراحتی اش از همان روزها شروع شد. حتی خنده به لبش نمی آمد. خودش، خودش را می خورد. من پاک گیج شده بودم . پیش خودم می گفتم: اگه بخوان به روستایی ها زمین بِدَن که ناراحتی نداره! کنجکاوی ام وقتی بیشتر می شد که می دیدم دیگران شاد هستند. یک بار که خیلی دمغ بود، بهش گفتم: چرا بعضی ها خوشحال هستن و شما ناراحت؟ اخم هاش را کشید به هم . جواب واضحی نداد. فقط گفت: همه چی خراب می شه ، همه چی رو می خوان نجس کنن! بالاخره صحبت تقسیم ملک ها قطعی شد. یک روز چند نفر از طرف دولت آمدند روستا. گفتند: همه اهالی بیان تو مسجد آبادی. خانه ها را یک به یک می رفتند و مردها را می خواستند. نه اینکه به زور ببرند، دعوت می کردند بروند مسجد . توی همان وضع و اوضاع یک دفعه سر و کله عبدالحسین پیدا شد. نگاهش هیجان زده بود. سریع رفت تو صندوقخانه. دنبالش رفتم. تازه فهمیدم می خواهد قایم شود. جا خوردم . رفت توی یک پستو و گفت: اگه اینا اومدن، بگو من نیستم. چشم هام گرد شده بود. گفتم: بگم نیستی؟! گفت: آره، بگو نیستم. اگرم پرسیدن کجاست، بگو نمی دونم. این چند روزه، بفهمی – نفهمی ناراحت بودم. آن جا  دیگر درست و حسابی جوش آوردم . به پرخاش گفتم: آخه این چه بساطیه ؟! همه می خوان ملک بگیرن ، آب و زمین بگیرن ، شما قایم می شی ؟! جوابم را نداد. تو تاریکی پستو چهره اش را نمی دیدم ، ولی می دانستم ناراحت است. آمدم بیرون پ، چند لحظه ای نگذشته بود، در زدند زود رفتم دم در، آمده بودند پی او گفتم : نیست. رفتند، چند دقیقه بعد، بزرگترهای ده آمدند دنبالش، آنها را هم رد کردم، آن روز راحتمان نگذاشتند. سه، چهار بار دیگر هم از مسجد آمدند، گفتم: نیست. هر چه می پرسیدند کجاست، می گفتم نمی دونم. تا کار آنها تمام نشد، عبدالحسین خودش را توی روستا آفتابی نکرد. بالاخره هم تمام ملک ها را تقسیم کردند. خوب یادم هست. حتی پدر و برادرش آمدند پیش او ، بزرگتر های روستا هم آمدند که: دو ساعت ملک (پاورقی) به اسمت در اومده، بیا برو بگیر. گفت: نمی خوام. گفتند: اگه نگیری، تا عمر داری باید رعیت باشی ها. گفت: هیچ عیبی نداره. هر چی دلیل و استدلال آوردند، راضی نشد که نشد. حتی آنها را تشویق می کرد که از زمین ها نگیرند. می گفتند: شما چه کار داری به ما ؟ شما اختیار خودت رو داری. 📍پاورقی: آن طور که آن جا مرسوم بود؛ مقدار زمینی را که معادل یک ساعت آب از 24 ساعت آب تقسیمی ما بین زمین های کشاورزی می شد، اصطلاحاً می گفتند: یک ساعت ملک؛ و دو ساعت ملک، دو ساعت آب تقسیمی از 24 ساعت می شد. 🥀@yaade_shohadaa
📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان پنجم: بنای با بصیرت قسمت اول: 🌹راوی: معصومه سبک خیز(همسر) آخرین نفری که آمد پیش عبدالحسین، صاحب زمین بود؛ همان زمینی که می خواستند بدهند به ما. گفت: آخرین نفری که آمد پیش عبدالحسین ، صاحب زمین بود ؛ همان زمینی که می خواستند بدهند به ما. گفت: عبدالحسین برو زمین رو بگیر، حالا که از ما به زور گرفتن ، من راضی ام که مال شما باشه ، از شیر مادر برات حلال تر . تو جوابش گفت : شما خودت خبر داری که چقدر از اون آب و ملک ها مال چند تا بچه یتیم بی سرپرست بوده ، اینا همه رو با همه قاطی کردن ، اگه شما هم راضی باشی ، حق یتیم رو نمی شه کاری کرد. کم کم می فهمیدم چرا زمین را قبول نکرد. بالاخره هم یک روز آب پاکی ریخت به دست همه و گفت : چیزی رو که طاغوت بده، نجس در نجسه، من هم همچنین چیزی نمی خوام، اونا یک سر سوزن هم توی فکر خیر و صلاح ما نیستن. وقتی تنها می شدیم، با غیظ می گفت: خدا لعنتش کنه (شاه مخلوع)، با این کارهاش چه بلایی سر مردم در می آره! آب ها که از آسیاب افتاد، خیلی ها به قول خودشان زمین دار شده بودند . عبدالحسین باز آستین ها را زد بالا و رفت کشاورزی برای این و آن. حسن، فرزند اولم، هفت ماهش بود. اولین محصول گندم را که اهالی برداشت کردند ، آمد گفت: از امروز باید خیلی مواظب باشی . گفتم : مواظب چی؟ گفت: اولاً که خودت خونه بابام چیزی نخوری، دوماً بیشتر از خودت، مواظب حسن باشی که حتی یک ذره نون بهش ندن. با صدای تعجب زده ام گفتم : مگر می شه؟! به حسن اشاره کردم و ادامه دادم: نا سلامتی بچه شونه. گفت: نه، اصلاً من راضی نیستم، شما حواست جمع باشه. لحنش محکم بود و قاطع. همان وقت هم رفت خانه پدرش به اتمام حجتی. چیزهایی را که به من گفت، به آنها هم گفت. خودش هم از آن به بعد خانه پدرش چیزی نخورد! کم کم پاییز از راه رسید. یک روز بار و بندیلش را بست و راه افتاد طرف مشهد برای زیارت. بر عکس دفعه های قبل، این بار خیلی طول کشید رفتنش. ده ، پانزده روزی گذشت. آرام و قرار نداشتم. حسابی دلواپس شده بودم. بالاخره یک روز نامه ای ازش رسید و من نفس راحتی کشیدم. پشت پاکت هم اسم پدرم را نوشته بود. نامه را باز کرد. هر چه بیشتر می خواند، شکفته تر می شد. دیرم می شد بدانم چی نوشته. نامه را تا آخر خواند. سرش را بلند کرد. خیره ام شد و گفت: نوشته من دیگه روستا بر نمی گردم، اگر دوست دارین، دخترتون رو بفرستین مشهد. اگر هم دوست ندارین، هر چی من تو خونه و زندگیم دارم همه اش مال شما، هر چی که می خواین بفروشین ؛ فقط بچم رو بفرستین شهر. نامه را بست. آدرس عبدالحسین را یک بار دیگر خواند. گفت: با این وضعی که تو روستا درست شده، زندگی واقعاً مشکله. به من دقیق شد و دنبال حرفش را گرفت: شما بهتره هر چی زودتر برین شهر، ما هم ان شاء الله دست و پامون رو جمع و جور می کنیم و پشت سر شما می آیم؛ این ده دیگه جای موندن مثل ماها نیست. از همان روز دست به کار شدیم. بعضی از وسایل مان را فروختیم و دادیم به طلبکار ها، باقی وسایل را، که چیزی هم نمی شد، جمع و جور کردم. حالا فقط مانده بود که راهی مشهد بشوم. با خدا بیامرز پدرش راهی شدم. آدرس توی احمد آباد، خیابان پاستور بود. وقتی رسیدیم ، فهمیدم قسمت به اصطلاح اعیان نشین شهر است. برام سوال شده بود که آن جا را چطور پیدا کرده. بالاخره رسیدیم خانه. فکر نمی کردم که دربست باشد. جای خوب و دست و پا بازی بود. با خودش که صحبت کردم ، دستم آمد خانه مال همان صاحب زمین هاست. وقتی فهمیده بود عبدالحسین می خواهد مشهد ماندگار شود ، برده بودش توی همان خانه. گفته بود: این خونه مال شما. قبول نکرده بود. صاحب زمین ها گفته بود: پس تا برای خودت کاری دست و پا کنی، همین جا مجانی بشین. ازش پرسیدم: حالا کار پیدا کردی؟ خندید و گفت: آره. زود پرسیدم : چه کاری؟ گفت: سر همین کوچه یک سبزی فروشی هست، فعلاً اون جا مشغول شدم . پدرش همان روز برگشت و ما زندگی جدید مان را شروع کردیم . عادت کردن بهش سخت بود. ولی بالاخره باید می ساختیم. عبدالحسین نزدیک دو ماه توی سبزی فروشی مشغول بود. بعضی وقت ها که حرف از کارش می شد، می فهمیدم دل خوشی ندارد. یک روز آمد گفت : این کار برام خیلی سنگینه، من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتار مال حروم نشم ، ولی این جا هم انگار کمی از ده نداره. پرسیدم : چرا؟ با زن های بی حجاب زیاد سر و کار دارم. سبزی فروشه هم آدم درستی نیست، سبزی ها رو می ریزه توی آب که سنگین تر بشه. آهی کشید و ادامه داد: از فردا دیگه نمی رم. گفتم : اگه نخوای بری اون جا، چه کار می کنی؟! گفت : ناراحت نباش، خدا کریمه. ادامه دارد... 🥀@yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤امام رضا«علیه السلام»: ❤️‍🔥کسیکه مصائب ما رابه یاد آورد، پس بگرید و بگریاند؛ در روزی که چشم‌ها گریانند«روز حساب»، گریان نخواهد شد. 💔رفقا؛ اگه امشب اشکتون جاری شد، ما رو هم دعا کنین...🥀 🥀@yaade_shohadaa
📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان پنجم: بنای با بصیرت قسمت دوم: 🌹راوی: معصومه سبک خیز فردا صبح باز رفت دنبال کار. ظهر که آمد، گفت: توی یک لبنیاتی کار پیدا کردم. گفتم : این جا روزی چقدرت می دن؟ گفت : از سبزی فروشی بهتره، روزی ده تومن می ده. ده ، پانزده روز رفت لبنیاتی . یک روز بعد از ظهر، زودتر از وقتی که باید می آمد، پیدایش شد خواستم دلیلش را بپرسم، چشمم افتاد به وسایل توی دستش؛ یک بیل و یک کلنگ ! پرسیدم : اینا رو برای چی گرفتی؟! گفت: به یاری خدا و چهارده معصوم (علیه السلام) می خواهم از فردا صبح بلند شم و برم سرگذر. چیزهایی از کارگرهای سرگذر شنیده بودم . می دانستم کارشان خیلی سخت است. بهش گفتم : این لبنیاتیه که دیگه کارش خوب بود، مزد هم که زیاد می داد! سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. گفت: این یکی باز از اون سبزی فروشه بدتره. گفتم : چطور؟ گفت: کم فروشی می کنه، کارش غش داره ؛ جنس بد رو قاطی جنس خوب می کنه و به قیمت بالا می فروشه، تازه همینم سبک تر می کشه ؛ از همه بدترش اینه که می خواد منم  لنگه خودش باشم! می گه  اگه بخوای به جایی برسی، باید از این کارا بکنی! با غیظ ادامه داد: این نونش از اون یکی حروم تره! از فردا صبح زود، رفت به قول خودش سر گذر. سه، چهار روز بعد، آخر شب که از سر کار برگشت، گفت: امروز الحمدلله یک بنّا پیدا شد که منو با خودش ببره سرکار. گفتم : این روزی چقدر می ده؟ گفت: ده تومن. کارش جان کندن داشت. با  کار لبنیاتی که مقایسه می کردم، دلم می سوخت. همین را هم بهش گفتم. گفت: هیچ طوری نیست، نون زحمت کشی ، نون پاک و حلالیه، خیلی بهتر از کار اوناست. کم کم توی همین کار بنایی جا افتاد و کم کم برای خودش شد « اوستا» . حالا دیگر شاگرد می گرفت، دستمزدش هم بهتر از قبل شده بود. توی همان ایام، یک روز مادرش از روستا آمد دیدنمان. یک بغچه نان و دو، سه کیلو ماست چکیده و چیز های دیگری هم آورده بود برایمان. عبدالحسین همه را برداشت و زود برد آشپزخانه. مادرش گفت: امان می دادی تا یه کمی بخورن بچه ها. تشکر کرد و گفت: حالا که کسی گرسنه نیست، ان شاء الله بعداً می خوریم. نه خودش خورد و نه گذاشت من و حسن به آنها دست بزنیم . مادرش که رفت حرم، سریع بقچه نان و چیزهای دیگر را برد توی یک مغازه و کشید. به اندازه وزن شان، پولش را حساب کرد و داد به چند تا فقیر که می شناخت. آن وقت تازه اجازه داد ازشان بخوریم. مادرش را هم نگذاشت یک سر سوزن از جریان خبر دار شود. ملاحظه ناراحت نشدنش. 🥀@yaade_shohadaa
📞 رُفقا حواستون هست⁉️ ..................صدامو دارین⁉️ ✨امتحان خدا جلو رومونه، اونی بعدا سرش بالاست و سینه ش جلو، که اینجا نمره منفی نگیره، حواسمون باشه؛ شرمنده آقا نشیم...🥀 🥀 @yaade_shohadaa
🥀خاطره ای از سرتیپ شهید عباس بابایی به نقل از سرلشگر رحیم صفوی ✍🏻ظهر یک روز شهید بابایی آمد قرارگاه تا به اتفاق هم برای نماز جماعت به مسجد قرارگاه برویم. ایشان موی سر خود را چون سربازان تراشیده و لباسی خاکی بسیجی پوشیده بود. وقتی وارد مسجد شدیم به ایشان اصرار کردم به صف اول نماز برویم ولی ایشان قبول نکرد و در همان میان ماندیم، چرا که ایشان سعی می کرد ناشناخته بماند. در نماز حالات خاصی داشت مخصوصا در قنوت. در برگشت از نماز رفتیم برای نهار. اتفاقا نهار آن روز کنسرو بود و سفره ساده ای پهن کرده بودند. ایشان صبر کرد و آخر از همه شروع به غذا خوردن کرد. وی آنچنان رفتار می کرد که کسی پی نمی برد که با فرمانده عملیات نیروی هوایی ارتش، عباس بابایی رو به روست. بیشتر وانمود می کرد که یک بسیجی است.💔 🥀 @yaade_shohadaa
🥀فرازی از وصیت نامه شهید مهدی باکری؛ ✍🏻خدایا چگونه وصیتنامه بنویسم در حالی که سراپا گناه و معصیت و نافرمانی ام؟ گرچه از رحمت و بخشش تو ناامید نیستم، ولی ترسم از این است که نیامرزیده از دنیا بروم. می ترسم رفتنم خالص نباشد و پذیرفته درگاهت نشوم. یا رب العفو، خدایا نمیرم در حالی از ما راضی نباشی. ای وای که سیه روز خواهم بود. خدایا چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی! هیهات که نفهمیدم؛ یا اباعبدالله شفاعت!💔 آه چقدر لذتبخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربش، و چه کنم که تهیدستم، خدایا تو قبولم کن. 🥀 @yaade_shohadaa
4_5847950869491879496.mp3
6.26M
نام مارا بنویسید به ایوان رضا از غلامانِ غلامانِ غلامانِ رضا♥️ (علیه‌السلام) 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔شهادت گرفتن رزمنده ای که حتی یکبار هم به زیارت امام رضا نیامده بود... (علیه‌السلام) 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهادت جانسوز نهمین نور ولایت، جوادالائمه علیه السلام تسلیت باد. 🖤زِ روضه های کربلا 🖤غمِ تو را نشانه بود 🖤تنت غریب و بی کفن 🖤به رویِ بام خانه بود💔 «التماس دعا» 🥀 @yaade_shohadaa
🥀فرازی از وصیت نامه شهید مهدی باکری؛ ✍🏻خدایا چگونه وصیتنامه بنویسم در حالی که سراپا گناه و معصیت و نافرمانی ام؟ گرچه از رحمت و بخشش تو ناامید نیستم، ولی ترسم از این است که نیامرزیده از دنیا بروم. می ترسم رفتنم خالص نباشد و پذیرفته درگاهت نشوم. یا رب العفو، خدایا نمیرم در حالی از ما راضی نباشی. ای وای که سیه روز خواهم بود. خدایا چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی! هیهات که نفهمیدم؛ یا اباعبدالله شفاعت!💔 آه چقدر لذتبخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربش، و چه کنم که تهیدستم، خدایا تو قبولم کن. 🥀 @yaade_shohadaa
✍🏻کلام رهبر معظم انقلاب در مورد "شهید حاج قاسم سلیمانی" ❤️‍🔥آن مردی که میرود جلوی دشمن و واهمه نمیکند و در همه‌ی میدانها نه خستگی میفهمد، نه سرما میفهمد، نه گرما میفهمد، این اگر چنانچه در درون خودش در آن جهاد اکبر پیروز نشده بود، این جور نمیتوانست جلوی دشمن برود. 🥀 @yaade_shohadaa
در هر امری به سخنان حضرت امام(قدس سره) مراجعه کنید! با سکوتش سکوت کنید و با اعتراضش، اعتراض. با تأییدش، تأیید و با تکذیبش، تکذیب... من، فقط یک آرزو دارم و آن این که اعمالی که انجام داده‌ام و انجام می‌دهم، قبول درگاه خدای تعالی باشد. ✍🏻فرازی‌ از‌ وصیت شهید مسعود ملاحسینی 🥀 @yaade_shohadaa
💔شهیدی که شهد شیرین شهادت را ۲۸ صفر نوشید... شهید عباس معصومی فرزند غلام‌عباس سال ۱۳۴۱ در روستای چهل خانه شهرستان فریدن و در خانواده‌ای مذهبی چشم به جهان گشود. از همان کودکی ضریب هوشی بالایی داشت و در نوجوانی همراه پسرعمویش در تظاهرات علیه شاه حضور مستمری داشت. بعد از پیروزی انقلاب عضو سپاه پاسداران شد و برای مبارزه با ضدانقلاب و منافقین به کردستان رفت. با آغاز جنگ تحمیلی در جبهه‌های حق علیه باطل حضور پیدا کرد و در نهایت در تاریخ ۵۹/۱۰/۵ مصادف با ۲۸ صفر به آرزوی دیرینه خود رسید و شهید شد. شهید بسیار خوش‌خلق و بسیار مقید به انجام فرایض دینی بود و هرگاه با این جمله که «می شود به جبهه نروی!» روبرو می شد، جواب می‌داد:«بخدا سوگند راه امام بهترین راه اسلام و پیامبر می‌باشد و اگر کسی جزء این بگوید به خدا دروغ گفته است و سوگند که جنگ ایران و عراق، جنگ اسلام با کفر است؛ پس جان من ارزشی در راه به ثمر رسیدن اسلام ندارد.» 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔دامن آلوده و بار گناه آورده ام ❤️‍🔥گرچه آهی در بساطم نیست آه آورده‌ام شاه پناهم بده... 🥀 @yaade_shohadaa
💢راننده حاجی بیان می‌کرد در مسیر فرودگاه امام خمینی(ره) بودیم. پرایدی منحرف شد و با ما تصادف کرد. پراید صد درصد مقصر بود. بعد از برخورد از سمند پیاده شدم و از حاجی خواستم اجازه دهد که به پلیس زنگ بزنیم اما حاجی به شدت با من برخورد کرد و با جذبه گفت مقصر تو هستی! راننده می‌گوید: پراید مقصر است، اما سردار اصرار می‌کند که مقصر توئی و باید خسارت راننده پراید را پرداخت کنیم. راننده پراید که خودش هم متحیر شده بود، خوشحال از این اتفاق و مهربانی، خسارت را گرفت و رفت. به حاج قاسم گفتم چرا گفتی من مقصرم؟ مقصر راننده پراید بود و شما دارید به من ظلم می‌کنید! شهید سلیمانی جواب داد: «عزیز من! ما الان کجا می‌رویم؟ به سوریه می‌رویم. به دل آتش. اما این راننده پراید نان‌آور خانواده است و با همین ماشین رزق خانواده‌اش را تأمین می‌کند.» ما مبلغ خسارت را به او پرداخت کردیم و او را خوشحال کردیم و برای ما خیر است و صدقه راه است. تازه اگر ما در سوریه کشته شویم معلوم نیست در زمره شهدا قرار بگیریم. باید گذشت کنیم و به خاطر عملمان خداوند به ما عنایتی کند. 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔ای ڪاش حرم بودم و مهمان تو بودم مهمان تو و سفره احسان تو بودم ❤️‍🔥یڪ پنجره فولاد دلم تنگ تو آقاسٺ ای ڪاش ڪہ زوار خراسان تو بودم… 🏴 سالروز شهادت هشتمین نور ولایت و امامت، امام الرئوف حضرت (ع) تسلیت باد. 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔به خدا مزد عزاداری ما دست رضاست مزد ما کرب و بلاست 💔کربلا هم برویم این دل ما مست رضاست ❤️‍🔥مزد ما کرب و بلاست... شهادت حضرت علی بن موسی الرضا علیه آلاف التحیة و الثناء تسلیت🖤 🥀 @yaade_shohadaa
❤️‍🔥می‌گفت:«حرم امـام‌رضــا جاییه که هرچی بخوای رو برات خیر میکنن؛ حتی اگه خیر نباشه...! 💔به یاد شهید محمدحسین محمدخانی 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️‍🔥قدس امکان ندارد آزاد بشود جز با پرچمداری شیعه... 🎥حاج قاسم عزیز 🥀 @yaade_shohadaa
آخرین دست‌نوشته شهید مصطفی عارفی 💔امشب خیلی دلم گرفته، بعد از چندین ماه دوندگی و آموزش و تست برای اعزام به سوریه، امروز هم مثل پی‌گیری‌های گذشته با مسئول اعزام تماس گرفتم. ۱۵ بار صبح تماس گرفتم که گوشیم را جواب نداد. حدود ۱۰ مرتبه بعد از نماز مغرب که سرانجام گوشی را برداشت و خلاصه صحبتش این بود که از دستت خسته شدم، دیگه پیگیری نکن. گفتم می‌خوام ببینم شما رو. گفت من نمی‌خوام ببینمت. خیلی دلم گرفت. گوشی را قطع کرد. به یکی از آشناها که می‌دونستم جواب میده تماس گرفتم. ایشون هم گفت به تکلیفت عمل کن؛ یعنی نمی‌تونم برات کاری کنم. باز مثل همیشه که همه‌ی درها به روم بسته شد، دلم هوای امام رضا(علیه‌السلام) رو کرد. بغض گلومُ فشار می‌داد، ولی نمی‌خواستم زنو بچم این درموندگیمو ببینن، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. مثل معمول دنبال چند نفر دیگه هم رفتم تا تنها حرم نریم. تو راه یکباره به همسرم گفتم که من امشب می‌خوام حاجت بگیرم، شاید دیر برگردیم. امشب شب ولادت حضرت زینب (سلام‌علیها) هست. شب حاجت گرفتن. الآن که این خاطره رو می‌نویسم ساعت ۱۲ شب روز شنبه ۹۴.۱۱.۲۴ هست، علت نوشتن این دست‌خط هم اینه که می‌خوام این بمونه برای آینده و فراموش نشه. بنده ایمان دارم حاجتم رو می‌گیرم، چون من مصطفی سراپا تقصیر هیچ زمان دل یک نیازمند دلشکسته رو نشکستم و ایمان دارم جایی که اومدم برای گرفتن حاجت، پیش امامی هست که به گنهکارا هم حاجت می‌ده. می‌خوام این دست‌خط سندی باشه برای خانواده تا بدونن کجا و پیش کی باید حاجتشونو ببرن. 🥀 @yaade_shohadaa