eitaa logo
‹ یادگاࢪ مادࢪ ›
690 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
452 ویدیو
194 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃دانی که آرزوی توست...🍃 @yadegar_madar
•{ 🌙 •{ 🌱 •{ ✨ /ʝסíꪀ➘ |❥ @yadegar_madar
سلام😄☺️به دلیل شروع مدارس و احتمالا شاید که تعداد پیام ها کمتر گذاشته بشه😐به کسی احتیاج داریم که ادمین فعال باشه و حداقل شبی ۴ تا تب بزنه....اگه واقعا کسی مشتاقه که کانال حضرت زهرارو بگردونه البته نه تنهایی ماهم کمک میکنیم ولی باید حواسش بیشتر از ما جمع باشه بیاد به ایدی👇 لطفا لفت ندهید😩😩😩یا اصن نیاین که ما دلمو خوش بشه که بعدش میخوایید برید😐😖 @Yazahra9ghorbanzade
به وقت رمان ۱۳...۱۴😘
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 سریع تر لباسامو تنم کردم بعد هم چادرمو سرم کردم واز خونه رفتم بیرون. باترس و لرز رسیدم جلوی در دستمو گذاشتم روی دستگیره ی در نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم سرم پایین بود.یواش یواش سرمو بلند کردم. ولی یه دفعه رنگم پرید... پاهام سست شد... ماشین علی دیگه جلوی در نبود. از مردی که توی کوچه وایستاده بود پرسیدم. -اقا...اقا ببخشید...شما این ماشینی که اینجا پارک بود رو ندیدی؟؟یه پراید نوک مدادی... - تا چند دقیقه ی پیش با یه چمدون از خونه اومد بیرون و در قفل کردو رفت... آب دهنمو قورت دادم و گفتم: -دقیقا چند دقیقه ی پیش؟؟ گفت: -پنج دقیقه ی پیش... بغضم گرفت و با صدای یواش به اون مرد گفتم: -ممنون... نفس عمیقی کشیدم یه نگاهی به در خونه ی علی اینا انداختم.دقیقا با گذشتن من پنج دقیقه ی پیش از جلوی پنجره علی سوار ماشین شده و رفته...دیگه هیچ چیز قابل برگشت نیست... بغضم ترکید اشکام یواش یواش اومدن پایین... اصلا توان برگشتن به خونه رو نداشتم خصوصا اگر مادر بزرگ حالمو ببینه خیلی بهم میریزه.تصمیم گرفتم برم قدم بزنم.برام مهم نبود کجا فقط دلم میخواست تنها باشم... راه افتادم و خیابونارو قدم زدم.هیچی نمیفهمیدم فکرم خیلی درگیر بود...هیچ صدایی نمیشنیدم همینجوری که داشتم میرفتم رسیدم به یه پارک.صدای خنده بچه ها توی گوشیم پیچید... یاد اون روز افتادم که علی توی پارک با اون دوتا موتور سوار درگیر شد.یاد وقتی که تموم لباسش خونی بود. دلم خیلی گرفت... رفتم داخل پارک.شروع کردم به قدم زدن.به هر طرف نگاه میکردم بچه های قدو نیم قدو می دیدم که داشتن بازی میکردن. با خودم گفتم خوش به حالشون چقدر شادن.هیچ دل مشغولی ندارن.فقط دلشون به بازی خوشه. همینجوری که قدم میزدم روی یکی از نزدیک ترین نیمکت های پارک نشستم عمیق توی فکر بودم... دلم میخواست همیشه روی همین نیمکت بمونم... بعد از چند دقیقه متوجه شدم یکی داره با دست چادرمو میکشه... برگشتم رو بهش دیدم یه پسر بچه فال فروشه... با چشمای معصومش گفت: -خاله...یه فال ازم میخری من فقط نگاهش کردم. دوباره گفت: -خاله یه فال بخر ازم.مطمئن باش درست در میاد خاله... بازم نگاهش کردم. گفت: -خاله با شمام یه فال ازم بخر.توروخدا خاله. لبخند تلخی زدم و گفتم باشه فال ها چنده؟ -دونه ای دوتومن. -خودم بردارم؟یا خودت برام برمیداری؟ -خودت بردار خاله.بخت خودته! -باشه... ... نویسنده این متن👆: 👉 •❥•❤️🌿 ↳ @yadegar_madar
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 بعد از حس تلخی که دیشب داشتم صبح حدودای ساعت 9 بلند شدم.سردرد عجیبی داشتم.دستو صورتمو شستم.مادربزرگ توی آشپز خونه مشغول درست کردن صبحونه بود.رفتم کنارش. یه لبخند تلخ نشست روی لبام و روبه مادربزرگ گفتم: -سلام مادرجون. مادر بزرگ با حالت نگران اما خنده رو گفت: -سلام عزیز مادر.بیا بشین.بیا بشین صبحونه بخوریم. نفس عمیقی کشیدم و با ته لبخندی رفتم کنارش نشستم. مادر بزرگ دستشو کشید روی موهام و گفت: -قربون نوه ی گلم بشم.نبینم غصه میخوریا.تو به این خوشگلی به این جوونی به این باهوشی حیفی الان اینجوری پر پر شی. چشمامو بستم یه لبخند عمیق نشست روی لب هام ولی خیلی زود ناپدید شد. جواب من به حرف مادر بزرگ فقط همین بود. توی فکر بودم که یه دفعه یاد مامان و بابا افتادم. سکوتو شکستمو گفتم: راستی مادر جون.مامان و بابا پس چرا نیومدن؟؟ مادر بزرگ همینجور که لقمه میذاشت توی دهنش گفت: -آهان خوب شد گفتی.نیم ساعت پیش که خواب بودی.مریم زنگ زد گفت دوروز دیگه برمیگردن.بین راه یه سر رفتن پیش خاله سمیه. -آهان.دلم خیلی براشون تنگ شده. -ان شاءالله زود تر میان و دلتنگیت رفع میشه. جواب آخرین حرف مادربزرگ باز هم لبخند بود. (مریم مادرمه و اسم پدرم هم مصطفی.یه برادر کوچیک تر از خودم هم دارم که ده سالشه.و اسمش امیرحسین.حدود یه ماهی میشه که برای مراقبت از مادر بزرگم(مادر پدرم)رفتن شهرستان و من به دلیل درس و دانشگاه پیش مادر بزرگم(مادر مادرم)موندم.) بعد از خوردن صبحونه و جمع کردن سفره.یاد صبح افتادم که ماشین علی جلوی در بود.با عجله دوویدم سمت پنجره دیدم که ماشینش هنوز هم پشت دره.ته امیدی به دست آوردم.من نباید میذاشتم اینجوری همه چی تموم بشه.باید از علی عذر خواهی کنم باید براش توضیح بدم.رفتم سمت اتاق تا آماده شم برم بیرون به هوای اینکه توی راه باعلی برخورد کنم. مادر بزرگ که از این حرکت من تعجب کرده بود اومد جلوی در اتاق و گفت: -کجا به سلامتی؟انقد تند دوویدی فک کردم زلزلست. -مادر جون ببخشید باید برم یه کار نیمه تموم دارم. مادر بزرگ دستشو گذاشت روی کمرشو گفت: - چه کار نیمه تمومی که نتیجش دوویدن دم پنجره و دید به اتاق علی آقاست؟؟؟ چشمام گرد شد رفتم سمت مادر بزرگ و گفتم: -مادر جون این چه حرفیه من که چیزیو از شما پنهون نمیکنم.سر فرصت همه چیو بهتون میگم. مادر بزرگ آهی کشید و گفت: -امیدوارم موفق باشی عزیزم. پیشونی مادربزرگو بوسیدم و با یه لبخند دل نشین دلشوآروم کردم... ... نویسنده این متن👆: 👉 •❥•❤️🌿 ↳ @Yadegar_madar
💛∞°•🌙 دُنــبـال خُـوشـگـلیاے زنـدگـے بگـردیـم😌☘ بـهـ انـدازه ڪافـے بـدے هـسٺ🕊✨ ღ: @yadegar_madar
❤️•• ι love нιм мr.jυdge دوسش دارم :)) . . ღ: @yadegar_madar
✨ برای تــوبــه امــروز و فـــردا نکـن‼️ 🔴از کجا معلـــوم این نَفَسی که الان میکشــی جزو نَفَســهایِ آخر نباشه ⁉️ خیلیا بےخیال بودن و یهو غافلگیــر شدن 😔... 🌷°•| @yadegar_madar
⇜گفتم: دعا ڪن عاقبتم بخیر شود!🙈 ⇜گفت:😌 دعا مےڪنم عاقبت، فداے {حســ♥️ــین‌ع} شوے...!🖤 🌷°•| @yadegar_madar
قَدرِدلاتونو‌بدونید🖤 هَردلی‌واسه‌ارباب‌نِمیشکنه💔 قَدر‌ِچشماتونوبدونید🙂 هَرچشمی‌واسه‌ارباب‌گریون‌نِمیشه😭 و اینکه ... 💌 قَدرِخودِتونو‌بدونید‌✨ هَرکِسی‌لیاقَتِ‌نوکری‌واسه‌ارباب‌رونَداره🍃 🍂 🥀 🌿 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @yadegar_madar
♥️🌱 آرزو‌یعنۍ: داشتن‌یه‌جفت‌پای‌خسته‌و‌تاوݪ‌زده و‌آخرین‌ستون‌تا..... 💔 /ʝסíꪀ➘ |❥ @yadegar_madar
دستم تهی است؛ راه بیابان گرفته‌ام...! دست من و نگاه شما؛ ایها العزیز...! 💔 /ʝסíꪀ➘🙃 |❥ @Yadegar_madar
یعنۍ بدانۍڪه ارتباط پنهانۍبانامحرمـ ()📱💻 رزق معنوۍتاݩ را از بین مۍبرد و روشناۍ قلب❤️وچشمتان👀 را خاموش میڪند چشمـ بۍنور راھ را درست نمۍبیند❌ 🌸الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَـــرَج🌸 ⚫️🔘چادرانه🔘⚫️ 🏴 @yadegar_madar
جاے ❤️ در گلو عمریسٺ جا خوش ڪرده آواے حسین🍃 میشود خوشبخٺ آنڪه پیر شد پاے حسین😍 ‌/ʝסíꪀ➘🙃 |❥ @yadegar_maar
19:19 به وقت عاشقی این دفمون میخواییم بگیم🙈 وقت اذانه💋بپرید تو بغل خدا😍که منتظره به مهدیش اقتدا کنی🖤
••✾🌻🍂🌻✾•• تا زمانی که «حسین» است رفیق دل من میـل همـراه شـدن بـا دگـران نیست مرا..✨💛 💌 @yadegar_madar
••✾🌻🍂🌻✾•• چند روزی است کہ تا مےشنوم حرفش‌را اربعین ، ڪرب‌وبلا ، این دل‌ من مےریزد ! °•🥀•° 💔 💌 @yadegar_madar
20❤️20 بہ وقتہ حرَمـ الهم الرزقنا کربـل~🌈
مداحی آنلاین - داره باز اربعین میاد - جواد مقدم.mp3
3.75M
🔳 احساسی 🌴داره باز میاد 🌴آرزوی حرم دارم 🎤 👌بسیار زیبا 🔴گلچین بهترین مداحی های روز ♨️@yadegar_madar
+خُوشبخٺے چیہ؟ -اگر جسمٺ هموڹ‌جاییہ ڪہ دلٺہ‌خوشبخٺے. +مڹ ڪہ دلم ڪربلاست و جسمم نہ چے؟ -... و سڪوٺ مےڪُند! ♡ ღ: @Yadegar_madar
1_5177447423080923252.mp3
7.02M
#مدیحه تورفتےوُ دنیاروۍسرِمن‌خراب‌شد... #حاج‌محمودڪریمے {جایےخݪوت! ‌درد‌بےدرمان! دݪےنالان! قݪبےخستہ! ذهنےآشفتہ! وَدرآخر، دݪےڪہ‌خواهد‌شڪسٺ‌... هنگام‌دݪشڪستگے،التماس‌دعاۍشهادٺ...} #پٻشنهاد‌ویژه‌‌براۍ‌دݪشڪستگان
ازشوق‌زینب‌اسٺ‌ڪه‌این‌مسٻر،زیباسٺ... {عڪس‌بازبشہ.. 🙂} 🍃•‌| @yadegar_madar
آغوش تو بهترین سرانجام...💟 🌍@yadegar_madar
شروع تبادل🦋
🍃بِسـْمِ‌ رَبِ‌مَـهـْدے🍃 🌸~|ڪاݩاݪ یـاوراݩ گـمنـامـ امـام زمـاݩ|~🌸 🍃🌹اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفـرج🌹🍃 💽 ڪلیپ هاۍ مهدوی 🎙صـوت های مهـدوی 🎆پروفایـل های مذهبی 📝مطالب های شهـدایی تـا بـآشـڋ خــاطڔه‌ايــ دیــدݩ‌جــݥـاݪ|طُ| باچـَشْـمـٰانم👀 آرزوســ•••ــټ...💫 اگـر یڪ نفـر را بہ او وصـل ڪردۍ بـراے سـپاهـش تـو سـردار یـاری http://eitaa.com/joinchat/1390542862C37d1889a91
♢__🐼🐾__♢ بک گراند های خوشگل #دخترونه از جنس خوشگلی تایم🌈🌱 #پروفایل های خوشگلی که اکثرا فکر میکنن خودتی🎈☔️ http://eitaa.com/joinchat/3467706380C77ad27a9a8 محفل باشهدا هم داریمااااا😻👏✨ کلیپ های مفهومی #دلآنه قشنگ که حتما خوشت میاد😌💚
میهمان #شهیدعلےخلیلے هستیم ⭐ بیا اینجا و رفیق شهیدت رو انتخاب کن😀 یه رفیقے که همیشه باهات هست💛 رفیقےکه توروبه #خدا نزدیک‌ترکنه •|♥|• http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34 #جانمونےرفیق💎👆