:یادت باشد ❤ قسمت بیست و یکم 📚
ساعت ۹ شب بود که به خانه رسیدیم ؛ مادرم با اسپند به استقبال مان آمد ؛ حلقه ازدواج چند باری بین خواهرم فاطمه و مادرم دست به دست شد ،💍💍💍
حمید جعبه شیرینی را به مادرم داد و در جواب اصرارش برای بالا رفتن گفت :
(الان دیر وقته ، انشاالله بعدا مزاحم میشیم ؛ فرصت زیاده )
موقع خداحافظی خواست حلقه را به من بدهد که گفتم :
(حلقه رو به عمه برسونید ؛ روز مراسم عقد کنان با خودشون بیارن)
گفت : ( حالا که حلقه باید پیش من باشه ؛ پس من یه هدیه دیگه بهت میدم )
بعد هم از داخل جیب کتش یک جعبه کادو پیچ شده به من هدیه کرد 🎁
حسابی غافلگیر شده بودم 😍😍😍
این اولین هدیه ای بود که حمید به من میداد ؛ به آرامی کاغذ کادو را باز کردم تا پاره نشود ؛
(ادکلن لاگوست) بود ؛ بوی خوبی می داد
تمام دوران نامزدی ما با بوی این ادکلن گذشت
چون حمید هم همیشه همین ادکلن را می زد 🥰👌💞
:یادت باشد ❤ قسمت بیست و دوم 📚
جمعه ۲۱ مهر ماه سال ۱۳۹۱ روز عقد کنان من و حمید بود ؛❤
حیاط را برای آقایان فرش کرده بودیم و خانم ها هم طبقه بالا بودند ؛ پدر حمید اول صبح میوه ها و شیرینی ها را به خانه ما آورده بود ....
فضای پذیرایی شلوغ و پر رفت و آمد بود ...
مریم خانم خواهر حمید داخل اتاق آمد و گفت :
( عروس خانم داداش حمید با شما کار داره )
چادر نقره ای رنگم را سرم کردم و تا در ورودی آمدم ؛ حمید با یک سبد گل زیبا از غنچه های رز صورتی و لیلیوم زرد رنگ دم در منتظرم بود ....⚘⚘⚘🌱🌱🌱
صدایش کردم با لبخند به سمتم آمد ؛ سبد گل را گرفتم و
بو کردم ؛ گفتم ( زحمت کشیدین )
گفت ( قابل شما رو نداره هر چند شما خودت گلی 🌺🌺)
بعد هم گفت (عاقد اومده تا چند دقیقه دیگه خطبه عقد رو بخونیم ؛ شما آماده باش )
به اتاق برگشتم نیم ساعت گذشت ولی خبری نشد
با وجود اینکه وسط مهر ماه بود ولی بخاطر جمعیت زیاد هوای اتاق ها دم کشیده بود 🥵
مهمان ها همه آمده بودن ولی حمید غیب شده بود !!! 😕
کمی بعد کاشف به عمل آمد که حمید شناسنامه اش رو جا گذاشته 🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️
تا شناسنامه را بیاورد یک ساعت طول کشید ...
ماجرا دهان به دهان چرخید و همه فهمیدن که داماد شناسنامه اش را فراموش کرده است 🤭🤭
کلی بگو بخند راه افتاده بود؛ اما من از این فراموشی حرص میخوردم 😤😤
بعد از اینکه حمید آمد بزرگ ترهای فامیل مشغول نوشتن قول و قرار های طرفین شدن ....
بنا شد ۴ قلم از وسایل جهیزیه رو خانواده حمید تهیه کنند
:یادت باشد ❤ قسمت بیست و سوم 📚
سفره عقد خیلی ساده و در عین حال پر از صمیمیت بود ؛ 💚
یک تکه نان سنگک به نشانه برکت ؛ گل خشکی که داخل کاسه ای آب برای روشنایی زندگی بود و یک ظرف عسل ؛ جعبه حلقه و یک آیینه که روبروی من و حمید بود ؛ 💞💞
دست حمید قرآن بود ؛ من هم که آن زمان ۵ جزء از قرآن را حفظ بودم؛ هردو مشغول قرآن خواندن بودیم ؛ عاقد وقتی فهمید من حافظ قرآن هستم خیلی تشویقم کرد و قول یک هدیه به من داد 🎁🥰
لحظه ای که عاقد شروع به خواندن خطبه عقد کرد همه به احترام این لحظه قشنگ سکوت کرده بودن ؛ احساس عجیبی داشتم
زیر لب سوره یاسین را زمزمه میکردم 🌱
لحظه ای نگاهم به تصویر خودم و حمید در آیینه روبرویم افتاد
حمید چشم هایش را بسته بود ؛ دست هایش را به حالت دعا روی زانوهایش گذاشته بود و زیر لب دعا میکرد 🤲😊
طره ای از موهایش روی پیشانی اش ریخته بود 🌱🌱
به چشمم خوش تیپ ترین مرد روی زمین بود 👌😍
محو این لحظات شیرین گل را چیدم و گلاب را آوردم ⚘⚘
وقتی عاقد برای بار سوم پرسید
(عروس خانم وکیلم ؟)
گفتم ( با اجازه بزرگ تر ها و پدر و مادرم بله ❤❤ 😊👌)
بله را که دادم صدای الله اکبر اذان مغرب بلند شد ...
شبیه آدمی بودم که از یک بلندی پایین افتاده باشد ؛ به یک سکون و آرامش دل نشین رسیده بودم 👌❤
حمید حلقه را به انگشتم انداخت 💍💍💍
یادت باشد ❤ قسمت بیست و چهارم 📚
چند نفری از مهمان ها اصرار کردن به دهن هم عسل بگذاریم ،
حمید که خیلی خجالتی بود ، من هم تا انگشتش را دیدم کلا پشیمان شدم ☹
آنجا فهمیدم وقتی رفته شناسنامه اش را بیاورد موتور یکی از دوستانش خراب شده ؛ حمید هم که فنی کار بود کمک کرده بود تا موتور را درست کنند 🤦♀️
بعد از رسیدن هم به خاطر تاخیر و دیر شدن مراسم با همان دست های روغنی سر سفره عقد نشسته بود ؛
با دستمال کاغذی انگشتش را حسابی پاک کرد و بلاخره عسل را خوردیم 🍯🍯
مراسم که تمام شد حمید داخل حیاط با برادرم علی مشغول صحبت بود ....
مریم خانم خواهر حمید گفت ( شکر خدا مراسم که به خوبی و خوشی تموم شد ؛ امشب با داداش برین بیرون یه دوری بزنید
ما هستیم به زن دایی کمک میکنیم )
من که در حال جا به جا کردن سفره عقد بودم
گفتم (مشکلی نیست ولی بابا باید اجازه بده)
مریم خانم گفت ( آخه داداش فردا می خواد بره همدان ماموریت
سه ماه نیست !!!)
با تعجب گفتم (سه ماه ؟ 😯 چقدر طولانی !!!!!
انگار از الان باید خودم رو برای نبودناش آماده میکردم !!!🥲
از بابا اجازه گرفتیم ؛ سوار پیکان مدل هفتاد برادرشوهرم آقا سعید شدیم ، این دوتا برادر اینقدر به ماشین رسیده بودن که انگار همین الان از کارخانه درآمده !!!
خودش هم که ادعا داشت شوماخر است !!! راننده فرمول یک
یک جوری می رفت که آب از آب تکان نخورد !!!😎🚘
:یادت باشد ❤ قسمت بیست و پنجم 📚
به سمت امامزاده اسماعیل باراجین حرکت کردیم ؛
ساعت ۹ و نیم شب بود ؛ وقتی خواستیم وارد امامزاده بشیم بهم گفت :
(بی زحمت شماره موبایل تو بده که بعد از نماز و زیارت بهت زنگ بزنم ) تا آن موقع هنوز شماره ی همو نداشتیم !!!!
شماره رو که گرفت لبخندی زد و گفت:
(شمارتو یک اسم خاص ذخیره کردم ولی نمیگم 😁)
پیش خودم گفتم حتما یا ( فرزانه ) ذخیره کرده یا ( خانمم) زیاد دقیق نشدم 😕
بعد از نماز تماس گرفت اومدیم تو حیاط امامزاده ...
خوب که دقت کردم دیدم حمید داره میره سمت قبرستان امامزاده!!!
خیلی تعجب کردم؛ اولین شب محرمیت ؛ به جای جنگل و کوه و رستوران و کافی شاپ از اینجا سر در آوردیم 🤦♀️
حمید جلوتر میرفت ؛ قبرها بالا و پایین بودن ؛
چند مرتبه نزدیک بود بخورم زمین؛ روی این هم که بگویم دستم را بگیرد نداشتم !!!
همه جا تاریک بود ....
کمی که جلوتر رفتیم حمید برگشت گفت:
( فرزانه روز اول زندگی اومدیم اینجا که یادمون باشه ته ماجرا همین جاست ؛ ولی من مطمئنم اینجا نمیام )
پرسیدم : ( یعنی چی ؟؟؟؟)
به آسمان نگاهی کرد و گفت:
( من مطمئنم میرم گلزار شهدا امروز هم سر سفره عقد دعا کردم شهید بشم !!!)
:یادت باشد ❤ قسمت بیست و ششم 📚
تا این حرف را زد دلم هری ریخت پایین 😢💔
حرف هایش حالت خاصی داشت ؛ این حرف ها برای من غریبه نبود ؛ از بچگی با این چیزا آشنا بودم ولی فعلا نمیخواستم به مرگ و نبودن و ندیدن فکر کنم .....
دوست داشتم سال های سال از وجود حمید و این عشق لبریز باشم ❤❤❤❤
داشتیم صحبت میکردیم که یک نفر را برای تدفین آوردن!!
خیلی تعجب کردم، تا حالا ندیده بودم کسی را شب دفن کنن !!!
جالب این بود که کسی که فوت شده بود از همسایه های عمه بود !!!
حمید گفت تو اینجا بمون ؛ من یکم زیر تابوت این بنده خدا رو بگیرم؛ حق همسایگی گردن ما داره زود بر میگردم....
همان جا وسط،قبرستان نشسته بودم ؛ با خودم فکر میکردم چقدر به مرگ نزدیکیم و چقدر دور .....
سوسوی چراغ های شهر و امامزاده من را امیدوار میکرد
امیدوار به روزهای آینده 👌❤❤
:یادت باشد ❤ قسمت بیست و هفتم 📚
ساعت یازده شب بود که سوار ماشین شدیم ؛ هر دو گرسنه بودیم ؛ آن قدر درگیر مراسم و مهمان ها بودیم که از صبح درست حسابی چیزی نخورده بودیم ....
چون جمعه بود و دیر وقت هر غذا فروشی که سر زدیم یا بسته بود یا غذایش تمام شده بود ....
بلاخره پایین بازار یک کبابی پیدا کردیم 👌😊
جا برای نشستن نداشت ؛ قرار شد غذا را بگیریم و ببریم ؛
حمید برای خودش کوبیده سفارش داد برای من هم جوجه گرفت 😋😋👌
غذا که آماده شد حمید پرسید حالا کجا بریم بخوریم ؟؟؟
شانه هایم را بالا انداختم یعنی نمیدونم 🤷♀️
این طوری شد که باز هم با آن پیکان قدیمی رفتیم سمت باراجین !!!
بالای یک تپه رفتیم ؛ از آن بلندی شهر پیدا بود ؛
حمید یک نایلون انداخت روی زمین و گفت
(اینجا بشین چادرت خاکی نشه )
تا شروع کردیم به خوردن باران گرفت اول خواستیم در یک فضای عاشقانه زیر باران شام بخوریم 😇🥰
کمی که گذشت باران تند شد ، سریع وسایل رو جمع کردیم و به سمت ماشین دویدیم🏃♀️🏃 ⛈🌧
حمید برای اینکه توجهم را جلب کند پیاز را درسته مثل سیب گاز میزد 🧅🧅😁
خودش هم اذیت میشد ولی میخندید 😅
از بس خندیدم متوجه نشدم غذا را چطور خوردم 😂😂😂
حتی موقع برگشت نزدیک بود تصادف کنیم !!🤦♀️
داشتیم یک دنیای تازه را تجربه میکردیم ؛ دنیایی که قرار بود من برای حمید و حمید برای من بسازد 🥰❤
:یادت باشد ❤ قسمت بیست و هشتم 📚
توی ماشین فضای سکوت بین ما حاکم بود ؛ حمید مرتب
می گفت : ( حرف بزن خانم ؛ چرا اینقدر ساکتی؟؟؟)
من واقعا نمی دانستم از چه چیزی باید حرف بزنم ؟
حمید از هر ترفندی استفاده می کرد تا مرا به حرف بکشاند ؛
من از دانشگاه گفتم ؛ حمید هم از محل کارش تعریف کرد ؛
ولی باز وقت زیاد داشتیم ؛ چند دقیقه که ساکت بودم
حمید دوباره پرسید :
(چرا حرف نمی زنی ؟ من وقتی داشتم عسل میذاشتم دهنت انگشتم به زبونت خورد فهمیدم زبون داری !!!)
(پس چرا حرف نمی زنی ؟؟..)😁
با خنده گفتم همون انگشت روغنی رو میگی دیگه ؟؟؟😅
ساعت یک نیمه شب به خانه رسیدیم ؛ مادرم مقداری انگور داخل نایلون ریخته بود که حمید با خودش برای عمه ببرد
انگورها رو گرفت و رفت 🍇🍇
قرار بود اول صبح به ماموریت برود ؛ آن هم نه یک روز نه دو روز سه ماه !!!🥺
من نرفته دلتنگ حمید شده بودم ؛ روز اول محرمیت ما به همین سادگی گذشت !!! 🥲💔
گاهی ساده بودن قشنگ است !!!❤❤❤
:یادت باشد ❤ قسمت بیست و نهم 📚
صبح اولین روز بعد از صیغه محرمیت ؛ کلاس داشتم ؛
برای دوستانم شیرینی خریدم ؛ بعضی از دوستان صمیمی رو هم به بستنی دعوت کردم 😋🍦🍨
حلقه من را گرفته بودند و دست به دست میکردن؛💍💍
مجردها هم آن را انگشت خودشان می انداختند و با خنده میگفتند :
(دست راست فرزانه روی سر ما 😅 )
آنقدر تابلو بازی در آوردند که اساتید هم متوجه شدن و تبریک گفتند 🙏😍❤
با وجود شوخی ها و سر به سر گذاشتنه دوستانم حس دلتنگی رهایم نمیکرد 🥺💔
از همان دیشب بعد از خداحافظی دل تنگ حمید شده بودم 💔
مانده بودم این ۹۰ روز را چطور باید بگذرانم ؟؟؟؟😔💔
ساعت ۴ بعد از ظهر آخرین کلاسم در حال تمام شدن بود ، حواسم پیش حمید بود ؛ از مباحث استاد چیزی متوجه نمیشدم
حساب کردم دیدم حتما تا الان به همدان رسیده 👌
همان جا گوشی را از کیفم درآوردم و روشن کردم ....
نوشتم (سلام ببخشید از صبح کلاس بودم ؛ به سلامتی رسیدید ؟؟)
انگار حمید گوشی به دست منتظر بود به یک دقیقه نکشید که جواب داد : (علیک سلام تا ساعت چند کلاس داری ؟؟)
گفتم (کلاسم تا چند دقیقه دیگه تموم میشه )
نوشت (الان تو دوراهی همدان هستم میام دنبالت بریم خونه !!)
با خودم گفتم حتما باز حمید شیطنتش گل کرده داره سر به سرم میذاره 😏
از دانشگاه که بیرون اومدم چیزی ندیدم مطمئن شدم حمید شوخی کرده ....
صد متری از دانشگاه دور شده بودم که صدای بوق موتوری توجهم را جلب کرد.....🛵🔊
:یادت باشد ❤ قسمت سی ام ( ۳۰ ) 📚
صدای بوق موتوری توجه من را به خودش جلب کرد!!!
دقت کردم دیدم خود حمید است 🤩🤩❤❤
با موتور دنبالم آمده بود ؛🛵 پرسیدم:
(مگه شما نرفتی ماموریت ؟؟؟)
کلاه ایمنی را از سرش برداشت و گفت : ( از شانس خوبمون ماموریت لغو شد 😀)
خیلی خوشحال بود ؛ من بیشتر از حمید ذوق کردم 😍❤
حال و حوصله ماموریت آن هم فردای عقدمان را نداشتم
همین چند ساعت هم به من سخت گذشته بود 🥲💔
تا گفت (سوار شو بریم)
با تعجب گفتم (بی خیال حمید آقا من تا الان موتور سوار نشدم می ترسم تو برو من با تاکسی میام !!!)😥
گفت (سوار شو عادت میکنی من خیلی آروم میرم 😁)
چند بار ( قل هو الله ) خواندم و سوار شدم؛
کل مسیر شبیه آدمی بودم که بخواهد وارد تونل وحشت بشود
چشم هایم را از ترس بسته بودم ؛ یاد سیرک های قدیمی افتادم
که سر محله های ما بر پا میشد و یک نفر با موتور روی دیوار راست رانندگی میکرد .....
تا برسیم نصف جان شدم ؛ سر فلکه میخواستیم دور بزنیم از بس موتور کج شد صدای (یا زهرای من) بلند شد گفتم الان است که بخوریم زمین بریم زیر ماشین ها .....😰 😅
برای مشاهدهی پاسخها به لینک زیر مراجعه کنید: