:یادت باشد ❤ قسمت هفدهم 📚
حمید موقع آب خوردن خجالت میکشید گفت :
( میشه بهم نگاه نکنی ؛ من آب بخورم ؛ فرزانه خانم ؟؟)
میخواستم اذیتش کنم ؛ از او چشم بر نمی داشتم ؛ خنده اش گرفته بود ؛ نمیتوانست چیزی بخورد ؛ گفتم :
(من رو که خوب میشناسید، کلا بچه ی شیطونی هستم ، )😁
بعد هم شروع کردم به گفتن خاطرات بچگی و بلاهایی که سر خواهر کوچک ترم می آوردم ، 😅
گفتم (یادمه بچه که بودم چنگال رو می زدم تو فلفل و به فاطمه که دو سال بیشتر نداشت می دادم 😁)
(طفلی از همه جا بی خبر چنگال رو داخل دهانش میذاشت و من هم از گریه آبجی کیف میکردم 😅😁)
خاطرات و شیطنت های بچگی را که گفتم حمید با شوخی گفت
(دختر دایی هنوز دیر نشده ؛ شتر دیدی ندیدی میشه من باشما ازدواج نکنم )😥
گفتم (نه هنوز دیر نشده نه به باره نه به داره
برید خوب فکراتون رو بکنید خبر بدین )
بعد از خوردن بستنی با این که خسته شده بودیم ولی باز پیاده راه افتادیم ....
گفت ( عیدها که می اومدیم خونتون دوست داشتم در اتاق رو باز کنی بیای بیرون که ببینمت ولی وقتی نمی اومدی حرصم میگرفت ؛
ولی از خونتون که در می اومدیم ته دلم می دیدم از کارت خوشم اومده ؛ چون بیرون نیومدی که نامحرم تو رو ببینه ...
راست میگفت چون عادت نداشتم وقتی نامحرم میاد خونمون از اتاقم بیرون بیام )😊
:یادت باشد ❤ قسمت هجدهم 📚
برایم جالب بود بدانم عکس العمل حمید وقتی بار اول جواب منفی دادم چه بوده ؟؟ 🤔
گفتم : (وقتی شنیدین من جواب رد دادم چی شد ؟؟)
حمید آهی کشید و گفت (دست روی دلم نزار 😔💔)
وقتی مادرم گفت جواب رد دادی ؛ رفتم داخل اتاق ؛ اشکم دراومده بود؛ پیش خودم میگفتم من دختر دایی مو
دوست دارم ❤ ؛ مگه میشه کسی که این همه بهش فکر میکنم و دوسش دارم منو دوست نداشته باشه ؟؟😢💔)
صحبت که به اینجا رسید منم داستان قول و قرارم با خدا رو تعریف کردم گفتم ( راستش حمید آقا منم نذر کرده بودم
چهل روز دعای توسل بخونم ؛ بعد هم اولین نفری که اومد و خوب بود ؛ جواب بله بدم ؛ اما شما انگار عجله داشتی ؛
روز بیستم اومدی !!😅
حمید خندید و گفت( یه چیزی میگم لوس نشیا )
گفتم ( میشنوم بفرما )
گفت واقعیتش قبل از اینکه برای بار دوم بیام خونتون رفته بودم قم زیارت حرم حضرت معصومه 💚💚💚
اونجا گفتم یا حضرت معصومه میشه منو به اونی که دوسش دارم برسونی ؟ دل من پیش فرزانه مونده ؛ منو به عشقم برسون!!! ❤❤❤❤
:یادت باشد ❤ قسمت نوزدهم 📚
آن روز کلی باهم پیاده آمدیم و صحبت کردیم؛ به کانال آب که رسیدیم ، واقعا خسته شده بودم ؛ حمید خستگی من را که دید
پیشنهاد داد سوار تاکسی بشیم ...🚕 🚕
تا سوار تاکسی شدیم ؛ گفت ( ای وای شیرینی یادمون رفت 🤦)
از ماشین پیاده شدیم به سمت بازارچه رفتیم ؛
دو تا جعبه شیرینی خرید ؛ یک جعبه برای خودشان؛
یک جعبه هم برای خانه ما .....
یک کیلو هم جدا سفارش داد !!!
گفت : ( این شیرینی گل محمدی هم برای خودت ؛ صبح ها که میری دانشگاه بخور ) 🍰🍰❤❤
دوست داشتم تاریخ تولد حمید را بدانم ؛ برای اینکه مستقیما سوالی نکنم ؛
تا سفارش شیرینی ها آماده شود ؛
به سمت یخچال کیک های تولد رفتم و گفتم :
این کیک رو می بینین چه خوشگله ؟ تولد امسالم که گذشت!
اما دوم تیر ماه سال بعد برام همین مدل کیک رو
سفارش بدین 😁😊
راستی حمید آقا شما متولد چه ماهی هستین؟؟
حمید گفت ( من ۴ اردیبهشت تولدمه ) 🎈🎈🥳🥳
خیلی زود یک وجه اشتراک قشنگ بین خودمان پیدا کردم
حسابی ذوق زده شدم چون تاریخ تولدمان به هم می آمد 😍👌
من متولد دومین روز چهارمین ماه سال بودم
و حمید متولد چهارمین روز از دومین ماه سال !!!😅👌👌
:یادت باشد ❤ قسمت بیستم 📚
از شیرینی فروشی تا فلکه دوم کوثر باید پیاده می رفتیم ؛
حمید ورزشکار بود و از بچگی به باشگاه می رفت ؛
این پیاده رفتن ها برایش عادی بود ؛ ولی من تاب و تحمل این همه پیاده روی رو نداشتم 🤕
وسط خیابون نشستم و گفتم :
(من دیگه نمی تونم؛ خسته شدم 😩)
حمید هم شیرینی به دست با شیطنت گفت :
(اینجا ماشین خور نیست ؛ با همدیگه محرم هم نیستیم که بتونم دستت رو بگیرم ؛ مجبوریم تا سر خیابون خودمون رو برسونیم تا ماشین بگیریم 😁)
نوع راه رفتنمان و رفتارمان شبیه کسانی بود که تازه نامزد کردن !!
در شهری مثل قزوین سخت است که در خیابان راه بروی و حداقل چند نفر آشنا و فامیل تو را نبینند ؛ بخصوص حمید را خیلی ها میشناختند ....
روی جدول نشسته بودم که چند نفر از شاگردهای
باشگاه کاراته ی حمید که بچه های دبستانی بودن ما را دیدند و از دور مارا به هم نشان میدادند و پچ پچ میکردن
یکی از آن ها با صدای بلند گفت :
(استاد خانومتونه؟. مبارکه 😃😉👏)
حمید از خجالت عرق به پیشانی اش نشسته بود 😓
دستی برای آن ها تکان داد و گفت : 👋
(این بچه ها آبرو برای آدم نمیزارن ؛ فردا کل قزوین
با خبر میشه 🤦)
:یادت باشد ❤ قسمت بیست و یکم 📚
ساعت ۹ شب بود که به خانه رسیدیم ؛ مادرم با اسپند به استقبال مان آمد ؛ حلقه ازدواج چند باری بین خواهرم فاطمه و مادرم دست به دست شد ،💍💍💍
حمید جعبه شیرینی را به مادرم داد و در جواب اصرارش برای بالا رفتن گفت :
(الان دیر وقته ، انشاالله بعدا مزاحم میشیم ؛ فرصت زیاده )
موقع خداحافظی خواست حلقه را به من بدهد که گفتم :
(حلقه رو به عمه برسونید ؛ روز مراسم عقد کنان با خودشون بیارن)
گفت : ( حالا که حلقه باید پیش من باشه ؛ پس من یه هدیه دیگه بهت میدم )
بعد هم از داخل جیب کتش یک جعبه کادو پیچ شده به من هدیه کرد 🎁
حسابی غافلگیر شده بودم 😍😍😍
این اولین هدیه ای بود که حمید به من میداد ؛ به آرامی کاغذ کادو را باز کردم تا پاره نشود ؛
(ادکلن لاگوست) بود ؛ بوی خوبی می داد
تمام دوران نامزدی ما با بوی این ادکلن گذشت
چون حمید هم همیشه همین ادکلن را می زد 🥰👌💞
:یادت باشد ❤ قسمت بیست و دوم 📚
جمعه ۲۱ مهر ماه سال ۱۳۹۱ روز عقد کنان من و حمید بود ؛❤
حیاط را برای آقایان فرش کرده بودیم و خانم ها هم طبقه بالا بودند ؛ پدر حمید اول صبح میوه ها و شیرینی ها را به خانه ما آورده بود ....
فضای پذیرایی شلوغ و پر رفت و آمد بود ...
مریم خانم خواهر حمید داخل اتاق آمد و گفت :
( عروس خانم داداش حمید با شما کار داره )
چادر نقره ای رنگم را سرم کردم و تا در ورودی آمدم ؛ حمید با یک سبد گل زیبا از غنچه های رز صورتی و لیلیوم زرد رنگ دم در منتظرم بود ....⚘⚘⚘🌱🌱🌱
صدایش کردم با لبخند به سمتم آمد ؛ سبد گل را گرفتم و
بو کردم ؛ گفتم ( زحمت کشیدین )
گفت ( قابل شما رو نداره هر چند شما خودت گلی 🌺🌺)
بعد هم گفت (عاقد اومده تا چند دقیقه دیگه خطبه عقد رو بخونیم ؛ شما آماده باش )
به اتاق برگشتم نیم ساعت گذشت ولی خبری نشد
با وجود اینکه وسط مهر ماه بود ولی بخاطر جمعیت زیاد هوای اتاق ها دم کشیده بود 🥵
مهمان ها همه آمده بودن ولی حمید غیب شده بود !!! 😕
کمی بعد کاشف به عمل آمد که حمید شناسنامه اش رو جا گذاشته 🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️
تا شناسنامه را بیاورد یک ساعت طول کشید ...
ماجرا دهان به دهان چرخید و همه فهمیدن که داماد شناسنامه اش را فراموش کرده است 🤭🤭
کلی بگو بخند راه افتاده بود؛ اما من از این فراموشی حرص میخوردم 😤😤
بعد از اینکه حمید آمد بزرگ ترهای فامیل مشغول نوشتن قول و قرار های طرفین شدن ....
بنا شد ۴ قلم از وسایل جهیزیه رو خانواده حمید تهیه کنند
:یادت باشد ❤ قسمت بیست و سوم 📚
سفره عقد خیلی ساده و در عین حال پر از صمیمیت بود ؛ 💚
یک تکه نان سنگک به نشانه برکت ؛ گل خشکی که داخل کاسه ای آب برای روشنایی زندگی بود و یک ظرف عسل ؛ جعبه حلقه و یک آیینه که روبروی من و حمید بود ؛ 💞💞
دست حمید قرآن بود ؛ من هم که آن زمان ۵ جزء از قرآن را حفظ بودم؛ هردو مشغول قرآن خواندن بودیم ؛ عاقد وقتی فهمید من حافظ قرآن هستم خیلی تشویقم کرد و قول یک هدیه به من داد 🎁🥰
لحظه ای که عاقد شروع به خواندن خطبه عقد کرد همه به احترام این لحظه قشنگ سکوت کرده بودن ؛ احساس عجیبی داشتم
زیر لب سوره یاسین را زمزمه میکردم 🌱
لحظه ای نگاهم به تصویر خودم و حمید در آیینه روبرویم افتاد
حمید چشم هایش را بسته بود ؛ دست هایش را به حالت دعا روی زانوهایش گذاشته بود و زیر لب دعا میکرد 🤲😊
طره ای از موهایش روی پیشانی اش ریخته بود 🌱🌱
به چشمم خوش تیپ ترین مرد روی زمین بود 👌😍
محو این لحظات شیرین گل را چیدم و گلاب را آوردم ⚘⚘
وقتی عاقد برای بار سوم پرسید
(عروس خانم وکیلم ؟)
گفتم ( با اجازه بزرگ تر ها و پدر و مادرم بله ❤❤ 😊👌)
بله را که دادم صدای الله اکبر اذان مغرب بلند شد ...
شبیه آدمی بودم که از یک بلندی پایین افتاده باشد ؛ به یک سکون و آرامش دل نشین رسیده بودم 👌❤
حمید حلقه را به انگشتم انداخت 💍💍💍
یادت باشد ❤ قسمت بیست و چهارم 📚
چند نفری از مهمان ها اصرار کردن به دهن هم عسل بگذاریم ،
حمید که خیلی خجالتی بود ، من هم تا انگشتش را دیدم کلا پشیمان شدم ☹
آنجا فهمیدم وقتی رفته شناسنامه اش را بیاورد موتور یکی از دوستانش خراب شده ؛ حمید هم که فنی کار بود کمک کرده بود تا موتور را درست کنند 🤦♀️
بعد از رسیدن هم به خاطر تاخیر و دیر شدن مراسم با همان دست های روغنی سر سفره عقد نشسته بود ؛
با دستمال کاغذی انگشتش را حسابی پاک کرد و بلاخره عسل را خوردیم 🍯🍯
مراسم که تمام شد حمید داخل حیاط با برادرم علی مشغول صحبت بود ....
مریم خانم خواهر حمید گفت ( شکر خدا مراسم که به خوبی و خوشی تموم شد ؛ امشب با داداش برین بیرون یه دوری بزنید
ما هستیم به زن دایی کمک میکنیم )
من که در حال جا به جا کردن سفره عقد بودم
گفتم (مشکلی نیست ولی بابا باید اجازه بده)
مریم خانم گفت ( آخه داداش فردا می خواد بره همدان ماموریت
سه ماه نیست !!!)
با تعجب گفتم (سه ماه ؟ 😯 چقدر طولانی !!!!!
انگار از الان باید خودم رو برای نبودناش آماده میکردم !!!🥲
از بابا اجازه گرفتیم ؛ سوار پیکان مدل هفتاد برادرشوهرم آقا سعید شدیم ، این دوتا برادر اینقدر به ماشین رسیده بودن که انگار همین الان از کارخانه درآمده !!!
خودش هم که ادعا داشت شوماخر است !!! راننده فرمول یک
یک جوری می رفت که آب از آب تکان نخورد !!!😎🚘
:یادت باشد ❤ قسمت بیست و پنجم 📚
به سمت امامزاده اسماعیل باراجین حرکت کردیم ؛
ساعت ۹ و نیم شب بود ؛ وقتی خواستیم وارد امامزاده بشیم بهم گفت :
(بی زحمت شماره موبایل تو بده که بعد از نماز و زیارت بهت زنگ بزنم ) تا آن موقع هنوز شماره ی همو نداشتیم !!!!
شماره رو که گرفت لبخندی زد و گفت:
(شمارتو یک اسم خاص ذخیره کردم ولی نمیگم 😁)
پیش خودم گفتم حتما یا ( فرزانه ) ذخیره کرده یا ( خانمم) زیاد دقیق نشدم 😕
بعد از نماز تماس گرفت اومدیم تو حیاط امامزاده ...
خوب که دقت کردم دیدم حمید داره میره سمت قبرستان امامزاده!!!
خیلی تعجب کردم؛ اولین شب محرمیت ؛ به جای جنگل و کوه و رستوران و کافی شاپ از اینجا سر در آوردیم 🤦♀️
حمید جلوتر میرفت ؛ قبرها بالا و پایین بودن ؛
چند مرتبه نزدیک بود بخورم زمین؛ روی این هم که بگویم دستم را بگیرد نداشتم !!!
همه جا تاریک بود ....
کمی که جلوتر رفتیم حمید برگشت گفت:
( فرزانه روز اول زندگی اومدیم اینجا که یادمون باشه ته ماجرا همین جاست ؛ ولی من مطمئنم اینجا نمیام )
پرسیدم : ( یعنی چی ؟؟؟؟)
به آسمان نگاهی کرد و گفت:
( من مطمئنم میرم گلزار شهدا امروز هم سر سفره عقد دعا کردم شهید بشم !!!)
:یادت باشد ❤ قسمت بیست و ششم 📚
تا این حرف را زد دلم هری ریخت پایین 😢💔
حرف هایش حالت خاصی داشت ؛ این حرف ها برای من غریبه نبود ؛ از بچگی با این چیزا آشنا بودم ولی فعلا نمیخواستم به مرگ و نبودن و ندیدن فکر کنم .....
دوست داشتم سال های سال از وجود حمید و این عشق لبریز باشم ❤❤❤❤
داشتیم صحبت میکردیم که یک نفر را برای تدفین آوردن!!
خیلی تعجب کردم، تا حالا ندیده بودم کسی را شب دفن کنن !!!
جالب این بود که کسی که فوت شده بود از همسایه های عمه بود !!!
حمید گفت تو اینجا بمون ؛ من یکم زیر تابوت این بنده خدا رو بگیرم؛ حق همسایگی گردن ما داره زود بر میگردم....
همان جا وسط،قبرستان نشسته بودم ؛ با خودم فکر میکردم چقدر به مرگ نزدیکیم و چقدر دور .....
سوسوی چراغ های شهر و امامزاده من را امیدوار میکرد
امیدوار به روزهای آینده 👌❤❤
:یادت باشد ❤ قسمت بیست و هفتم 📚
ساعت یازده شب بود که سوار ماشین شدیم ؛ هر دو گرسنه بودیم ؛ آن قدر درگیر مراسم و مهمان ها بودیم که از صبح درست حسابی چیزی نخورده بودیم ....
چون جمعه بود و دیر وقت هر غذا فروشی که سر زدیم یا بسته بود یا غذایش تمام شده بود ....
بلاخره پایین بازار یک کبابی پیدا کردیم 👌😊
جا برای نشستن نداشت ؛ قرار شد غذا را بگیریم و ببریم ؛
حمید برای خودش کوبیده سفارش داد برای من هم جوجه گرفت 😋😋👌
غذا که آماده شد حمید پرسید حالا کجا بریم بخوریم ؟؟؟
شانه هایم را بالا انداختم یعنی نمیدونم 🤷♀️
این طوری شد که باز هم با آن پیکان قدیمی رفتیم سمت باراجین !!!
بالای یک تپه رفتیم ؛ از آن بلندی شهر پیدا بود ؛
حمید یک نایلون انداخت روی زمین و گفت
(اینجا بشین چادرت خاکی نشه )
تا شروع کردیم به خوردن باران گرفت اول خواستیم در یک فضای عاشقانه زیر باران شام بخوریم 😇🥰
کمی که گذشت باران تند شد ، سریع وسایل رو جمع کردیم و به سمت ماشین دویدیم🏃♀️🏃 ⛈🌧
حمید برای اینکه توجهم را جلب کند پیاز را درسته مثل سیب گاز میزد 🧅🧅😁
خودش هم اذیت میشد ولی میخندید 😅
از بس خندیدم متوجه نشدم غذا را چطور خوردم 😂😂😂
حتی موقع برگشت نزدیک بود تصادف کنیم !!🤦♀️
داشتیم یک دنیای تازه را تجربه میکردیم ؛ دنیایی که قرار بود من برای حمید و حمید برای من بسازد 🥰❤