.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
( ۲۰ )
... عصر جمعه راهی میشوم تا صبح، سر کارم حاضر باشم. شب به دانشگاه میرسم. کارهای عقبماندهام را انجام میدهم. خوابم نمیبرد. اسفندِ امسال اصلا اسفندِ بیخوابی است. دلخوشی جدیدم این شده که حالا گهگاه میتوانم به خانه عمو بروم و فاطمه را ببینم. صبح تا عصر مشغول کارهای دفتر بودم. هنوز آن اندوهِ پیشین را میشود در چهره حاجحمید دید. امروز سرش خیلی شلوغ بود و فرصت نشد با هم زیاد صحبت کنیم.
حاجی با روزهای اولی که او را دیدهام فرق کرده. یادم نمیرود آن اوایل ورودم به دانشگاه را و آن اولین برخورد را. رفته بودیم مشهد؛ اردو. وسط شلوغیها داشتم با بچهها از پلههای هتل پایین میآمدم که چشم حاجی افتاد به من. با شگفتی وراندازم کرد و زد به درِ شوخی. چهرهام از سنم عقب افتاده بود و گهگاه از این شوخیها میشنیدم. یادم نیست در جواب شوخی حاجی چه گفتم اما یادم هست که نتوانستم درست نگاهش کنم. سرم را پایین انداختم و خندیدم. بعدها که ارتباطم با حاجی بیشتر شد، میدیدم که زهرِ سختیها را با همین شوخیها میگیرد. از اردو که برگشتیم، حاجی دستور داده بود که بردن بچهها به هتل قدغن شود. گفته بود بچهها از این به بعد بروند مسجدی یا حسینیهای. از این رفتارهایش ذوق میکردم. به گذشته که نگاه میکنم، میبینم آن تصمیمِ سرِ بزنگاهِ در آن دوراهیِ مابین کامپیوتر خواندن در دانشگاه سمنان و رفتن به دانشگاه امام حسین(علیهالسلام) یا آن تصمیمِ سر بزنگاهِ دوراهیِ بعد از فارغالتحصیلی، یعنی ماندن در دانشگاه یا برگشتن به سمنان، اگر فایدهاش فقط آشنایی با حاجحمید باشد، میارزیده.
نتایج انتخاب رشته که آمد، خیلیها مشورت میدادند که برو کامپیوتر بخوان اما سرآخر دلم انتخاب دیگری کرد. روزهای آخر تحصیل هم خیلیها مشورت میدادند که در دانشگاه بمان. میخواستم برگردم و برای شهرم کاری بکنم، اما قانع شدم که اگر بمانم، شاید بتوانم برای دانشجوهایی که از همهجای ایران میآیند، کاری بکنم. دانشگاه فقط یک نفر نیرو میخواست و اکیپ ما سهنفره بود. آخر هم با ماندن هرسهنفرمان موافقت کردند و این شد آغاز ارتباط بیشتر من و حاجی. سه سال قبل، وقتی مسئول دفترش شدم، پاییز بود اما دلم بهاری بود. حالا میفهمم که حاجی کی پاییزی است و کی بهاری...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
( ۲۱ )
... عصر خودم را جمع و جور کردم و رفتم برای دیدن فاطمه. راهم را کج کردم تا گلفروشی. از پشت شیشه گلفروشی، گُل سرخی بدجور به چشم میآمد. خریدمش. زشت است آدم دستِ خالی برود به دیدار محبوبش؛ باید یکجوری علاقه را نشان داد و چه چیزی بهتر از گل. من این دیدارها را یک فرصت میدانم؛ فرصتی برای تکمیل همه آنچه که باید از هم بدانیم. درست است که در این سالها به خاطر خویشاوندی، شناختی از هم پیدا کردهایم اما کندوکاوِ شخصیتها برای زندگی مشترک، چیزِ دیگری است.
تعارفات معمول را که از سر میگذرانیم، میرویم سراغ اصل مطلب! فاطمه با چادر گلگلیاش روبروی من نشسته و منتظرِ آزمونیم! سوالهای جاماندهی پس از محرمیت را از هم میپرسیم. نتایج مشورتهایی که درباره ازدواج کرده بودم جلوی چشمم رژه میروند و ایضا آن کاغذ آچهار!
-شما وقتی عصبانی میشی چیکار میکنی؟!
راهکار فاطمه «سکوت» بود. دارم راهکارش را در ذهنم بررسی میکنم که سوال خودم را از خودم میپرسد.
-من خودمُ کنترل میکنم و سعی میکنم فضا رو عوض کنم.
یادم آمد که چند وقت قبل، توی دفترم چیزی در همین رابطه نوشته بودم:«وقتی شرایط نامساعدی پیش میآید، عکسالعمل نشان نده، آن را قبول کن و سپس با آرامش اقدام کن... اگر نمیدانی چه بکنی، هیچکاری نکن! صبور و معقول باش!»
عصبانیتِ بیجا، نشانه ضعف است. قدرت این است که اولا موقع عصبانیت از خودت بیخود نشوی! و دوم این که سنگینی فضا را بشکنی. خشم البته نعمت خداست و باید جایی خرجش کنیم که بیرزد!...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
( ۲۲ )
...کمی که حرف زدیم، یکی از کلیپهای با دوز پایینتر از آنی که به بابا نشان دادهام را نشانِ فاطمه میدهم؛ تصاویری از خشمِ نامقدس انسان. فاطمه باهوش است؛ حتما معنی این کلیپ گذاشتنها را میفهمد. حجابی از حیرت چهرهاش را میپوشاند؛ حیرت از رفتار انسان با انسان. فاطمه! میبینی، این آدمها وقتی عصبانی میشوند چه میکنند؟ و چرا عصبانی میشوند؟ به نظرم، آنچه که آدمیزاد را عصبانی میکند، سنجهای برای وزن کردن شخصیت اوست! جنبانندگان این خشمها چه کسانی هستند؟
فکرم را مشغول کردهاند این کلیپها. در این تصاویر، صورت آدمهایی را میبینم که انگار با آدمیت بیگانهاند. صدای گریه کودکان سوری توی سرم میپیچد؛ کودکانی که من همعصرِ آنها هستم. آنها را ندیدهام اما لابد، در سختترین شرایط، مثل هر انسانِ دیگری، امید دارند که کمکی از راه برسد...
آخرِ همهی دیدارهای عاشقانه که نباید شیرین باشد! سریال است مگر؟!
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
#راستی_دردهایم_کو
https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
( ۲۳ )
... این پا و آن پا کردم که بگویم یا نگویم. کفهی گفتن سنگینتر شد. نگاهم را دوختم به زمین که چشمهای حاجی را نبینم:«حاجی! تو رو خدا بذار برم سوریه!» هی گفتم و گفتم! از لحن حاجحمید پیدا بود که فهمیده است، جنس این خواستنها با خواستنهای قبل فرق دارد. شاید حدس میزد اما میخواست از زبان خودم بشنود:«طوری شده؟» اصل ماجرا را گفتم:«دارم زمینگیر میشم حاجی!»
حاجی گفته بود که عاشقپیشه میشوم. او مرا از خودم بهتر میشناسد. پیشبینیاش درست از آب درآمده بود. «عَشَقه» داشت میپیچید به دور دست و پایم. و این نعمت است! اگر ترجیحات آدم، ساده باشند که اهمیتی ندارند؛ اگر انتخاب بین دو رفتار و دو تصمیم، ساده باشد که لذتی ندارد. من میخواهم خودم را و عشق را در مسیر هدفم به خدمت بگیرم. «این تازه هنوز اول بسمالله است!»
حرفهایم را زدم اما حاجحمید هیچ نگفت:«خواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفت!» سکوتش را نشانه رضا گرفتم.
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
https://eitaa.com/yadet_basheh
.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
( ۲۴ )
پوتینهایم را بهتر از همیشه واکس میزنم. بندهایش را محکم میبندم. لباسم را مرتب میکنم. شانهای میزنم به موهایم. امان از این عطرهایی که از مشهد میآورند! نمیشود که نزد!
امروز حاجحمید دوباره جلسه مهمی دارد. دفتر را بیشتر از همیشه مرتب نگهداشتم. فرماندهان و مربیان دانشگاه یکییکی و سروقت از راه میرسند. تقریبا همه فرماندهان دانشگاه آمدهاند. حاجحمید گفته من هم توی جلسه حضور داشته باشم. از وقتی مسئولیت دفتر را به من داده، زیاد پیش آمده که در جلسات حضور داشته باشم اما اینبار فرق دارد.
دل توی دلم نیست که حاجحمید لب از لب باز کند. شاید هم بیشتر از این نگران بودم که اگر بنا به رفتن باشد، من در جمع رفتنیها نباشم. خیلی وقت پیش، به حاجحمید اصرار کرده بودم که بگذارد بروم اما شرط گذاشته بود برایم و حوالهام کرده بود به بعد از دوره کارشناسی.
حاجحمید مخالف رفتن نبود؛ اتفاقا اصرار داشت که فرماندهان، حتما شرایط دفاع از حرم را تجربه کنند. میگفت جوانِ پاسدار باید دشواری میدان رزم را بچشد. در جواب اصرارهای من اما میگفت زمان رفتنت را خودم مشخص میکنم و الان هم میگویم وقتش نشده!
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
https://eitaa.com/yadet_basheh
.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
( ۲۵ )
... حالا جمع ساکت است که ببیند قضیه از چه قرار است. چین میافتد به پیشانی حاجحمید:
-بسمالله! تو سوریه عرصه به نیروهای مقاومت تنگ شده.
احساسِ متضادی در دلم به جریان میافتد! هم خوشحالم و هم ناراحت! شکری است با شکایت. گوشهایم جملههای بعدی حاجحمید را پی میگیرند:
-اونجا کسانی رو نیاز داره که شجاع و جسور باشن و بشه روشون حساب کرد!
توی دلم شمع روشن میکنم. نگاهم روی چهره آدمهای جلسه میچرخد. هیچ چهرهای مشوش نیست. حاجحمید ادامه میدهد:
-این سفر، سفر پرخطریه! یه تعداد از شماها که میپذیرید به این سفر برید، شهید میشید، یه تعدادیتون هم جانباز میشید!
روز بود و طبعا نمیشد چراغها را خاموش کرد! نیازی هم نبود. مردانِ جنگیِ پا به رکاب، کم نیستند. بعضی از حاضران در آن جمع برای رفتن به سوریه ثبتنام کردند. منی که ماههاست هوای رفتن در دلم پیچیده، چرا ثبتنام نکنم؟ میترسم از مانعتراشیها! پا پِی حاجحمید میشوم. اصراری میکنم که به التماس بیشتر شبیه است! حاجحمید مرا میشناسد؛ از خودم بهتر! میدانم که میداند توی دلم چه آشوبی است. توی چشمهاش چیزی هست که نمیشود به آن خیره شد؛ فقط صدایش را میشنوم که میگوید باشد، مینویسم! و من همانجا بال درمیآورم!
حاجحمید اسمم را نوشت. مرد است و قولش! میدانم که خلف وعده نمیکند. قرار است فقط ده نفر را بفرستند. میگفتند موعد سفر نوروز است. ده نفر خیلی کم است! نکند اسمم را از لیست خط بزنند. نکند حاجحمید ملاحظه شرایطم را بکند و پشیمان شود! بیقراری دارد اذیتم میکند.
جلسه که تمام شد و همه رفتند به اتاقهایشان، من رفتم پیش حاجرضا. پشت صندلیاش ایستادم:
-حاجرضا اسممُ خط نزنیها!
-حاجحمید گفته بنویس. من چیکارهام که خط بزنم؟
-یه وقت حاجی یواشکی بهت نگفته باشه اسممُ خط بزنی!
-نه آقاجان! نگفته! خودت که تا آخر جلسه بودی!
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
۲۶
چند روزی دندان بر جگرم میگذارم. به کسی چیزی نمیگویم؛ حتی به فاطمه! نمیدانم روزی که لیست دهنفره بسته شد، چندشنبه بود؛ اما روز مبارکی بود! پایم روی زمین بند نبود از خوشحالی. کمتر از یک ماه مانده بود به عید، اما توی دلم بهار رسیده بود. عید برای ما ایرانیها، به طور پیشفرض بوی سفر میدهد! و من از حالا بوی سفر را استشمام میکنم.
هیجان رفتن، آنقدر زیاد بود که میدانستم از پسِ راضی کردن همه برمیآیم. مگر میشود شوقم را، آمادگیام را ببینند و دلشان راضی نشود؟ حرفها توی سرم چرخ میخوردند. باید از فرصت استفاده میکردم؛ برای آموختن و آمادهتر شدن. شبها طبق روال، میرفتم و در میدان صبحگاه میدویدم. ظاهرش دویدن بود و باطنش فکر! چه فکرها که به سرم هجوم نمیآوردند در تاریکی شب... باید دست به کاری بزنم...
هر لحظه، بیقراریام بیشتر میشد. جلدی رفتم سراغ کارهای گذرنامه.
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
۲۷
حسین، رفیق و همکارم که خودش نوربالا میزند، وقتی فهمید که اسم من هم توی لیست است، آمد به دفتر حاجحمید. ذوق توی چشمهای روشنش پیدا بود. دو کلمه گفت: خیلی بامرامی! راستش دوست ندارم این کارهای ساده را بگذارند به حساب مرام! اولا که هنوز کاری نکردهایم و ثانیا، این کمترین وظیفه ماست. همین را به حسین گفتم. هردو خوشحال بودیم. گذرنامهام که آماده شد، از سرِ ذوق زنگ زدم به حسین:«گذرنامهها رو هماهنگ کردیم! حاجی اجازه داده؛ ممکنه بیستوپنجم اسفند بریم؛ شایدم بیفته تو ایام عید. شمام پاسپورتاتون آماده باشه...»
حسین هم از خدایش بود که برویم. او هم میدانست که در چه زمان ویژهای راهی دمشق میشویم. شهدای ایرانی را یکییکی به کشور برمیگرداندند. از بچههای دانشگاه هم چند نفری، رنج دنیاشان کم شده بود. اما اینها روحیهام را بیشتر میکند ...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
۲۸
مانده بودم چطور به بابا و مامان و فاطمه ماجرای رفتن را بگویم. از اول امسال اصلا دلم، امانم را بریده بود برای رفتن. گهگاه هم چیزی گفته بودم از این اشتیاق اما نه آنقدر جدی که رفتنم را نزدیک بپندارند. وقتی رفتیم به خواستگاری فاطمه، فکر میکردند هوای سوریه رفتن از سرم افتاده اما خب نیفتاده بود! شاید برای شروع بد نباشد که از پدرِ فاطمه شروع کنم؛ عمویم! ...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
۲۹
این روزها دور از شهر، با جمعی از فرماندهان و اساتید دانشگاه امام حسین(ع)، آموزش مربیگری میبینیم؛ آموزش تخصصی مربیگری جنگافزار. گذراندن این دوره، مقدمه تدریس جنگافزار در دانشگاه است. کار با قناصه را اینجا بهتر و بیشتر یاد گرفتهام؛ به کارم میآید.
مهرداد، دوستم در این دوره، همراه من است. آموزشها، فشردهاند و نفسگیر و البته کاربردی. کمبود پتو باعث شده که من و مهرداد در این سرمای استخوانسوز با یک پتو بخوابیم. بچهها دستمان میاندازند. من کناره پنجره میخوابم و مهرداد کنار من. پنجرهها انگار راه فرارِ اندوه از زیر سقفها هستند!
چند روزی از زمان یکهفتهای دوره میگذرد و فاطمه را ندیدهام. اینجا موبایل درست آنتن نمیدهد. فقط یکی دو نقطه است که تهمانده امواج به آنجا میرسد! بچهها این یکی دو نقطه را شناسایی کردهاند و هرکس آنجا میایستد میدانیم که دارد تماس میگیرد!
من البته موبایلم را با خودم نیاوردهام. دارم به خودم یاد میدهم که کمتر با او تماس بگیرم. دوستم مهرداد انگار فهمیده باشد؛ سر به سرم میگذارد و میگوید شما تازه به هم رسیدهاید، چرا به نامزدت زنگ نمیزنی و احوالش را بپرسی؟ دم غروب، دستم را میگیرد که بیا برویم به نقطه اتصال! همراهش میروم تا بالای تپه.
با تعجب میپرسد که پس چرا ایستادهای؟ میگویم که موبایلم را نیاوردهام. بهانهها را از دستم میگیرد: بفرما! این هم گوشی من! زنگ بزن! این را میگوید و چند قدمی دورتر میرود و به من پشت میکند که راحت حرف بزنم.
به فاطمه زنگ میزنم. صدای مشتاقش از آن سوی خط، ضربان قلبم را تندتر میکند. حالش را میپرسم و حالم را میگویم؛ و میگویم که گوشی دوستم را گرفتهام. طولِ تماسمان به یک دقیقه هم نمیرسد.
برمیگردم پیش مهرداد که نشسته و غروب را تماشا میکند. سر میچرخاند و مرا پشت سرش میبیند، چشمهایش گرد میشود:«همین؟ سی ثانیه؟» چه بگویم در جوابش! دستم را میگیرد که بنشینم کنارش. چشمهای دوتامان غروب را در افق قاب میگیرد.
میپرسد:«بین تو و نامزدت مشکلی پیش اومده؟» حرف دلم را میزنم:
-مهرداد! میترسم... میترسم!
-از چی میترسی؟ نامزد داشتن ترس داره؟
- میترسم که وابستهتر بشم، نتونم برم... بذار وقتی از سوریه برگشتم، یه دل سیر حرف میزنیم!
مابقی حرفها را توی دلم میزنم. دلم برای فاطمه تنگ شده اما میترسم اگر به دلتنگیام امان بدهم، لبه تیز عزمم را کُند کنَد؛ پای رفتنم را بگیرد و تصمیم گرفتن برایم دشوار شود ...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
https://eitaa.com/yadet_basheh
کانال رمان درسمت خدا
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۲۹ این روزها دور از شهر، با جمعی از فرماندهان و اساتید
شهدا..... شهدا که بودند که اینگونه گلچین شده ورفتند 😔
هدایت شده از کانال رمان درسمت خدا
https://eitaa.com/havaliiekhoda1400
دوستان اگر احیانا دچار ارتباط با نامحرم شدین یا رفیقت یا همکلاسیت میتونی دعوتش کنی بیای بجمع ما
#می_آیم_چون...!
یکی ذبح شد...
یکی زنده به گور...
یکی اربا اربا...
▫️می آیم چون مدیونم!
▫️می آیم چون موظفم!
▫️می آیم چون مکلفم!
📎سهم من فقط چندقدم است و چند شعار!
#فردا_خواهیم_آمد 🇮🇷
آوینی چه زیباگفت:
مشک رنج های انقلاب رابه دندان کشیده ایم ودست وپاداده ایم,اماآن را رهانکرده ایم...
مانیزتا زنده ایم آن مشک را رها نخواهیم کرد
حتی به اشک
به خون
به سر
22بهمن مبارک❤️
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
۳۰
این روزها از هر فرصتی استفاده میکنم برای بیشتر آماده شدن و بیشتر یاد گرفتن. صبح، دستم وسط تمرینات پیچ خورد! هرچه خواستم نادیدهاش بگیرم نشد. به اصرار حاجحمید رفتم که از دستم عکس بگیرم. مشکل، جدی نیست. برمیگردم به دفتر. مهرداد هم اینجاست. عکس دستم را میگیرم رو به نور:«حاجی دستمُ ببین!» حاجحمید میگوید نیازی به عکس نیست؛ دستت را بگیر رو به نور، استخوانت دیده میشود بس که لاغری! خندهی جمع، تأیید حرف حاجی است! ...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
۳۱
یکی دو ساعتی میگذرد. حاجحمید موقع نماز گفت که فردا اگر دوست داری با من بیا کوه! سرباز مگر چه میخواهد از فرماندهاش! درجا قبول کردم. عمو و دوستم مهرداد هم قرار است با ما بیایند. تا دیروقت به کارهای عقبماندهام میرسم. آخر شب هم میروم که دور میدان صبحگاه بدوم؛ طبق معمولِ بیشتر شبها. دویدن کمکم میکند که چابکتر باشم و کوهِ فردا حتما کمکم میکند که مقاومتر باشم. مقاوم بودن، چیزی بیشتر از آمادگی جسمانی میخواهد. اصلا شاید بشود گفت که استقامت، خیلی ربطی به جسم آدمها ندارد.
چه انسانهای به ظاهر تنومندی که در برابر حوادث به سرعت میشکنند و چه انسانهایی که آدم از ظاهرشان به غلط میافتد اما روحشان مستحکم است. حاجحمید، روح مقاومی دارد که جسمش را به دنبال میکشد. من میگویم مقاومت آموختنی است، منتها در کنار یک آدمِ مقاوم! کوهِ فردا از این جهت است که کمکم میکند....
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
۳۲
صبح زود راهی میشویم و من تفنگ ساچمهایام را میآورم. عمو را که میبینم جویای حال فاطمه میشوم. دیشب با هم حرف زدیم. باید به همین زودیها بروم به دیدارش. تفنگ ساچمهای آوردهام که کنار فرمانده، تیراندازی را تمرین کنم و حاجحمید اشکالاتم را بگوید. درست است که حاجحمید در دفتر هم رفتار پدرانهای دارد، اما بیرون از دفتر، رفتارش رفیقانهتر میشود! حس خوشایندی است.
از وقتی اجازه داده که به سوریه بروم، محبت و ارادتم به او بیشتر شده اما سعی میکنم مرز سرباز بودن را حفظ کنم. حاجحمید اما رفیقتر شده است. در چهره عمو میبینم که متوجه رفتار رفیقانه حاجحمید میشود. جایی ایستادیم برای تمرین تیراندازی. حاجحمید چند قوطی خالی پیدا کرده بود و به هوا میانداخت تا بزنمشان. ناامیدکننده نیستم اما نباید مغرور شوم!
اصلا درسِ امروز، درسِ افتادگی است؛ فرمانده بدون کلاس گذاشتن، برایت کلاس خصوصی تیراندازی بگذارد، وسط کوه!
حاجی اما به این قوطیها بسنده نمیکند. جایی وسط کوه، تابلویی زدهاند. حاجحمید مهرداد را فرامیخواند! خودش یک سوی تابلو میایستد و به مهرداد میگوید که آن سوی تابلو بایستد. عرض تابلو آنقدر کم و فاصلهام تا تابلو آنقدر زیاد هست که قدری هراس به دلم راه بدهم! حاجحمید دستی میکشد به موهای جوگندمیاش، یقهاش را مرتب میکند، صاف میایستد و صدای بلندش میپیچد توی کوه:«بزن!»
حرفهای ناگفته حاجحمید میرود توی قلبم و لرزش دستم را میگیرد. یعنی، گاهی اولین تیرِ خطا، آخرین تیرِ خطاست؛ یعنی اگر تیری به خطا بزنی -هرجا که باشی- انگار مرا نشانه رفتهای! مهرداد شوخی و جدی چشمهایش را میبندد و التماسم میکند که درست نشانه بگیرم! از آرامشِ چهره حاجحمید تا نگرانیِ چهره مهرداد، یک تابلو فاصله است!
نفسم را در سینه حبس میکنم و ماشه را میچکانم. هم تابلو بیخطوخش مانده و هم مهرداد و حاجی سالماند! شوخیهای مهرداد جدیتر میشود. دوباره نشانه میگیرم. چشمهایم هدف را جستجو میکنند. ماشه را میچکانم. صدای بمی از تابلو بلند میشود. حاجحمید لبخند میزند...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
۳۳
یادم میافتد که حاجحمید همیشه میگفت من دوست ندارم که شماها گلخانهای بار بیایید! گیاهانِ گلخانهها زود رشد میکنند اما گاهی یک نسیم میتواند از پا درشان بیاورد. باز یادم میافتد که حاجحمید، مهرداد را انداخته بود توی دریا، بیآنکه شنا بلد باشد؛ و وسط دستوپا زدنها به مهرداد یاد داده بود که دستهایش را و پاهایش را چطور وسط غرق شدن با هم همآهنگ کند و بعد هم به مهرداد گفته بود که من به تو شنا یاد ندادم، این ترس بود که به تو شنا یاد داد! گاهی ترس هم میتواند آموزگار باشد! خاطرهها میکشانندم به اردو! حاجحمید به بچهها گفت بروید توی قنات و از خروجی بعدیاش بیرون بیایید! همه احتمالا آن مسیر تنگ و تاریک را تصور کردهاند که پیشقدم نمیشوند. نگاه حاجی به من است. میزنم به دل قنات و میگردم به دنبال نور. نور، یعنی راهِ خروج. دانشجوی توی تاریکی باید نورجو هم باشد. آب، بعضی جاها تا نزدیک زانوهایم بالا میآید. ارتفاع قنات هم بعضی جاها آنقدر کم میشود که باید کاملا خم شوم و پیش بروم. دست میگیرم به دیواره سردِ نمناکِ قنات. آب زلالِ زیرپایم، همجهت با من حرکت میکند. جایی از قنات تلألو نور روی آبِ مثل آینه، محیط را روشن کرده. کمک میگیرم از سنگچینِ منظم دورِ خروجی قنات و خودم را بالا میکشم. از قنات که بیرون میآیم، با خودم میگویم آنقدرها که فکر میکردیم، ترسناک نبود! بچهها بعد از من یکییکی رفتند توی قنات. رشته افکارم پاره میشود و برمیگردم به کوه!
حاجی و مهرداد آن دورترها چیزی میگویند و میخندند.
این قاب، همیشه توی ذهن من میماند!...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
۳۴
بوی نوروز به مشامم میرسد! خیلیها را میشناسم که میگویند به نوروز که نزدیک میشویم، انگار عطر و بوی هوا تغییر میکند! راست میگویند. یکی دو هفته آخرِ اسفند با بقیه سال فرق میکند و برای من، اسفندِ امسال، متفاوتتر است. امسال هم فاطمه رنگ و روی جدیدی به زندگیام داده و هم به آرزویی که ماههاست دنبالش میکنم، نزدیکتر شدهام.
اینبار که به سمنان میآیم، تصمیم میگیرم شکستهبسته موضوع رفتن را با مادرم در میان بگذارم. استدلالهایی که ممکن بود برای مخالفت بیاورد را در ذهنم مرور میکنم تا برای دفاع آماده باشم! یکبار بالاخره سر صحبت را باز میکنم. کجدار و مریز فایده ندارد! قاطع و محکم میگویم مادر! میخواهم بروم! مادر، جا نخورد اما شروع کرد به استدلال کردن:
-حواست هست که الان دیگه همسر داری؟
-آره مامان! حواسم هست ولی میخوام برم!
-چشم به هم بزنی، این شیش ماه میگذره و باید آماده عروسی گرفتن بشی؛ اگه بری همه کارا عقب میفته.
-خدا بزرگه مامان! کارِ خاصی نداریم که؛ تشریفات نداره که عروسیمون، حواسم هست، خیالت راحت!
مادر انگار میدانست که این تحذیرها به حالم اثر ندارد، ای کاش اندازه عشقم به رفتن را میدانست... به مادر نگفتم که دوست دارم به خط مقدم جنگ بروم؛ و نخواهم گفت! میترسم که دلش بلرزد...
باید به فکر صحبت با فاطمه هم باشم. میدانم که رفتنم، برای او باید سختتر باشد اما باید منطقی بنشینیم به صحبت. حرف زدن آدمها با هم، دلهایشان را آرام میکند...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
۳۵
یک، دو، سه... بیست!
خیز رفتم جلوی مادر؛ دستهایم را مشت کردم و روی فرش، بیست تا شنا رفتم. میگفت بدنت ضعیف است، جان نداری که بجنگی! میخواستم ابزار عذر را از دستش بگیرم. مدتهاست که دارم روی آمادگی جسمانیام کار میکنم؛ این هم نشانهاش! لبخندی زد. بیست تا شنا فاصله بود بین من و رضایت مادرم! با هم حرف زدیم. گفتم یک روز، اماممان، ناصر خواست، عباس رفت به میدان؛ حالا که خواهرِ اماممان ناصر میخواهد، عباسِ تو نرود به میدان؟ بین یاریطلبی این خواهر و برادر که فرق نمیگذاریم، میگذاریم؟
هرطور بود، لبخند را نشاندم روی صورت مادر... بیرون که رفتم برایش شاخه گلی خریدم. به خانه آمدم و روبرویش ایستادم. سعی میکردم که دلواپسیِ مادرانه را در چهرهاش نبینم. احترام نظامی گذاشتم:«تقدیم با عشق...»...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
۳۶
این روزها زمان، برایم بیشتر از قبل اهمیت دارد. شبها را دیرتر به پایان میبرم و روزها را زودتر شروع میکنم. روحم تشنهتر است برای بیداری. گهگاه که به خانه یار میروم، او هم متوجه این حالم میشود. قبل از اذان بیدار میشوم و میایستم به نماز. نماز به روحم استقامت میدهد و من برای سفر، بیشتر از قبل به آن احتیاج دارم. تلفیق تاریکی شب و خلوت، ترکیب شگفتی است. تاریکخانهی شب، مجالی است برای ظهور تصویرهای زیبا، روی کاغذ ویژهی روح! تاریکی، مترادف ظلمت نیست؛ چه بسا گاهی تاریکی ظلمتسوز است. سر در گریبانِ خلوت میکنم و غرق میشوم در فکرهایم. فاطمه را بیدار نمیکنم. مادرش که میپرسد میگویم او خودش ساعت را کوک کرده و بیدار میشود! من ساعتم را به وقت دیگری کوک کردهام! سر در گریبان خلوت میکنم... «خدایا! چه کسی بهتر از تو میشنود؟ چه کسی بهتر از تو میبیند؟ خدایا اگر تو ما انسانها را نمیشنیدی و نمیدیدی چه بیچاره بودیم... اگر تو ما را نمیخواستی، کدام خواستنی به درد ما میخورد؟ ای مهربان! ای عطوف! ای زیبای من! دلم به غربتت میسوزد و تو چه تنهایی... ای بهتر از هر بهترین! خدایا! کاش دلم مأوای آرامش بود؛ و آرامش تو هدیهای ارزنده است...»...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
۳۷
باید بدانم به استقبال نبرد با چه کسانی میرویم. این دشمن، حتی نامش هم برای خیلیها رعبآور است. چرا؟ چون ابزار رسانه را خوب شناختهاند. هرروز فیلم جدیدی از جنایتهایشان را با چاشنی وحشت روانه بازار رسانه میکنند. این، به آنها کمک میکند که پیش از یورش به یک منطقه، با رعب و وحشت، طرف مقابلشان را ضعیف کنند. تا وقتی گیرم میآید، شروع میکنم به تماشای این فیلمها. بررسی رفتار داعش در این فیلمها برایم آموزنده است.
دوستانم هم که گاهی به دفتر میآیند، این فیلمها را نشانشان میدهم. یکی از بچهها میگفت عباس! این فیلمها را که میبینیم، ترسمان از دشمن زیاد میشود. حرفش را رد نکردم. چه کسی است که از تماشای صحنه سر بریدن آدمها، نهراسد؟ اما در همین فیلمها هم میشود نقاط ضعف و قوت آنها را دید. از طرفی، همین فیلمها میتوانند انگیزهای باشند برای آنها که توانایی کمک دارند.
اگر ندانی به استقبال چه جنایتهایی میروی، شاید خیلی هنر نکرده باشی! باید باشند کسانی که بر این وحشت غلبه کنند. شاید خیلیها قصه جنایتهای سوریه را یک درگیری مذهبی یا حداکثر جنایتی علیه مردم یک کشور بدانند؛ اما واقعیت این است که اینجا، انسان در خطر است و انسانیت! و من نگرانِ انسانم!...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
۳۸
... نزدیک نیمهشب، حرفها توی دلم جا نمیشوند. مینویسمشان برای دلم...
«دنیا بوی خون گرفته است؛ ظلمت ظلمِ ظالم بر عالم پرده افکنده است. آه ای کودک سوری... آه ای کودکان یمن و عراق و ای مسلمانانِ به خون کشیده شده... قدری تحمل کنید؛ قدری بیشتر دوام بیاورید. دستان من یارای کمک به شما را ندارد، اما دلم به اندازه تمام شما آتش میگیرد. خدایا! زنده نباشم و نبینم این ظلم را، پنج هزار کودک سوری در آلمان ربوده میشوند؛ به همین سادگی...!
در کشوری که رئیسجمهور ما غرق خنده است یا در کشوری دیگر که ادعای حقوق بشرش گوش عالم را کر کرده است، این اخبار دیگر برای ما طبیعی است... انگار ما هم مثل BBC و CNN که این اخبار را در ردیف عادی قرار میدهند، ما هم چند ثانیهای متأثر میشویم و دیگر هیچ!
آی بشر... آی انسان... فأین تذهبون؟ به کجا میرویم؟ حق، زیر چکمه باطل لگدمال میشود و صدای شکسته شدن پهلوی مادرمان هرروز شنیده میشود و صدای هلهله لشکر شمر، گوشمان را از شنیدن صدای هل من ناصر ینصرنی اربابمان کر کرده است. چه ستمی بالاتر از این میتوان کرد؟ مسلمان را سر میبرند، میسوزانند، تکهتکه میکنند در مقابل دوربینهای جهانی و بعد مخابره میکنند. آنقدر که تو میبینی اما چشمانت را عادت میدهند.
خدایا! دلم تنگ است. هم جاهلم، هم غافل. نه در جبهه سخت میجنگم و نه در جبهه نرم. کربلای حسین(علیهالسلام) تماشاچی نمیخواهد... یا حقی یا باطل... راستی من کجا هستم؟ خدایا! یا مرا از زمین بردار یا دست منِ زمینگیر را بگیر... گناه، غرقمان کرده و غفلت، دلمان را سیاه کرده. نشانهاش میخواهی؟ همین بیتفاوتی است. حیوان اگر ببیند میرنجد ولی انسان به جایی میرسد که نمیرنجد...
خدایا کمکم کن. مرا آزاد کن از بند نفسانیت و هوسها... خدایا! بنده تو که باشم، آزادترین مخلوقم...» ...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
۳۹
یک، دو، سه...
سه هفتهای از قول و قرار رفتنمان میگذرد که خبر میدهند سفر، به تأخیر افتاده است. برای آدم منتظر، ثانیهها هم مهماند. آدمیزاد،گویا تنها موجودی است که میتواند آینده را تصور کند. و من روزهاست که آینده را تصور میکنم. و کاش میشد در آینده بمانم. نمیگویم ناراحت نیستم اما لابد حکمتی است. من مدتهاست که شکایت کردن را جز از خودم، کنار گذاشتهام؛ به جای شکایت تلاش میکنم! نمیدانم حکمت این تأخیر چیست؛ فرصتِ بیشتر برای آمادگی بیشتر، اندیشهی بیشتر، عاشق شدنِ بیشتر...
سر میبرم در خلوتگاه گوشیام و به فاطمه پیام میدهم:«نظرت چیه عید بریم یه جای خوب؟» خودش هم میداند که کجا به هردومان بیشتر خوش میگذرد. چند دقیقهای بیشتر نمیگذرد که داریم نقشه میریزیم که تحویل سال، حرم امام رضا(علیهالسلام) باشیم. فاطمه فیالفور موضوع را با پدرش در میان میگذارد و همین، یعنی فراهم شدن مقدمات سفر! امسال و پارسال، حرم رفتن، زیادی روزیام شده اما این سفر با بقیه سفرها فرق دارد؛ اینبار میخواهیم برویم و از امام تشکر کنیم! به خاطر عشق! و من با امام خیلی کار دارم، میخواهم در محضرش سنگهایم را با خودم وابکنم ...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
۴۰
نیمهشب باز قلم مرا به خلوت میخواند. درد دل میکنم؛ از خودم به خدا شکایت میبرم...
«شکایت دارم از خودم... از همتم شکایت دارم! همتم محکوم است؛ همتم نسبت به آرمانم محکوم است. تلاش و جهدم نسبت به تکلیفم محکوم است. همتم نسبت به ادعایم محکوم است. قلبم مدعی حقش شده است! قلبم عشقی طلب میکند که عقل به او نداده است... آری، عشق قدم اولش عقل است. گاهی در درونم جنگ بالا میگیرد. سخنم زاییدهی جنگ است. عشق طلبکار است؛ عقل طلبکار است؛ من بدهکارم...
اما من چه کسی هستم؟ چگونه میتوانم حسابم را صاف کنم؟ خدایا تو مسیر را نشانم بده! تنهاییام در این گیرودار افزون شده است... کاش میتوانستم قلبم را مملو از عشق کنم. یا عقلم را سرشار از اندیشهی زلال کنم، تا صلحِ درونم، آرامش را به من هدیه بدهد! بارخدایا! راهنمای من باش... حقتعالی! دستم خالی است و دلم بدحالی دارد. کمکم کن...» ...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
https://eitaa.com/yadet_basheh