eitaa logo
یادت باشد 💜 / کتاب صوتی
450 دنبال‌کننده
345 عکس
96 ویدیو
51 فایل
کتاب های صوتی 🎧🥰 و فایل pdf کتاب و رمان 📖👌 فهیمه هستم متولد پاییز ۶۸‌ 🍁 بِچِه مَحله یِ اِمام رِضایُم🕌 قراره این جا کلی کتاب صوتی گوش کنیم و کتاب بخونیم 😍🎧📚📖 @Fahime1368 👈من اینجام
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب یادت باشد 📚📚 خاطرات خواستگاری؛ دوران نامزدی؛ ازدواج، ماه عسل و زندگی مشترک شیرین و عاشقانه ی شهيد حمید سیاهکالی و همسرشون فرزانه خانم هست ❤❤
:یادت باشد ❤ قسمت یازدهم 📚 گفتم : من آدم عصبی هستم ؛ بداخلاقم ؛ صبرم کمه ؛ امکان داره شما اذیت بشی ..... حمید که انگار متوجه قصد من از این حرفا شده بود گفت : شما هر چه قدر هم عصبانی بشی من آرومم ؛ خیلی هم صبورم بعید میدونم با این چیزها جوش بیارم .... گفتم : اگه یه روزی برم سرکار یا دانشگاه خسته باشم ؛ حوصله نداشته باشم ؛ غذا درست نکرده باشم ؛ خونه شلوغ باشه شما ناراحت نمی‌شی؟؟ گفت : اشکال نداره زن مثل گل می مونه ؛ حساسه؛ شما هرچقدر هم حوصله نداشته باشی من مدارا میکنم خلاصه به هر دری زدم نشد حمید را منصرف کنم از اول تمام عزم خود را جزم کرده بود که جواب بله بگیرد محترمانه باج میداد و هر چیزی میگفتم قبول میکرد !!! حال خودم هم عجیب بود حس میکردم مسحور او شده ام ❤ با متانت خاصی حرف می‌زد؛ وقتی صحبت می‌کرد از ته دل محبت را از کلماتش حس میکردم ؛ بیش ترین چیزی که من را درگیر خودش کرده بود حیای چشم های حمید بود ؛ یا زمین را نگاه می‌کرد یا به همان نمکدان خیره شده بود ... محجوب بودن حمید کار خودش را کرده بود‌.... گویی قسمتم این بود که عاشق چشم هایی بشوم که از روی حیا به من نگاه نمیکرد ؛ با این چشم های محجوب و پر جذبه میشد به عاشق شدن در یک نگاه اعتقاد پیدا کرد ❤❤❤ چشم هایی که تا وقتی می‌خندید همه چیز سر جایش بود من از همان روز عاشق این چشم ها شدم 💚💚💚 آسمان چشم هایش را دوست داشتم ❤❤❤ گاهی خندان ؛ گاهی خیس و بارانی !!!
:یادت باشد ❤ قسمت دوازدهم 📚 مهر حمید از همان لحظه اول به دلم نشسته بود ؛ 😍👌❤ به یاد عهدی که با خدا بسته بودم افتادم ؛( چله ی دعای توسل ) درست روز بیستم حمید برای خواستگاری به خانه ما آمده بود تصورش را هم نمیکردم توسل به ائمه این گونه دلم را گرم کند احساس میکردم با خیال راحت میتوانم به حمید تکیه کنم به خودم گفتم : حمید همون کسی هستش که میشه تا ته دنیا بدون خستگی باهاش همراه شد 🥰👌👌❤❤ سه روز بعد عمه تماس گرفت .... مادرم گوشی را برداشت ؛ در حین احوالپرسی؛ مادرم با دست به من اشاره کرد که چه جوابی به عمه بدهد ؟؟. آمدم بگویم که هنوز یک هفته نشده چرا اینقدر عجله دارن ؟؟ بعد با خودم گفتم خوب جواب من که مشخصه چه امروز چه چند روز بعد ؛ 🤷‍♀️ گفتم : ( جوابم مثبته ولی چون ما فامیل هستیم اول باید بریم برای آزمایش ژنتیک ؛ یه وقت بعدا مشکل پیش نیاد ؛ فقط تا وقتی جواب آزمایش نیومده این موضوع رو با کسی مطرح نکنن ) علت اینکه عمه اینقدر زود تماس گرفته بود این بود که حمید به مادرش گفته بود ( من فرزانه رو راضی کردم ؛ زنگ بزن مطمئن باش جواب بله رو گرفتیم )😅👌❤❤❤
:یادت باشد ❤ قسمت سیزدهم 📚 از پشت شیشه پنجره سی سی یو بیمارستان در حال دعا برای شفای مادربزرگم بودم؛ دو سه روزی بود که ننه را بخاطر مشکل قلبی بستری کرده بودن ؛ خیلی نگرانش بودم ....💔💔💔 در حال خودم بودم که دیدم یکی سرش را چرخاند جلوی چشم های من و سلام داد... حمید بود ؛ هنوز روم نمیشد به چشم هایش نگاه کنم ؛ حتی تا آن روز نمی‌دانستم چشم های حمید چه رنگی هستند ❤ گفت : نگران نباش حال ننه خوب میشه ؛ راستی دو روز بعد برای دکتر ژنتیک وقت گرفتم ...... نوبت‌مان که شد مادرم را هم همراه خودمان بردیم من و مادرم جلوتر می رفتیم و حمید پشت سر ما می آمد وقتی به مطب دکتر رسیدیم مامانم جلو رفت و از منشی دکتر که یک آقای جوان بود پرسید : (دکتر هست یا نه ؟ ) منشی جواب داد: ( نه برای دکتر کاری پیش اومده نمیاد ؛ نوبت های امروز به سه شنبه موکول شده!!) مادرم پیش ما برگشت حمید گفت : ( زن دایی چرا شما رفتی جلو ؟؟خودم میرم برای هفته بعد هماهنگ میکنم ؛ شما همین جا بشینید) حمید که رفت جلو مادرم با خنده ؛ آرام گفت : (فرزانه این از بابای تو هم بدتره !😅) فقط لبخند زدم ؛ خجالتی تر از این بودم که به مادرم بگویم (خوبه دیگه روی همسر آینده اش حساسه !) سه شنبه هفته بعد خودمان به مطب دکتر رفتیم ؛ در اتاق انتظار روی صندلی نشسته بودیم؛ هنوز نوبت مان نشده بود حمید با اینکه سعی میکرد چهره شاد و بی تفاوتی داشته باشد ولی لرزش خفیف دست هایش گویای همه چیز بود 👌🥰❤❤❤
یادت باشد ❤ قسمت چهاردهم 📚 مدت انتظارمان خیلی طولانی شد ؛ حوصله ام سر رفته بود؛ این وسط شیطنت حمید گل کرده بود ؛ گوشی را جوری تکان میداد که آفتاب از صفحه گوشی به سمت چشمان من برمیگشت از بچگی همینطوری شیطنت داشت ؛ یکجا آرام نمی‌گرفت؛ با لحن ملایم گفتم : (حمید آقا میشه این کارو نکنید؟؟) تا یک ماه بعد عقد همینطور رسمی با حمید صحبت میکردم فعل ها را جمع می بستم و شما صدایش میکردم ❤❤ روز آزمایش خون خواهرم فاطمه هم همراه ما آمد آزمایش خون سخت و درد آوری بود ؛ رنگ به چهره نداشتم حمید نگران و دلواپس بالای سرم ایستاده بود ؛ می گفت : (‌تا ۳ بشماری تمومه ) موقع بیرون آمدن از آزمایشگاه حمید برگه آزمایش را به من داد و گفت : (شرمنده فرزانه خانم من فردا میرم ماموریت بی زحمت دو روز بعد خودت جواب آزمایش رو بگیر ؛ هر وقت گرفتی به من خبر بده با هم بریم مطب به دکتر نشون بدیم )
:یادت باشد ❤ قسمت پانزدهم 📚 قدیم ها که کوچک بودم؛ یکسره خانه عمه بودم و با دختر عمه ها بازی می‌کردم؛ ولی بعد که بزرگ تر شدم و به سن تکلیف رسیدم خجالت میکشیدم و کمتر می رفتم ؛ حمید هم خیلی کم به خانه ما می آمد؛ ولی از وقتی که بحث وصلت ما جدی شد ؛ رفت و آمد ها هم بیشتر شد .... آن روز هم حمید با پدر و مادرش برای صحبت نهایی به خانه ما آمدن ؛ چایی را که بردم حس کسی را داشتم که اولین بار است سینی چای را دست می‌گیرد؛ !!! گویی تا به حال حمید را ندیده بودم!!! حمیدی که امروز به خانه ما آمده بود متفاوت از پسر عمه ای بود که دفعات قبل دیده بودم!!! او حالا دیگر تنها پسر عمه من نبود ؛ قرار بود شریک زندگی ام شود ❤❤❤🥰 عمه گفت ( ما از داداش اجازه گرفتیم انشاالله جمعه هفته بعد مراسم عقد کنان رو بگیریم ؛ فردا چه ساعتی بریم برای خرید حلقه؟؟💍💍💍 گفتم( تا ساعت ۴ بعدازظهر که کلاس دارم تا برسم خونه میشه ساعت ۴ و نیم ) قرار شد فردا ساعت ۵ حمید بیاد دنبالم فردای آن روز از هفت صبح کلاس داشتم؛ وقتی رسیدم خانه ساعت ۴ و نیم شده بود ؛ پدرم و خواهرم فاطمه تو حیاط بدمينتون بازی میکردن خیلی خسته بودم ؛ لباس هایم را عوض کردم نشستم جلوی تلویزیون پاهایم را دراز کردم کفش هایی که تازه خریده بودم پایم را میزد؛ پاهایم تاول زده بود 🤕 تلویزیون داشت سریال ( دونگی) را نشان می‌داد که زنگ خانه به صدا درآمد ؛ حمید بود درست سر ساعت پنج 👌👌👌
:یادت باشد ❤ قسمت شانزدهم 📚 تاکسی گرفتیم، باد شدیدی می وزید ، وقتی سبزه میدان از ماشین پیاده شدیم ؛باد شدیدتر شده بود و امان نمی داد گفتم : (حمید آقا انگار قسمت نیست خرید کنیم ؛ من که خسته شدم ؛ هوا هم که اینطوری ؛ ) گفت ( هوا به این خوبی اتفاقا جون میده برای خرید دونفره ، امروز باید حلقه رو بخریم ؛ به مادرم قول دادم) چندتا مغازه طلافروشی رفتیم ؛ من دنبال یه حلقه ی ساده و سبک می گشتم ، ولی حمید دنبال حلقه های خاصی بود که روی آن نگین کار شده باشه ؛ 💍💍💍 بعد از کلی سبک سنگین کردن یک حلقه متوسط خریدیم گرمی ۱۱۴ هزار تومن که سر جمع شد ۶۰۰ هزار تومان 👌 موقع برگشت از حمید خواستم پیاده برگردیم ؛ دوست داشتم باهم صحبت کنيم تا بیشتر همو بشناسیم 🥰❤❤ از بازار تا چهارراه نظام وفا پیاده آمدیم ؛ حمید دنبال مغازه آبمیوه فروشی بود ، اما هرچه جلوتر رفتیم پیدا نکردیم گفت : (اینجا یه مغازه نداره آدم بخواد خانمش رو مهمون کنه 😕 ) خندیدم و گفتم خب این خیابون همش الکتریکیه، کی میاد اینجا آبمیوه فروشی باز کنه ؟😅 نزدیک منبع آب خیابان سعدی بلاخره یک آبمیوه فروشی پیدا کردیم ؛ دوتا بستنی به همراه آب طالبی و آب هویج خرید ؛ آب معدنی هم خرید 🍦🍨🥤🧃 من با لیوان کمی آب خوردم، به حمید گفتم : (از نظر بهداشتی باید آب رو تو لیوان شخصی بخوریم ولی شنیدم یکی از علما سفارش کردن برای اینکه محبت تو زندگی ایجاد بشه خوبه که زن و شوهر تو یک لیوان آب بخورن !!!😅👌) تا این را گفتم حمید لیوان خودش را کنار گذاشت و لیوانی که من با آن آب خورده بودم را پر کرد ... موقع آب خوردن خجالت میکشید گفت : (میشه بهم نگاه نکنی من آب بخورم )
:یادت باشد ❤ قسمت هفدهم 📚 حمید موقع آب خوردن خجالت میکشید گفت : ( میشه بهم نگاه نکنی ؛ من آب بخورم ؛ فرزانه خانم ؟؟) میخواستم اذیتش کنم ؛ از او چشم بر نمی داشتم ؛ خنده اش گرفته بود ؛ نمیتوانست چیزی بخورد ؛ گفتم : (من رو که خوب می‌شناسید، کلا بچه ی شیطونی هستم ، )😁 بعد هم شروع کردم به گفتن خاطرات بچگی و بلاهایی که سر خواهر کوچک ترم می آوردم ، 😅 گفتم (یادمه بچه که بودم چنگال رو می زدم تو فلفل و به فاطمه که دو سال بیشتر نداشت می دادم 😁) (طفلی از همه جا بی خبر چنگال رو داخل دهانش میذاشت و من هم از گریه آبجی کیف میکردم 😅😁) خاطرات و شیطنت های بچگی را که گفتم حمید با شوخی گفت (دختر دایی هنوز دیر نشده ؛ شتر دیدی ندیدی میشه من باشما ازدواج نکنم )😥 گفتم (نه هنوز دیر نشده نه به باره نه به داره برید خوب فکراتون رو بکنید خبر بدین ) بعد از خوردن بستنی با این که خسته شده بودیم ولی باز پیاده راه افتادیم .... گفت ( عیدها که می اومدیم خونتون دوست داشتم در اتاق رو باز کنی بیای بیرون که ببینمت ولی وقتی نمی اومدی حرصم می‌گرفت ؛ ولی از خونتون که در می اومدیم ته دلم می دیدم از کارت خوشم اومده ؛ چون بیرون نیومدی که نامحرم تو رو ببینه ... راست می‌گفت چون عادت نداشتم وقتی نامحرم میاد خونمون از اتاقم بیرون بیام )😊
:یادت باشد ❤ قسمت هجدهم 📚 برایم جالب بود بدانم عکس العمل حمید وقتی بار اول جواب منفی دادم چه بوده ؟؟ 🤔 گفتم : (وقتی شنیدین من جواب رد دادم چی شد ؟؟) حمید آهی کشید و گفت (دست روی دلم نزار 😔💔) وقتی مادرم گفت جواب رد دادی ؛ رفتم داخل اتاق ؛ اشکم دراومده بود؛ پیش خودم میگفتم من دختر دایی مو دوست دارم ❤ ؛ مگه میشه کسی که این همه بهش فکر میکنم و دوسش دارم منو دوست نداشته باشه ؟؟😢💔) صحبت که به اینجا رسید منم داستان قول و قرارم با خدا رو تعریف کردم گفتم ( راستش حمید آقا منم نذر کرده بودم چهل روز دعای توسل بخونم ؛ بعد هم اولین نفری که اومد و خوب بود ؛ جواب بله بدم ؛ اما شما انگار عجله داشتی ؛ روز بیستم اومدی !!😅 حمید خندید و گفت( یه چیزی میگم‌ لوس نشیا ) گفتم ( می‌شنوم بفرما ) گفت واقعیتش قبل از اینکه برای بار دوم بیام خونتون رفته بودم قم زیارت حرم حضرت معصومه 💚💚💚 اونجا گفتم یا حضرت معصومه میشه منو به اونی که دوسش دارم برسونی ؟ دل من پیش فرزانه مونده ؛ منو به عشقم برسون!!! ❤❤❤❤
:یادت باشد ❤ قسمت نوزدهم 📚 آن روز کلی باهم پیاده آمدیم و صحبت کردیم؛ به کانال آب که رسیدیم ، واقعا خسته شده بودم ؛ حمید خستگی من را که دید پیشنهاد داد سوار تاکسی بشیم ...🚕 🚕 تا سوار تاکسی شدیم ؛ گفت ( ای وای شیرینی یادمون رفت 🤦) از ماشین پیاده شدیم به سمت بازارچه رفتیم ؛ دو تا جعبه شیرینی خرید ؛ یک جعبه برای خودشان؛ یک جعبه هم برای خانه ما ..... یک کیلو هم جدا سفارش داد !!! گفت : ( این شیرینی گل محمدی هم برای خودت ؛ صبح ها که میری دانشگاه بخور ) 🍰🍰❤❤ دوست داشتم تاریخ تولد حمید را بدانم ؛ برای اینکه مستقیما سوالی نکنم ؛ تا سفارش شیرینی ها آماده شود ؛ به سمت یخچال کیک های تولد رفتم و گفتم : این کیک رو می بینین چه خوشگله ؟ تولد امسالم که گذشت! اما دوم تیر ماه سال بعد برام همین مدل کیک رو سفارش بدین 😁😊 راستی حمید آقا شما متولد چه ماهی هستین؟؟ حمید گفت ( من ۴ اردیبهشت تولدمه ) 🎈🎈🥳🥳 خیلی زود یک وجه اشتراک قشنگ بین خودمان پیدا کردم حسابی ذوق زده شدم چون تاریخ تولدمان به هم می آمد 😍👌 من متولد دومین روز چهارمین ماه سال بودم و حمید متولد چهارمین روز از دومین ماه سال !!!😅👌👌
:یادت باشد ❤ قسمت بیستم 📚 از شیرینی فروشی تا فلکه دوم کوثر باید پیاده می رفتیم ؛ حمید ورزشکار بود و از بچگی به باشگاه می رفت ؛ این پیاده رفتن ها برایش عادی بود ؛ ولی من تاب و تحمل این همه پیاده روی رو نداشتم 🤕 وسط خیابون نشستم و گفتم : (من دیگه نمی تونم؛ خسته شدم 😩) حمید هم شیرینی به دست با شیطنت گفت : (اینجا ماشین خور نیست ؛ با همدیگه محرم هم نیستیم که بتونم دستت رو بگیرم ؛ مجبوریم تا سر خیابون خودمون رو برسونیم تا ماشین بگیریم 😁) نوع راه رفتنمان و رفتارمان شبیه کسانی بود که تازه نامزد کردن !! در شهری مثل قزوین سخت است که در خیابان راه بروی و حداقل چند نفر آشنا و فامیل تو را نبینند ؛ بخصوص حمید را خیلی ها می‌شناختند .... روی جدول نشسته بودم که چند نفر از شاگردهای باشگاه کاراته ی حمید که بچه های دبستانی بودن ما را دیدند و از دور مارا به هم نشان می‌دادند و پچ پچ میکردن یکی از آن ها با صدای بلند گفت : (استاد خانومتونه؟. مبارکه 😃😉👏) حمید از خجالت عرق به پیشانی اش نشسته بود 😓 دستی برای آن ها تکان داد و گفت : 👋 (این بچه ها آبرو برای آدم نمیزارن ؛ فردا کل قزوین با خبر میشه 🤦)
کتاب یادت باشد 📚📚 خاطرات شیرین و عاشقانه ی شهید حمید سیاهکالی و همسرشون فرزانه خانم هست ❤❤