فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این همون فیلمه دوستان
(ساک وسایل حمید را که چیدم برایش حنا درست کردم
روی موها و محاسن و پاهایش حنا گذاشتم در همان حالت که حنا روی سرش بود دوربین موبایلم را روشن کردم و گفتم
(حمید صحبت کن برای من برای پدر و مادرهامون )
۲۰ آبان ۹۴
:یادت باشد ❤قسمت صد و بیست و سه ( ۱۲۳ )📚
حمید ساعت ۱۱ شب با همکارش رفتند واکسن آنفلوانزا بزنند
وقتی برگشت همه چیز را با هم هماهنگ کردیم
۱۶ هزار تومان برای پول شهریه باید به حساب دانشگاهش میریختم
از واحدهای مقطع لیسانسش فقط ۳ واحد مانده بود
این ۳ واحد را قبلا برداشته بود
ولی بخاطر ماموریت نتوانسته بود بخواند
بعضی از دوستانش گفته بودند :
((چون ماموریت بودی و نرسیدی بخونی بهت تقلب میرسونیم ))
ولی حمید قبول نکرده بود ؛ اعتقاد داشت چون این مدرک می تواند روی حقوقش اثر بگذارد
باید همه درس هایش را با تلاش خودش قبول شود
تا حقوقش شبهه ناک نباشد
قرار شد هزینه شهریه را واریز کنم تا وقتی حمید برگشت
بتواند امتحان بدهد و درسش را تمام کند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
:یادت باشد ❤ قسمت صد و بیست و چهار ( ۱۲۴ )📚
۸۰ هزار تومان از پول سپاه دست حمید مانده بود
به من سفارش کرد که حتما به دست پدرم برسانم تا به سپاه برگرداند ؛
در مورد خانه سازمانی هم که قرار بود به ما بدهند از حمید پرسیدم :
(( حمید اگه تا تو برگشتی خونه رو تحویل دادن چه کنیم ؟؟؟))
گفت:
( ( بعید میدونم خونه رو تا اون موقع تحویل بدن ؛
اگه تحویل دادن
شما فقط وسایل رو ببرید
خودم وقتی برگشتم خونه رو رنگ میزنم ؛ بعد با هم وسایل رو میچینیم ))
از ذوق خانه جدید از چند هفته قبل کلی اسکاچ و مواد شوینده گرفته بودم که برویم خانه سازمانی
غافل از اینکه این خانه آخرین خانه زمینی مشترک من و حمید میشود 😔💔
💔💔💔💔💔💔💔
328_1581636737.mp3
2.79M
🎙کتاب صوتی
📕یادت باشد🌱
🌹قسمت 4⃣ ♥️
#کتاب_صوتی_یادت_باشد
334_1587181411.mp3
3.18M
🎙کتاب صوتی
📕یادت باشد🌱
🌹قسمت 5⃣ ❤ ##کتاب_صوتی_یادت_باشد
:یادت باشد ❤قسمت صد و بیست و پنج ( ۱۲۵ )📚
حمید ساعت ۱۲ شب بود که خوابید ؛ چون ساعت ۵ باید به پادگان میرسید
گوشی را روی ساعت ۴:۲۰ دقیقه تنظیم کردم ⏰
حمید راحت خوابید ولی من اصلا نتونستم بخوابم
باهمان نور کم ماه که از پنجره می تابید به صورتش خیره شدم
و در سکوت کامل کلی گریه کردم ؛ متکا خیس شده بود
یک جا بند نمیشدم دورتادور اتاق راه میرفتم و ذکر میگفتم 📿
و دوباره کنار حمید مینشستم
دنبال یک سری فرضیات برای نرفتنش میگشتم ؛
منطق و احساسم حسابی بین شان شکر آب شده بود ؛
پیش خودم گفتم شاید وقتی بیدار شد دل درد بگیرد یا
پایش پیچ بخورد
ولی ته دلم راضی نبودم یک مو از سر حمید کم بشود یا
دردی را بخواهد تحمل کند
به خودم تلقین میکردم مثل همه ماموریت ها انشاالله این بار هم سالم بر می گردد
:یادت باشد ❤ قسمت صدوبیست و شش ( ۱۲۶ )📚
یک ساعت مانده به اذان صبح بیدارش کردم ؛
برایش صبحانه آماده کردم
تخم مرغ با رب خیلی دوست داشت 🍳
همراه با معجون عسل و دارچین و پودر سنجد 🍯
گفتم:( حمید جان بشین بخور تا دیر نشده )
نمیتوانستم یک جا بند باشم ؛ میترسیدم چشم در چشم شویم دوباره دلش را با گریه هایم بلرزانم
سر سفره که نشست گفت :
( فرزانه ؛ آخرین صبحانه رو با من نمی خوری ؟ !!)
دلم خیلی گرفت ؛ با بغض گفتم :
( چرا این طوری میگی ؟؟ مگه اولین باره میری ماموریت؟!)
گفت : ( فرزانه کاش می شد صداتو ضبط میکردم با خودم میبردم که کمتر دلم تنگ بشه )
گفتم ( قرار گذاشتیم هر کجا تونستی زنگ بزنی من هر روز منتظر تماست می مونم )
کنارش نشستم خودش لقمه درست میکرد و به من می داد
برق خاصی در نگاهش بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
:یادت باشد ❤ قسمت صد و بیست هفت( ۱۲۷ )📚
کنارش نشستم، خودش لقمه درست میکرد و به من می داد
برق خاصی در نگاهش بود...
گفتم :
( حمید جان ؛ به حرم حضرت زینب(س) رسیدی ویژه منو
دعا کن )
گفت :
(( چشم عزیزم؛ اون جا که برسم حتما به خانوم حضرت زینب میگم که همسرم خیلی همراهم بود
میگم که فرزانه پای زندگی واستاد تا من بتونم پای اسلام و اعتقاداتم بایستم
میگم که وقت هایی که چشمات خیس بود و میپرسیدم
چرا گریه کردی حرفی نمیزدی
دور از چشم من گریه میکردی تا اراده من ضعیف نشه ))
همکارش تماس گرفت که سر کوچه منتظر است ؛
سریع حاضر شد؛
یک لباس سفید با راه راه آبی همرا کاپشن مشکی و شلوار طوسی تنش کرده بود
دوست داشتم بیشتر از همیشه روی حاضر شدنش وقت بگذارد تا بیشتر تماشایش کنم
ولی شوق حمید برای رفتن بیشتر از شوق ماندن بود
کنار در خروجی برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم ؛
لحظه آخر به حمید گفتم:
(( کاش میشد با خودت گوشی ببری ؛
حمید تو رو به همون حضرت زینب (س) منو از خودت بی خبر نذار
هرجا تونستی تماس بگیر ))
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
:یادت باشد ❤ قسمت صد و بیست و هشت( ۱۲۸ )📚
حمید گفت : ( چشم فرزانه جان ؛ هر کجا جور بشه حتما بهت زنگ می زنم ؛
فقط یه چیزی ؟ از سوریه که تماس گرفتم ؛
چطوری بگم دوستت دارم ؟؟؟....❤❤🤔
اون جا بقیه هم کنارم هستن ، اگه صدای منو بشنون
از خجالت آب میشم )😅
به یاد زندگینامه و خاطراتی که از شهدا خوانده بودم افتادم
بعضی هایشان برای همچین موقعیت هایی با همسرشان رمز میگذاشتند.....
به حمید گفتم : ( پشت گوشی به جای دوستت دارم ؛
بگو ( یادت باشه ) من منظورت رو میفهمم ❤❤
از پیشنهادم خوشش آمد ؛ 😍👌
پله ها را که پایین میرفت برایم
دست تکان میداد و بلند بلند میگفت : 😍👋
( فرزانه جان یادت باشه ❤ یادت باشه ❤ )
منم میخندیدم میگفتم :
(یادم هست ❤ یادم هست ❤)
🥲🥲🥲🥲🥲🥲
5.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یادت باشه یادت باشه
یادم هست یادم هست 🥲💔