یادگاران
#بشیم_مثل_شهدا🕊 #شهید_حمید_باکری •برای ادامه تحصیل رفته بودیم آلمان یک روز دیدم مشغول نوشتن است✍🏻
#بشیم_مثل_شهدا🕊
#شهید_ابراهیم_هادی
•شنیده بودم توی بازار کار میکند
ولی چه کار؟ نمیدانستم 🤷🏻♂
گذرم به بازار افتاد،چشمم به جوانی خیره
ماندکههیکلی درشتو ورزشیداشت💪🏻😍
•به نظرم آشنا آمد بیشتر نگاهش کردم ؛
خودش بود ، «ابراهیم♥️» ...
داشتم از تعجب شاخ در می آوردم !!!
•دو تا کارتن بزرگ روی دوشش بود
جلوی یک مغازه گذاشت شان زمین
منتظر ماندم کارش که تمام شد
رفتم جلو سلام کردم گفتم :
« آقا ابراهیم ؛ برای شما زشته این
کارِ باربر هاست نه یکی مثل شما...»
•🦋🌿 نگاهی به من کرد و گفت :
« کار که عیب نیست ، بیکاری عیبه...!
این کاری که من می کنم ؛ برای خودم
خوبه مطمئن می شم که #هیچی نیستم
جلوی مغرور شدنم رو میگیره ...»👌🏻😵
گفتم:« اگه کسی شما رو اینطوری ببینه
خوب نیست. هر چی باشه شما ورزشکاری
تو این مردم سرشناسی...»
خندید و گفت:« ای بابا ! ولکن این
حرفهارو همیشه کاری کن اگه خدا
تو رو دید خوشش بیاد نه مردم...» 💗☺️
برگرفته از کتاب📚
خودسازی به سبک شهدا_ ص ۴۰
#ماه_مبارك_رمضان 🌙
『 eitaa.Com/yadegaranir 』
یادگاران
#بشیم_مثل_شهدا🕊 #شهید_ابراهیم_هادی •شنیده بودم توی بازار کار میکند ولی چه کار؟ نمیدانستم 🤷🏻♂ گذرم
#بشیم_مثل_شهدا🕊
#شهید_مهدی_زینالدین
•با همه گرم می گرفت و زود صمیمی
میشد ، جای خودش را توی دل بچه
رزمنده ها باز کرده بود 😊💙
وقتی نبود جای خالی اش زیاد حس
می شد انگار بچه ها گم کرده ای
داشتند و بیتاب آمدنش بودند...
•خبر که می دادند ؛ آقا مهدی برگشته
دیگر کسی نمی ماند. همه بدو می رفتند
سمتش می دویدند دنبالش تا روی دست
بلندش کنند !! 😍
•از آنجا به بعد دیگر اختیارش دست
خودش نبود.گیر افتاده بود دست بچهها
مدام شعار میدادند « فرمانده آزاده ...» بالاخره یک جوری خودش را از چنگ وبال نیروها در میآورد .🌾
•می نشست گوشه ای دور از چشم بقیه با
خودش زمزمه می کرد و اشک میریخت💧
خودش را #سرزنش می کرد و به نفسش
تشر می زد :
«مهدی فکر نکنی کسی شدی که اینها
اینقدر خاطرت رو می خوان ! نه اشتباه
نکن ، تو #هیچی نیستی ، تو خاک پای
این بسیجی هایی...🌱»
همینطور میگفت و اشک میریخت💔
برگرفته از کتاب 📚
خودسازی به سبک شهدا_ص۱۱۳
#ماه_مبارك_رمضان 🌙
『 eitaa.Com/yadegaranir 』