کانال رمان درسمت خدا
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۲۹ این روزها دور از شهر، با جمعی از فرماندهان و اساتید
شهدا..... شهدا که بودند که اینگونه گلچین شده ورفتند 😔
هدایت شده از کانال رمان درسمت خدا
https://eitaa.com/havaliiekhoda1400
دوستان اگر احیانا دچار ارتباط با نامحرم شدین یا رفیقت یا همکلاسیت میتونی دعوتش کنی بیای بجمع ما
#می_آیم_چون...!
یکی ذبح شد...
یکی زنده به گور...
یکی اربا اربا...
▫️می آیم چون مدیونم!
▫️می آیم چون موظفم!
▫️می آیم چون مکلفم!
📎سهم من فقط چندقدم است و چند شعار!
#فردا_خواهیم_آمد 🇮🇷
آوینی چه زیباگفت:
مشک رنج های انقلاب رابه دندان کشیده ایم ودست وپاداده ایم,اماآن را رهانکرده ایم...
مانیزتا زنده ایم آن مشک را رها نخواهیم کرد
حتی به اشک
به خون
به سر
22بهمن مبارک❤️
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
۳۰
این روزها از هر فرصتی استفاده میکنم برای بیشتر آماده شدن و بیشتر یاد گرفتن. صبح، دستم وسط تمرینات پیچ خورد! هرچه خواستم نادیدهاش بگیرم نشد. به اصرار حاجحمید رفتم که از دستم عکس بگیرم. مشکل، جدی نیست. برمیگردم به دفتر. مهرداد هم اینجاست. عکس دستم را میگیرم رو به نور:«حاجی دستمُ ببین!» حاجحمید میگوید نیازی به عکس نیست؛ دستت را بگیر رو به نور، استخوانت دیده میشود بس که لاغری! خندهی جمع، تأیید حرف حاجی است! ...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
۳۱
یکی دو ساعتی میگذرد. حاجحمید موقع نماز گفت که فردا اگر دوست داری با من بیا کوه! سرباز مگر چه میخواهد از فرماندهاش! درجا قبول کردم. عمو و دوستم مهرداد هم قرار است با ما بیایند. تا دیروقت به کارهای عقبماندهام میرسم. آخر شب هم میروم که دور میدان صبحگاه بدوم؛ طبق معمولِ بیشتر شبها. دویدن کمکم میکند که چابکتر باشم و کوهِ فردا حتما کمکم میکند که مقاومتر باشم. مقاوم بودن، چیزی بیشتر از آمادگی جسمانی میخواهد. اصلا شاید بشود گفت که استقامت، خیلی ربطی به جسم آدمها ندارد.
چه انسانهای به ظاهر تنومندی که در برابر حوادث به سرعت میشکنند و چه انسانهایی که آدم از ظاهرشان به غلط میافتد اما روحشان مستحکم است. حاجحمید، روح مقاومی دارد که جسمش را به دنبال میکشد. من میگویم مقاومت آموختنی است، منتها در کنار یک آدمِ مقاوم! کوهِ فردا از این جهت است که کمکم میکند....
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
۳۲
صبح زود راهی میشویم و من تفنگ ساچمهایام را میآورم. عمو را که میبینم جویای حال فاطمه میشوم. دیشب با هم حرف زدیم. باید به همین زودیها بروم به دیدارش. تفنگ ساچمهای آوردهام که کنار فرمانده، تیراندازی را تمرین کنم و حاجحمید اشکالاتم را بگوید. درست است که حاجحمید در دفتر هم رفتار پدرانهای دارد، اما بیرون از دفتر، رفتارش رفیقانهتر میشود! حس خوشایندی است.
از وقتی اجازه داده که به سوریه بروم، محبت و ارادتم به او بیشتر شده اما سعی میکنم مرز سرباز بودن را حفظ کنم. حاجحمید اما رفیقتر شده است. در چهره عمو میبینم که متوجه رفتار رفیقانه حاجحمید میشود. جایی ایستادیم برای تمرین تیراندازی. حاجحمید چند قوطی خالی پیدا کرده بود و به هوا میانداخت تا بزنمشان. ناامیدکننده نیستم اما نباید مغرور شوم!
اصلا درسِ امروز، درسِ افتادگی است؛ فرمانده بدون کلاس گذاشتن، برایت کلاس خصوصی تیراندازی بگذارد، وسط کوه!
حاجی اما به این قوطیها بسنده نمیکند. جایی وسط کوه، تابلویی زدهاند. حاجحمید مهرداد را فرامیخواند! خودش یک سوی تابلو میایستد و به مهرداد میگوید که آن سوی تابلو بایستد. عرض تابلو آنقدر کم و فاصلهام تا تابلو آنقدر زیاد هست که قدری هراس به دلم راه بدهم! حاجحمید دستی میکشد به موهای جوگندمیاش، یقهاش را مرتب میکند، صاف میایستد و صدای بلندش میپیچد توی کوه:«بزن!»
حرفهای ناگفته حاجحمید میرود توی قلبم و لرزش دستم را میگیرد. یعنی، گاهی اولین تیرِ خطا، آخرین تیرِ خطاست؛ یعنی اگر تیری به خطا بزنی -هرجا که باشی- انگار مرا نشانه رفتهای! مهرداد شوخی و جدی چشمهایش را میبندد و التماسم میکند که درست نشانه بگیرم! از آرامشِ چهره حاجحمید تا نگرانیِ چهره مهرداد، یک تابلو فاصله است!
نفسم را در سینه حبس میکنم و ماشه را میچکانم. هم تابلو بیخطوخش مانده و هم مهرداد و حاجی سالماند! شوخیهای مهرداد جدیتر میشود. دوباره نشانه میگیرم. چشمهایم هدف را جستجو میکنند. ماشه را میچکانم. صدای بمی از تابلو بلند میشود. حاجحمید لبخند میزند...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
۳۳
یادم میافتد که حاجحمید همیشه میگفت من دوست ندارم که شماها گلخانهای بار بیایید! گیاهانِ گلخانهها زود رشد میکنند اما گاهی یک نسیم میتواند از پا درشان بیاورد. باز یادم میافتد که حاجحمید، مهرداد را انداخته بود توی دریا، بیآنکه شنا بلد باشد؛ و وسط دستوپا زدنها به مهرداد یاد داده بود که دستهایش را و پاهایش را چطور وسط غرق شدن با هم همآهنگ کند و بعد هم به مهرداد گفته بود که من به تو شنا یاد ندادم، این ترس بود که به تو شنا یاد داد! گاهی ترس هم میتواند آموزگار باشد! خاطرهها میکشانندم به اردو! حاجحمید به بچهها گفت بروید توی قنات و از خروجی بعدیاش بیرون بیایید! همه احتمالا آن مسیر تنگ و تاریک را تصور کردهاند که پیشقدم نمیشوند. نگاه حاجی به من است. میزنم به دل قنات و میگردم به دنبال نور. نور، یعنی راهِ خروج. دانشجوی توی تاریکی باید نورجو هم باشد. آب، بعضی جاها تا نزدیک زانوهایم بالا میآید. ارتفاع قنات هم بعضی جاها آنقدر کم میشود که باید کاملا خم شوم و پیش بروم. دست میگیرم به دیواره سردِ نمناکِ قنات. آب زلالِ زیرپایم، همجهت با من حرکت میکند. جایی از قنات تلألو نور روی آبِ مثل آینه، محیط را روشن کرده. کمک میگیرم از سنگچینِ منظم دورِ خروجی قنات و خودم را بالا میکشم. از قنات که بیرون میآیم، با خودم میگویم آنقدرها که فکر میکردیم، ترسناک نبود! بچهها بعد از من یکییکی رفتند توی قنات. رشته افکارم پاره میشود و برمیگردم به کوه!
حاجی و مهرداد آن دورترها چیزی میگویند و میخندند.
این قاب، همیشه توی ذهن من میماند!...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
۳۴
بوی نوروز به مشامم میرسد! خیلیها را میشناسم که میگویند به نوروز که نزدیک میشویم، انگار عطر و بوی هوا تغییر میکند! راست میگویند. یکی دو هفته آخرِ اسفند با بقیه سال فرق میکند و برای من، اسفندِ امسال، متفاوتتر است. امسال هم فاطمه رنگ و روی جدیدی به زندگیام داده و هم به آرزویی که ماههاست دنبالش میکنم، نزدیکتر شدهام.
اینبار که به سمنان میآیم، تصمیم میگیرم شکستهبسته موضوع رفتن را با مادرم در میان بگذارم. استدلالهایی که ممکن بود برای مخالفت بیاورد را در ذهنم مرور میکنم تا برای دفاع آماده باشم! یکبار بالاخره سر صحبت را باز میکنم. کجدار و مریز فایده ندارد! قاطع و محکم میگویم مادر! میخواهم بروم! مادر، جا نخورد اما شروع کرد به استدلال کردن:
-حواست هست که الان دیگه همسر داری؟
-آره مامان! حواسم هست ولی میخوام برم!
-چشم به هم بزنی، این شیش ماه میگذره و باید آماده عروسی گرفتن بشی؛ اگه بری همه کارا عقب میفته.
-خدا بزرگه مامان! کارِ خاصی نداریم که؛ تشریفات نداره که عروسیمون، حواسم هست، خیالت راحت!
مادر انگار میدانست که این تحذیرها به حالم اثر ندارد، ای کاش اندازه عشقم به رفتن را میدانست... به مادر نگفتم که دوست دارم به خط مقدم جنگ بروم؛ و نخواهم گفت! میترسم که دلش بلرزد...
باید به فکر صحبت با فاطمه هم باشم. میدانم که رفتنم، برای او باید سختتر باشد اما باید منطقی بنشینیم به صحبت. حرف زدن آدمها با هم، دلهایشان را آرام میکند...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
۳۵
یک، دو، سه... بیست!
خیز رفتم جلوی مادر؛ دستهایم را مشت کردم و روی فرش، بیست تا شنا رفتم. میگفت بدنت ضعیف است، جان نداری که بجنگی! میخواستم ابزار عذر را از دستش بگیرم. مدتهاست که دارم روی آمادگی جسمانیام کار میکنم؛ این هم نشانهاش! لبخندی زد. بیست تا شنا فاصله بود بین من و رضایت مادرم! با هم حرف زدیم. گفتم یک روز، اماممان، ناصر خواست، عباس رفت به میدان؛ حالا که خواهرِ اماممان ناصر میخواهد، عباسِ تو نرود به میدان؟ بین یاریطلبی این خواهر و برادر که فرق نمیگذاریم، میگذاریم؟
هرطور بود، لبخند را نشاندم روی صورت مادر... بیرون که رفتم برایش شاخه گلی خریدم. به خانه آمدم و روبرویش ایستادم. سعی میکردم که دلواپسیِ مادرانه را در چهرهاش نبینم. احترام نظامی گذاشتم:«تقدیم با عشق...»...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو