eitaa logo
کانال رمان درسمت خدا
121 دنبال‌کننده
5 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💠| یــادت باشد  اگر دل کندن از حمید ب ای من سخت بود برای مادرش هزاران بار دشوار تر حرف هایی که میخواستم بزنم را کلی بالا و پایین کردم و بعد با کلی.... مقدمه چینی بلاخره گفتم راستش حمید فردا میخواد بره اومدیم برای خداحافظی عمه یا شنیدن این خبر شروع کرد به گریه کردن. گریه هایش جان سوز بود هر چقدر خواستم آرام باشم نشد گریه هایمان نوبتی شده بود. یکسری عمه گریه میکرد من آرامش میکردم بعد من گریه میکردم و عمه میگفت دخترم آروم باش. حمید هر چند دقیقه به داخل آشپزخانه می آمد و می گفت گریه نکنید عمه بین گریه هایش به حمید میگفت چطور دلت میاد بزاری بری؟ تو هنوز مستاجری تازه رفتی سر خونه زندگیت ببین خانمت چقدر بی‌تابه. تو که انقدر دوستش داری چطور میخوای تنهاش بزاری؟ حمید کنار ما نشست. مثل همیشه پیشانی مادرش را بوسید و گفت مادر مهربون من تو معلم قرآنی. این همه جلسات قرآن و روضه میگیری. نخواه من که پسرت هستم بزنن زیر همه چیزایی که بهم یاد دادی. مگه همیشه تو روضه ها برای اسارت حضرت زینب گریه نکردیم؟ راضی هستی دوباره به حضرت زینب و حضرت رقیه جسارت بشه؟ عمه بعد از شندین این حرف ها شبیه آتشی که رویش آب ریخته باشند آرم شد با اینکه خوب می‌دانستم دلش آشوب است ولی چیزی نمی گفت صدای اذان که بلند شد حمید همان جا داخل آشپزخانه مشغول وضو گرفتن شد نمی‌دانم چرا این حس عجیب در وجودم ریشه کرده بود که دلم میخواست همه ی حرکت هایش را موبه مو حفظ منم دوست داشتم ساعت ها وقت داشتیم و رفتار و حرف هایش را به خاطر می سپردم حتی حالت چهره اش خطوط صورتش چشم های نجیب و زیبایش پیج و تاب موهای پریشانش و محاسن مرتب و شانه کرده اش..... •♡• •♡• •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
💠| یــادت باشد  همه چیز آن ساعتها درست یادم مانده است. نماز خواندنش، خنده هایش، حتی وقتی بعد از نماز روی سجاده نشسته بودم و حمید با همه محبتش دستی روی سرم کشید و گفت: قبول باشه خانمی! بعد هم مثل همیشه مشغول ذکر گفتن شد. کم پیش می آمد تسبیح دست بگیرد معمولا با بند انگشت ذکرها را میشمرد. وقتی هم که ذکر میگفت، بند انگشتش را فشار میداد. همیشه برایم عجیب بود که چرا موقع ذکر گفتن این همه انگشتش را فشار میدهد. فرصت را غنیمت شمردم و علت این کار را پرسیدم. انگشتهایش را مقابل صورتش گرفت و گفت: برای اینکه میخوام این انگشتها روز قیامت یادشون باشه، گواه باشم که من تو این دنیا زیاد ذکر گفتم. به شوخی گفتم: بسته دیگه این همه ذکر گفتی، دست از سر خدا بردار، فرشته ها خسته شدن از بس برای ذکرهایی که میگی حسنه نوشتن. جواب داد: هر آدمی برای روز قیامت صندوقچه‌ای داره. هر ذکری که میگی یه حوری برای خودت داخل صندوقچه میندازی که اون حوری برات استغفار می‌کنه و ذکر میگه. از این حرف حرصم درآمد. لباسش را کشیدم و گفتم: تو آخه این همه حوری رو میخوای چیکار؟ حمید اگه بیام اون دنیا و ببینم رفتی سراغ حوری ها پوستت رو میکنم! کاری میکنم که از بهشت بندازنت بیرون. حمید شیطنتش گل کرد و گفت: ما مردها بهشت هم که بریم از دست شما زنها خلاص نمی‌شیم. اونجا هم آسایش نداریم. تا این را گفت ابروهایم را در هم کشیدم و با حالت قهر سرم را از سمت حمید برگرداندم. حمید که این حال مرا دید، صدای خنده اش بلند شد و گفت: شوخی کردم خانوم. می‌دونی که ناراحتی بین زن و شوهر نباید طول بکشه، چون خدا ناراحت میشه. قول میدم اونجا هم فقط تو رو انتخاب کنم .... .... تو که نباشی تو بهشت هم آرامش ندارم. بهشت میشه جهنم. سفره را که پهن کردیم، از روی هیجانی که داشت چیز زیادی نتوانست بخورد. ساعت های آخر از ذوق رفتن هیجان خاصی داشت. بر خلاف ذوق حمید، من استرس داشتم. دعا دعا میکردم و منتظر بودم گوشی حمید زنگ بخورد و بگویند فعلا سفرش لغو شده است ولی خبری نبود! •♡• •♡• •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
دیگه به این قسمتها که رسیدیم دست خودم نیست ؛ وقتی که پارتها رو آماده می‌کنم خودم بغضم میگیره و اشکام میاد...فقط کاش دست مارم بگیرن ! الهی به مرگی جز شهادت از دنیا نریم 🌿:)
💠| یــادت باشد  منطق و احساسم حسابی بینشان شکرآب شده بود. پیش خودم گفتم: شاید وقتی از خواب بیدار شد دل درد بگیرد یا پایش پیچ بخورد، ولی ته دلم راضی نبود یک مو از سرش کم بشود یا دردی را بخواهد تحمل کند. به خودم تلقین می‌کردم که انشاءالله این بار هم مثل همهٔ ماموریت ها سالم بر می‌گردد. یک ساعت مانده به اذان بیدارش کردم. مثل همیشه به عادت تمام روزهای زندگی مشترک برایش صبحانه آماده کردم. تخم مرغ با رب که خیلی دوست داشت همراه با معجون عسل و دارچین و پودر سنجد. گفتم: حمید! بشین بخور تا دیر نشده. نمی‌توانستم یک جا بند باشم. می ترسیدم چشم در چشم شویم و دوباره دلش را با گریه‌هایم بلرزانم. سر سفره که نشست، گفت: آخرین صبحانه رو با من نمیخوری؟ دلم خیل گرفت. گوشم حرفش را شنیده بود، اما مغزم انکار می‌کرد. آشپزخانه دور سرم می‌چرخید. با بغض گفتم: چرا این طور میگی؟ اولین باره میری مأموریت؟ گفت: کاش میشد صداتو ضبط می‌کردم با خودم می‌بردم که دلم کمتر تنگت بشه. گفتم: قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی. من هر روز منتظر تماست می‌مونم. کنارش نشستم خودش لقمه درست می‌کرد و به من می‌داد. برق خاصی در نگاهش بود گفتم: حمید! به حرم حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) رسیدی، من رو ویژه دعا کن. گفت: چشم عزیزم، اونجا برسم به خانوم میگم که همسرم خیلی همراهم بود. میگم فرزانه پای زندگی وایستاد تا من بتونم پای اسلام و اعتقاداتم بایستم میگم وقت‌هایی که چشمات خیس بود و می‌پرسیدم چرا گریه کردی، حرفی نمی‌زدی، دور از چشم من گریه می‌کردی که ارادهٔ من ضعیف نشه ..... •♡• •♡• •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈
💠| یــادت باشد  همکارش تماس گرفت که سر کوچه منتظر است. سریع حاضر شد. یک لباس سفید با راه راه آبی. همراه کاپشن مشکی و شلوار طوسی تنش کرده بود. دوست داشتم بیشتر از همیشه روی حاضر شدنش وقت بگذارد تا بیشتر تماشایش کنم، ولی شوق حمید برای رفتن بیشتر از ماندن بود. با هر جان کندنی که بود کنار در خروجی برایش قرآن گرفتم تا راهی‌اش کنم. لحظه آخر گفتم: کاش میشد با خودت گوشی ببری،حمید تو رو به همون حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) منو از خودت بی خبر نذار. هر کجا تونستی تماس بگیر. گفت: هر کجا جور باشه حتما بهت زنگ میزنم. فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چه جوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدا منو بشنوم از خجالت آب میشم. به یاد زندگی نامه و خاطراتی که از شهدا خوانده بودم افتادم. بعضی هایشان برای همچین موقعیتی‌هایی با همسرانشان رمز می‌گذاشتند. به حمید گفتم: پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو میفهمم. از پیشنهادم خوشش آمد. پله ها را که پایین می‌رفت برایم دست تکان می‌داد وبلند بلند گفت: یادت باشه! یادت باشه! لبخندی زدم و گفتم: یادم هست! یادم هست! اجازه نداد تا دم در بروم. رفتم پشت پنجره پاگرد طبقهٔ اول. پشت سرش آب ریختم. تا سر کوچه دو، سه بار برگشت و خداحافظی کرد. از بچگی خاطره خوبی از خداحافظی های داخل کوچه نداشتم. روزهایی که پدرم برای ماموریت با اشک ما را پیش مادرمان می‌گذاشت و به سمت کردستان می‌رفت. من و علی گریه کنان دنبال ماشین سپاه می‌دویدیم .... •♡• •♡• •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈
💠| یــادت باشد  و حالا دوباره خداحافظی، دوباره کوچه و این بار حمید! با دست اشاره میکرد که داخل بروم، ولی دلم نمی‌آمد. در سرم صدای فریادم را می‌شنیدم که داد میزد: حمید! آهسته تر. چرا اینقدر با عجله داری میری؟ بذار یه دل سیر نگاهت کنم؟! ولی اینها فقط فریاد های ذهنم بود. چیزی که حمید میدید نگاهم بود که تک‌تک قدم هایش را تا سر کوچه دنبال می‌کرد. پاهایش محکم و با اراده قدم بر می‌داشت. پاهایی که دیگر هیچ وقت قسمت نشد راه رفتنشان را ببینم. خودم را از پله ها بالا کشیدم و وارد خانه ای شدم که همه چیزش حمید را صدا میکرد. گویی در و دیوار این خانه از همیشه دلگیرتر شده بود. خانه ای که تا حمید بود با همه کوچکی‌اش دنیا دنیا محبت و مهربانی داشت. نفس کشیدن برایم سخت بود. خانه به آن با صفایی بعد از رفتن حمید برایم تنگ و تاریک شده بود. اذان که شد سر سجاده خیلی گریه کردم. بعد از نماز قرآن را باز کردم تا با خواندن آیاتش آرام بگیرم. نیت کردم و استخاره زدم. همان آیه معروف آمد که: ما شما را با جان ها و اموال می‌آزماییم، پس صبر پیشه کنید .... با خواندن این آیات کمی آرام‌تر شدم. با همهٔ وجود از خدا خواستم تا مرا در بزرگترین آزمون زندگی‌ام رو سفید کند. سجاده را که جمع کردم، چشمم به مُهرهایی افتاد که حمید روی اُپن گذاشته بود. به آنها دست نزدم. با خودم گفتم: خود حمید هر وقت برگشت، مُهر ها رو بر می‌داره. هر چیزی را که دست زده بود، آویزان کرده بود و یا جایی گذاشته بود، همان‌طور دست نخورده گذاشتم بماند .... •♡• •♡•
🍂حَرف های خام به مَغزَم صَدمه میزَنند . . .!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠| یــادت باشد  قسمت پایان ... خیلی زود تنهایی ها شروع شد؛ درست مثل روزهایی که زندگی مشترکمان را شروع کردیم. خیلی زود همه چیز رفت به صفحه بعد. همه چیز برگشت به روزهای بی حمید؛ با این تفاوت که حالا خاطره هایش هر کجا یک جور به سراغم می آید. شبیه پروانه ای بی پناه که به دست باد افتاده باشد، سر مزارش آرام می گیرم ... جریان بعد از شهادت آن قدر سخت است که قابل مقایسه با تدفین و آخرین دیدارها در معراج نیست. بارها پیش خودم گفته ام اگر قرار باشد حمید زنده شود و دوباره به شهادت برسد، هیچ وقت برای شهادتش گریه نمی کنم، چون اتفاقات بعد از شهادت به مراتب جان سوزتر از این فراق است. روزهایی بوده که مریض بودم و چشمم به در خشک شده.... دوست داشتم تا خود حمید بیاید و فقط یک لیوان آب به دستم بدهد، ولی فقط حسرتش برایم مانده است. هنوز نتوانسته ام خودم را با این شرایط وفق بدهم ... روزهای خیلی سخت بر من گذشته،؛ روزهایی که با یک صدا، با یک یادآوری خاطره. با دیدن یک زن و شوهر کنار هم بی اختیار گریه کرده ام. روزهایی که همه چیز خاطره حمید را به یادم می انداخت؛ از شنیدن مداحی هایز که دوست داشت گرفته تا بوی عطرهایی که می زد. روزهایی که حرف های خیلی تلخی می شنیدم. این که حمید برای پول رفته، این که شما حقوقتان از نظر شرعی مشکل دارد، چون حمید برای ایران شهید نشده است. حرف هایی که هر کدامشان مثل نمک روی زخم، وجودم را به آتش می کشد. هیچ عقل سلیمی قبول نمی کند در برابر پول چنین کاری بکند. این که همسرت دیگر نباشد، فقط در خواب بتوانی او را ببینی و وقتی بیدار می شوی نبودنش آن قدر آزارت بدهد که دوست داشته باشی فقط بخوابی و او را دوباره ببینی؛ ولی تا کجا؟ تا کجا می شود فقط خواب بود و خواب دید؟! گاهی از اوقات حس می کنم حمید شهید نشده. فکر می کنم شاید گمش کرده باشم. با قاب عکسش صحبت می کنم. کفش هایش را می پوشم و راه می روم. صدای موتور که می آید فکر می کنم حمید است که برگشته. آیفون را برمی دارم و منتظرم حمید پشت در باشد. از.... کوچه که رد می شوم می ایستم شاید حمید هم از سر کوچه پیدایش بشود. شب های جمعه ساعت یازده منتظر هستم زنگ خانه را بزند و بگوید:" رفته بودم هیئت. جلسه طول کشید. برای همین دیر اومدم." و فکرهایی که هیچ وقت دست از سر آدمی بر نمی دارد " .... •♡• •♡•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تا رمان بعدی همراهم باشین
حتما بخرید و بخونیدش ! ما فقط خلاصه گزینشی گذاشتیم تا آشنا بشید با نوع نگارش و ترغیب بشید به خوندنش ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال رمان درسمت خدا
📗 آغاز کتاب《 راستي دردهایم کو ؟ 》 🌟 پیشگفتار کتاب : ما آدم های این سیاره خاکی -و به ویژه ما شرقی ها- با قصه خو گرفته ایم. اصالا ما با قصه زاده می شویم و با قصه رشد می کنیم. نجواهای آهنگین قصه آلود شبانه ی مادرها و مادربزرگ ها، بخشی از خاطرات، گذشته و بلکه آینده ما را ساخته اند و می سازند؛ قصه هایی که گفته می شدند برای خفتن! اما ما اندک اندک آموخته ایم که قصه ها فقط برای خفتن نیستند؛ برخی قصه ها برای بیداری اند؛ و بالا تر از آن، برخی قصه ها برای هشیاری اند... قصه ی برشی از حیات «عباس دانشگر»به گمان این قلم، از آن قصه های هشیاری آفرین است. قصه یک جوان دهه هفتادی پرشور اهل فکر عاشق پیشه که به رغم سن و سال کمش، دوراهی های زندگی را خوب میشناسد! مثل یک نقشه خوان حرفه ای که پشت فرمان مسابقه ی سرعت زندگی نشسته، بی آن که در دام کوره راه ها بیفتد، از کنار ما می گذرد و سبقت میگیرد... السابقون... آن چه خواهید خواند، روایتی است که از زبان خود عباس، بیان میشود. این قلم، کوشیده است که از زبان دستنوشته ها و گفتار عباس بهره بگیرد و به مقصود و احوالات او نزدیک شود و پاره های بهم پیوسته ی خرد ، هروایت های مربوط به او را به هم قفل و زنجیر کند. بر این اساس، تمام آنچه که میخوانید، روایت هایی کاملا منطبق با واقعیت است. امید که خواننده هوشیار، نقص های این روایت را به دیده اغماض بنگرد. و سالم بر هرکس که طالب حقیقت باشد... 📔 @yadet_basheh
📗 ادامه ی کتاب《 راستي دردهایم کو ؟ 》 (۱) 📢 صدای ممتد بوق ماشین... ذره های شن و خاک با این صدا به رقص درآمده اند! از زمین بلند میشوند و چرخی میزنند و اینجا و آنجا آرام میگیرند... کسی انگار شنهای ساعت شنی را به آسمان پاشیده است! زمان را گُم کردهام. لباس هایم، دست هایم، صورتم، خاک آلود است... زانوانم را با زمین آشتی دادهام. صورتم، خاک را مسح میکند... سنگین شده ام انگار، اما نه، سبکم، خیلی سبک! آفتاب حزیران، حتی در عصرگاه با آدمیزاد تندی میکند؛ اما از بین ذره های خاک، سخت است که راهی برای تابیدن بیابد. میبینم آفتاب را اما چشم هایم را نمیزند. گرمم نمیکند این آفتاب. دست های سیدغفار اما گرم اند. میلرزند وقتی به گلویم میرسند، مثل دست های مردی که جان، تازه در بند بند انگشتانش جاری شده باشد. خرده شیشه های روی زمین، به آفتاب گرا میدهند. تجربه تماشای تلفیق تأللوئشان با شنیدن موسیقی گوش خراش بوق ماشین و استشمام بوی خاک به رقص آمده، برایم تجربه جدیدی است. دست های سیدغفار دورتر میشوند. ذره های ساعت شنی هم دارند آرام میگیرند اما هنوز پراکنده اند. سوت زوزه مانندی، خلوتم با خاک را بهم می زند. چشم هایم کمی می سوزند. اعتنا نمیکنم. هُرم گرما در سرسرای قلبم سرک میکشد؛ منشأ این گرما اما آفتاب نیست. زمان را گُم کرده ام. انگشتهایم... میخواهم بشمارم؛ جمع میکنم انگشتانم را... بشمار یک، دو، سه، چهار، پنج... بیست 📔 @yadet_basheh
📗 ادامه کتاب《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۲ 5⃣ پنج ماه قبل یک، دو، سه... یک نظر مگر چقدر طول میکشد؟ سرش پایین است و درست نمیبینمش. کلی کلنجار رفته بودم با خودم. پرسوجو کرده بودم، مشورت گرفته بودم و حاال انگار دارم تصمیم نهایی را میگیرم. از توی آینه ماشین که نمیشود تصمیم گرفت اما بیثمر هم نیست! آینهی ماشین همیشه برای دیدن عقب نیست، گاهی میشود با آن در زمان جلو رفت، کسی را دید که آینده اش به آینده ات مربوط میشود! مشغول این فکرها هستم که به خودم میآیم و میبینم چشم در چشم شده ایم! به سبک مولانا، «چون خمشان بیگنه، روی بر آسمان » میکنم! او هم انگار چیزکی فهمیده! فکری میشود از بعد آن نگاه... درنگ دیگر جایز نیست، هست؟ قاب توی آینه ماشین را جایی در ذهنم ثبت میکنم. دلم آشوب است. تقلا برای حفظ ظاهر! این هیجان، نباید مرا از چیزی که هستم، دور کند. گام ها را باید محکم برداشت. ... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتاب《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۳ ) خوان بعدی، خوانِ گفتگو با مادر است! باید دخیل ببندم! مرا چه به این حرف‌ها! حالم، چیزی است بین خجالت و حیا؛ اما سر آخر، سرِ حرف را باز می‌کنم. گرم است حرف‌هایم. جریانِ هم‌رفتی می‌دود در خانه! می‌رسد به پدر! می‌رسد به برادرِ پدر! می‌رسد به گوشِ صاحب چشم‌های توی آینه‌ی ماشین! عمو لبخند به لب، با دخترش حرف می‌زند:«کسی ازت خواستگاری کرده!» لابد تصویر همان نگاهِ در آینه برای «او» هم رنگ گرفته؛ وگرنه سکوت چرا؟ عمو در غیاب من، به من پاس گل می‌دهد:«پسرعموت ازت خواستگاری کرده!» حتی اگر تا این لحظه پیام روشنِ قاب آینه را نگرفته بود، حالا دیگر باید گرفته باشد. اگر نگرفته بود که رضا نمی‌داد به دیدار. وقتی پیغام رسید که بار داده شده، حرف‌ها شلوغ کردند سرم را! باید بنویسمشان. چه می‌خواهم بگویم؟ چه می‌خواهم بشنوم؟ دو برگه آچهار مطلب دارم برای گفتن و پرسیدن! خسته نشود همین اول کار! و تو چه می‌دانی که دیدار چیست! سرم را بلند نمی‌کنم در اولِ این اولین دیدارِ خاص. کاش این‌جا هم آینه‌ای چیزی می‌گذاشتند که آدمیزاد بتواند سهمیه «یک‌نظر»ش را بگیرد! دل، یک‌دله می‌کنم. ... 📔
📗 ادامه کتاب《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۴ ) ... رسیده‌ام به قسمت حساس ماجرا! باید صلواتِ تأیید بگیرم: -از طرف شما علاقه‌ای وجود داره؟ معطل نمی‌کند:«اگه علاقه‌ای نبود که الان این‌جا نبودم!» صلوات! نفسِ راحتی می‌کشم. خوب است که چشم باطن‌بین ندارد و الا بال و پر می‌دید جای دست و بالم! او راضی است و من هم که متقاضی! شناخت هم که داریم، هرچند که آشناتر خواهیم شد. پس بگذار بروم سروقت زندگی مشترک! می‌گویم ببین! اگر بخواهیم زندگی موفقی داشته باشیم، که می‌خواهیم، باید نگاهمان به قله‌ها باشد؛ قله‌های عشق. باید نگاه کنیم به زندگی علی(علیه‌السلام) و زهرا(سلام‌الله علیها). زندگی‌مان باید ساده باشد و بی‌تجمل. اساس زندگی اصلا عشق است.» زود رفتم سراغ عشق؟ نه دیگر! باید بداند که از طرف من علاقه‌ای وجود دارد؛ یعنی، بیشتر از علاقه‌ای! می‌گویم زن و شوهر باید یار و همدم هم باشند. خواستم غیرمستقیم تأکیدی کرده باشم که ازدواج، او را محدود نمی‌کند. نیامده‌ایم که مانع رشد هم شویم! می‌گویم می‌شود در زندگی مشترک، تحصیل را هم ادامه داد. ... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتاب《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۵ ) ... من بیش‌تر می‌گفتم و او بیشتر می‌شنید و کم‌تر می‌گفت. راستی! خودم را برایش معرفی نکردم! چه بگویم از خودم که خدا را خوش بیاید؟ -من زیاد تلاش می‌کنم! آرمان‌گرا هستم. دست و دل‌ بازم، اهل محبتم و خب، پاسدارم، پاسدار انقلاب اسلامی. به گمانم برای امروز کافی است! تأییدِ اولیه را که گرفته‌ام. این یعنی مذاکرات خوب پیش می‌رود! خیلی چیزها روی برگه‌ها باقی مانده که نگفته و نپرسیده‌ام. اصلا چه کسی با یک جلسه حرف زدن تصمیم می‌گیرد؟ درخواست تشکیل جلسه اضطراری می‌دهم از طریق شورای عالی امنیت خانواده! که خب، با آن موافقت می‌شود! مابین دیدار اول و دوم، ذهنم شفاف‌تر است. می‌دانم که باید هم گربه را دم حجله بکشم و هم درباره خیلی چیزها اعلام موضع کنم! زمان اما جوری می‌گذرد که انگار نای رفتن ندارد! دل توی دلم نیست برای قرارِ دوم. خشتِ اول را به گمانم تراز گذاشتیم و حالا وقت خشت دوم است... ... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗 ادامه کتاب《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۶ ) ... روز موعود بالاخره خودش را به ما می‌رساند؛ ما زودتر از او رسیده‌ایم به دیدار! مثل همیشه لباس پوشیده‌ام و این، کمک می‌کند که خودم باشم. جایی نزدیک مزار شهدا می‌نشینیم. هوا سرد است اما مگر می‌شود سردت باشد وقتی این همه حرفِ گرم در سینه داری؟ از آن‌جا شروع می‌کنم که سخت‌تر است! باید شیرین‌ترها را بگذارم برای آخر کار؛ برای فاصله تا دیدار بعدی... -من دوست ندارم توی زندگی چشم و هم‌چشمی باشه. میشه ساده هم زندگی کرد. حقوق من کفاف یه زندگی ساده رو میده، ضمنا خریدامون هم باید از جنسای ایرانی باشه! می‌خندد که یعنی باشد قبول! باید کام‌مان را شیرین کنم! -این عشقه که به زندگی حرارت میده نه بخاری! این علاقه‌س که خواب آدما رو راحت می‌کنه نه تشک پر قو! این عشقه که زندگی رو آسون می‌کنه نه امکانات ... ... 📔
📗 ادامه کتابِ《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۷ ) ... لبخندش را که می‌بینم می‌فهمم که راه را درست آمده‌ام! نان را می‌چسبانم تا تنور داغ است: -«من دوست دارم عاشق شدن رو با شما شروع کنم... دوست دارم، عشق بین ما، عشقِ با تمامِ وجود باشه... با تمام عشقای روی زمین فرق داشته باشه، یه عشق آسمونی باشه...» معلوم است که درباره عشق تحقیق کرده‌ام؟ خب حق داشتم! عشق از آن واژه‌هایی است که زیاد استعمال(!) می‌شود اما کم‌تر درکش می‌کنیم. ما معمولا نام هر احساسِ باربط و بی‌ربطی را عشق می‌گذاریم. بی‌ربط‌هایش می‌شود آن‌ها که مولانا وصفشان می‌کند به عشق‌های صورتی؛ همان‌ها که لباسِ نو که بیاید، لباس قبلی را رها می‌کنند؛ همان‌ها که اولش «دوستت دارم» و «عاشقت هستم» است و آخرش «مهریه‌ای که می‌شود دست‌مایه گروکشی!» عشقِ صورت و عشق صورتی به دردِ من نمی‌خورد؛ من عشقِ سرخ می‌خواهم! عشقِ سرخ، عشقِ حقیقی، معشوق را برای کمال می‌طلبد. پیِ همین را می‌گیرم! می‌گویم: -«همه ما نقص‌هایی داریم، اما باید تلاش کنیم واسه کامل شدن...» ... ... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۸ ) ...حرف‌هایمان می‌کشد به نوع برخورد و رفتار. طبیعی است که باید توضیح بدهم به عنوان یک پاسدار، حال و احوالم چگونه است. می‌خواهم همان اول خیالش را راحت کنم: -«من توی برخورد با شما خشک و متعصب نیستم، اما منطقی و اسلامی عمل می‌کنم. ما باید اصولمون یکی باشه، اختلاف‌نظر هم که تو زندگی طبیعیه و باعث رشد میشه» تنها مستمع حرف‌های عاشقانه‌ام، تأییدم می‌کند. تا این‌جای کار با هم تفاهم داریم. او هم همان حرف‌هایی را می‌زند که من می‌زنم. نگاهش به زندگی و به عشق، آدم را امیدوار می‌کند. رازهایی هم هست که شاید روزی در همین حوالی به او گفتم. راستی! حرف عاشقانه زدن در حضور خود معشوق چقدر سخت است! نمی‌توانم به چشم‌هایش نگاه کنم وقتی برایش از چند و چون عشق می‌گویم؛ سرم تمام مدت پایین است! راستش را هم گفتم؛ از شروعِ عشق گفتم نه از اوج عشق. ... ... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۹ ) ...واقعیت این است که خیلی‌ها هوا برشان می‌دارد که عاشق‌اند اما نیستند! واقعیت دوم این است که ازدواج تازه اول عشق است. هنوز خیلی راه مانده برای تجربه عاشقی... من می‌خواهم عشق را بفهمم، درک کنم، ببینم! وسط حرف‌هایمان یادم می‌افتد روزی را که از «حاج‌حمید» پرسیدم عشق چیست؟ و می‌دانستم که شاید به تعداد آدم‌هایی که زیسته‌اند برای این سوال جواب وجود داشته باشد اما جوابِ حاج‌حمید برای من چیزِ دیگری است. هرروز از این دو سالی که در دفتر فرماندهی، مسئولیت دفترش را بر عهده داشته‌ام، از او آموخته‌ام و بارها نگاهش به دنیا را ستوده‌ام. یادم هست با آن نگاه نافذش، چند لحظه‌ای به جایی خیره شد. کاش می‌دانستم توی ذهنش چه می‌گذرد! فکری کرد و گفت:«عشق همان است که انسان را بی‌قرار می‌کند و در او سوز و گداز ایجاد می‌کند...» و من چند وقتی است که بی‌قرارم! این را از همان نگاه توی آینه، و بعدتر از همان روز و شبِ خواستگاری فهمیدم! ... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۱۰ ) ... بابا و مامان از سمنان آمده بودند. جایی در تهران قرار گذاشتیم و من خودم را با ماشین عمو به آن‌ها رساندم. سر ظهر بود و مغازه‌ها یکی در میان تعطیل بودند. چند خیابان را بالا و پایین کردیم تا بالاخره جنس‌مان جور شد. یک دسته‌‌گل و یک جعبه شیرینی شد نمادِ دلیل رفتن‌مان به خانه عمو. همه‌چیز سریع اتفاق افتاد. بابا مقدمات را خوب جفت و جور کرد. تا گفت فامیلیم و می‌خواهیم فامیل‌تر بشویم، لبخند نشست روی صورت همه. قرار بله‌برون را گذاشتند و یک صلوات و دعای مادر، شد مُهر تأییدش... ... مثل گنجشک‌هایی که به دامِ خانه آدم‌ها می‌افتند و خودشان را به آب و آتش می‌زنند که راهی برای رهایی پیدا کنند، قلبم در سینه می‌تپید و جایش تنگ بود. گهگاه فاطمه را با آن نگاهِ بی‌انتهای شرمگینش نگاه می‌کردم. خواستگاری که تمام شد، بابا و مامان راهی سمنان شدند. بابا نگذاشت با ماشینِ عمو برسانمشان! می‌گفت با این حال و روزِ عاشقی و فکر و خیال زندگی مشترک، نگرانِ تنها برگشتنت هستم! یعنی عاشق شده‌ام؟ ای ثانیه‌ها مرا تب‌آلود کنید! سرتاسر خانه را پر از عود کنید چشمان حسود کور، عاشق شده‌ام اسپند برای دل من دود کنید ... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
ادامه کتاب راستی دردهایم کو شروع شد
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۱۱ ) ... همه‌چیز دارد روی روال پیش می‌رود. در دلم شوقی است که اگر بخواهم هم نمی‌توانم پنهانش کنم. فکر کن! بزرگ‌ترها قرار بله‌برون گذاشته‌اند؛ بله گرفتنِ رسمی از کسی که دوستش دارم! خریدها هم شروع شده‌اند! تا آن‌جا که بتوانم و به کارم لطمه نزند، با مادرم، عروس‌خانم و مادرش در خریدها همراهی می‌کنم. امروز قرار گذاشته‌ایم که به بازار برویم. این فرصت برای من بیشتر از فرصت خرید، فرصتی است برای بودن با معشوق. خرت و پرت‌ها را که می‌خریم، می‌رویم به مغازه‌ای برای خرید چیزی که برای من مهم است: دفترچه عقد! از فروشنده‌ی کامل‌سن قیمت دفترچه‌ها را می‌پرسم. انگار به قیافه‌ام نمی‌خورد که داماد باشم! فروشنده خندید که:«واسه خودت می‌خوای؟» خودم را جمع و جور کردم و «بله‌»ای گفتم! این هم بله‌برونِ من! برای فروشنده اما این بله انگار کافی نبود! دوباره پرسید:«مگه چند سالته که می‌خوای ازدواج کنی؟ جوونای این دوره و زمونه دنبال ماشین و خونه‌ان...» آخ که حرصم می‌گیرد از این منطق مادی! آخر ازدواج چه ربطی دارد به ماشین؟ با ماشین که تعهد نمی‌بندیم! دو نفر انسان می‌خواهند زیست‌شان و حیات‌شان را با هم به اشتراک بگذارند؛ همین! فاطمه لبخند می‌زند. همه حرف‌هایم را می‌خورم، خلاصه‌اش می‌کنم و می‌گویم:«با توکل به خدا، اگه زندگی رو ساده بگیری، میشه ازدواج کرد!» فروشنده انگار که خلع سلاح شده باشد، می‌گوید:«درود به همت بلند تو!» دفترچه را خریدیم. توی این دفترچه می‌خواهند بنویسند که من با آن که دوستش دارم، پیمان می‌بندم برای زندگی! زیبا نیست؟ آدمیزاد دوست دارد که وقایع مهم زندگی‌اش را ثبت کند، نگه‌دارد، یادآوری کند. می‌خواهم این دفترچه را نگه‌دارم تا پیمانی که می‌بندم یادم بماند... ... 📔 ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۱۲ ) ...قرار بله‌برون را گذاشته‌اند دو روز مانده به شروع آخرین ماه زمستان. کار و بارمان را ردیف کردیم و یکی دو روز زودتر به سمنان آمدیم. قرار است مراسم در خانه داییِ فاطمه برگزار شود. پیگیر کارهای مراسم هستم اما با دست‌پاچگی! نمی‌دانم چرا این‌قدر هول برم داشته! اگر بداند همین اولِ کاری چه بلایی سرم آورده! باید برایش بگویم... از بس به او فکر می‌کنم، گاهی از خودم بیرون می‌روم! امروز، روزی است که شبش «بله» را از فاطمه می‌گیرم. وسط چهارراه مانده‌ام که بوقِ ماشین‌ها بر سرم فریاد می‌کشند! چراغ قرمز را رد کرده‌ام! امان از تو فاطمه! این سومین‌بار است که قرمزی چراغ به چشمم نمی‌آید! فک و فامیل که گهگاه با من هستند، دستم می‌اندازند که پاک هوش و حواست را داده‌ای دست یار! به حرفِ راست‌شان خرده نمی‌گیرم! ... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh