برشےاز ڪتاب ســــربلنــد
هر وقت ڪارش جایی گیر مےکرد و تیرش به سنگ میخورد،زنگ میزد که برایش قرآن بخوانم. داشتم غذا درست میکردم،زنگ میزد که: مامان یه #یـــس برام بخون.کارم رو رها میکردم و مینشستم جَلدی برایش میخواندم.میخواست زمینیرا که پدرش بهش داده بود،بفروشد و جای دیگری خانه بخرد.چهل سورهی حشر برایش نذر کردم.سیهشتمی را که خواندم به فروش رفت.
وقتی میآمد خانهمان و میدید دارم قرآن میخوانم، به خانمش میگفت: ببین مامانم داره قرآن میخونه که #شهید نشم. خون خونش رو میخورد و میگفت:همین که میان اسمم رو بنویسن،خط میزنن میگن #حججے نه.گریه میکرد و میگفت:نکنه کسی رفته و چیزی گفته،بابا حرفی نزده باشه؟!
راوے:مادرشهید
#محسݩحججے💔
#شهیــدبےســــر
@najz_ir
@yadmanshohada