دلت میآید آیا از زبانی این همه شیرین
تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری؟
نمیرنجم اگر باور نداری عشق نابم را
که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری
- چه میپرسی ضمیر شعرهایم کیست آنِ من
مبادا لحظهای حتی مرا اینگونه پنداری
ترا چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت
به شرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری
چه زیبا میشود دنیا برای من اگر روزی
تو از آنی که هستی ای معما پرده برداری
چه فرقی میکند فریاد یا پژواک جان من
چه من خود را بیازارم چه تو خود را بیازاری
[ صدایی از صدای عشق خوشتر نیست حافظ گفت
اگر چه بر صدایش زخمها زد تیغ تاتاری ]
سعدی و فراق یار
فریاد من از فِراق یار است
و افغان من از غم نگار است
بی روی چو ماه آن نگارین
رخسارهی من به خون نگار است
خون جگرم ز فُرقت تو
از دیده روانه در کنار است
درد دل من ز حد گذشتهست
جانم ز فراق بیقرار است
کس را ز غم من آگهی نیست
آوَخ که جهان نه پایدار است!
از دست زمانه در عذابم
زان جان و دلم همی فگار است
سعدی چه کنی شکایت از دوست؟
چون شادی و غم نه برقرار است
گفته بودی "هرچه می خواهد دل تنگت بگو"
هرچه می گویم دل سنگت نمی آید به رحم
#محمدحسن_ابراهیمی ☘
#تصویرسروده
کاش برگردم به دنیای خودم
کاشکی اصلا نمی دیدم تو را
عاشقم کردی و دور انداختی
عشق من هرگز نمی بخشم تو را
#محمدحسن_ابراهيمے