•[ #خدای_خوب_ابراهیم ]•
🌹~نفس اماره~🌹
از جبهه با آقا ابراهیم برمیگشتیم. توی راه به من گفت: نفس انسان اگر مهار نشود حتما انسان را زمین میزند. اینکه میبینی برخی از آدم های خوب، عاقبت به خیر نمیشوند به خاطر بی توجهی به خواهش های نفس است.
باید جلوی نفس را بگیریم. باید تلاش کنیم. باید زحمت بکشیم. بعد به برادر شهیدم اشاره کرد و گفت:
شهید حسین پارساییان رو میشناختم. او نفس خودش رو کشته بود، بعد شهید شد. خوش به حالش.
"من خویش را مبرا نمیکنم چون که نفس انسانی پیوسته به گناه فرمان میدهد مگر آن را که پروردگارم رحم کند که پروردگار من آمرزنده و رحیم است."
[یوسف،53]
@yadvare_shohada_mishkindasht
1.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
” قدس است پایان مسیرما “
#سربازایقاسمسلیمانی✌️🏻🌱🔗
@yadvare_shohada_mishkindasht
با پُرتُکُل ها روضه رفتیم و غمی نیست
ما را قرنطینه مَکن با "کربلایت"
#به_ما_رحم_کن😔
#اللهم_ارزقنا_زیارت_الکربلا💚
@yadvare_shohada_mishkindasht
45.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏯ #شور احساسی
🍃این روزا از حال و روزم خیلی دلخستم
🍃به تو هر چی قول دادم بازم شکستم
🎤 #مهدی_سلحشور
👌فوق زیبا
┄┅┅═✧❅💠❅✧═┅┅┄
@yadvare_shohada_mishkindasht
#یک_جمله
دعا ڪنید ماهم بزرگ شویم....مثلِ شما
#یادشهداباصلوات
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@yadvare_shohada_mishkindasht
ketabrah.ir01.mp3
زمان:
حجم:
11.53M
💐🥀🕊🌹🕊🥀💐
#کتاب_صوتی
#من_زنده_ام
#خاطرات_آزاده_سرافراز
#خانم_معصومه_آباد
💐 قسمت #دوم💐۰
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
💐🥀🕊🌹🕊🥀💐
@yadvare_shohada_mishkindasht
💐🥀🕊🌹🕊🥀💐
6.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صلی الله علیک یا فاطمه الزهرا(س)
#گزارش_تصویری
⚫️کاروان خودرویی عزاداری شهادت حضرت زهرا(س)درسطح شهر مشکین دشت و شهرک بعثت⚫️
حوزه بسیج ۳۲۱شهید باهنر
مجمع هیئات مذهبی مشکین دشت
ستاد یادواره شهدای شهر مشکین دشت
@yadvare_shohada_mishkindasht
وقتی #کارفرهنگی راشروع
میکنید، با اولین چیزی که باید
بجنگیم، #خودمان هستیم
" شهیدصدرزاده♥️🌱"
@yadvare_shohada_mishkindasht
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑آدمکش کیست؟!
پاسخ حاج احمد پناهیان به «توهین توأم با دروغ» سخنگوی ستاد ملی کرونا به مردم قم...
@yadvare_shohada_mishkindasht
✍️ #رمان_دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_نهم
💠 مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل میشنیدم در چشمان #نگران او میدیدم.
هنوز نمیدانستم چه عکسی در موبایل آن #تکفیری بوده و آنها بهخوبی میدانستند که ابوالفضل التماسم میکرد :«زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری #تهران، مجبور شدم ۶ ماه تو داریا قایمت کنم، ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد! امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت #داریا.»
💠 و همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را میگرفت که ابوالفضل مرتب تماس میگرفت و مصطفی تا صبح نخوابید و فقط دورم میچرخید.
مادرش همین گوشه #صحن، روی زمین دراز کشیده و از درد و ترس خوابش نمیبرد. رگبار گلوله همچنان شنیده میشد و فقط دعا میکردیم این صدا از این نزدیکتر نشود که اگر میشد صحن این #حرم قتلگاه خانوادههایی میشد که وحشتزده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) شده بودند.
💠 آب و غذای زیادی در کار نبود و از نیمههای شب، زمزمه کم آبی در #حرم بلند شد. نزدیک سحر صدای تیراندازی کمتر شده بود، تکیه به دیوار حرم، تمام بدنم درد میکرد و دلم میخواست خوابم ببرد بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود.
چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و انگار حضرت برایم لالایی میخواند که خواب سبکی چشمان خستهام را در آغوش کشید تا لحظهای که از آوای #اذان حرم پلکم گشوده شد.
💠 هنوز میترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم مصطفی کنارم #نماز میخواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود.
خواست به سمتم بچرخد و نمیخواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و او بیخبر از بیداریام با پلکهایم نجوا کرد :«هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم، اما دیگه نمیتونم تحمل کنم...»
💠 پشت همین پلکهای بسته، زیر سرانگشت #عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و میترسیدم نغمه احساسم را بشنود که صدایش را بلندتر کرد :«خواهرم!»
نمیتوانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش ندیده دلم را آتش میزد و او دوباره با #مهربانی صدایم زد :«خواهرم، نمازه!»
💠 مژگانم را از روی هم بلند کردم و در قاب گنبد و گلدسته، صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند.
از همان چشمان به زیر افتاده، بارش عشقش را میدیدم و این خلوت حالش را بههم ریخته بود که #آشفته از کنارم بلند شد و مادرش را برای نماز صدا زد.
💠 تا وضوخانه دنبالمان آمد، با چشمانش دورم میگشت مبدا غریبهای تعقیبم کند و تحمل این چشمها دیگر برایم سخت شده بود که نگاهم را از هر طرف میکشیدم مبادا عطر عشقش مستم کند.
آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود مگر رگبار گلولهای که تن و بدن مردم را میلرزاند.
💠 مصطفی لحظهای نمینشست، هر لحظه تا درِ #حرم میرفت و دوباره برمیگشت تا همه جا زیر نظرش باشد و ابوالفضل دلی برایش نمانده بود که در تماس آخر، ردّ پای اشک را روی صدایش دیدم :«زینب جان! نمیترسی که؟»
و مگر میشد نترسم که در همهمه مردم میشنیدم هر کسی را به اتهام #تشیّع یا حمایت از دولت سر میبرند و سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانوادهها تمام شد.
💠 دست #مدافعان خالی و مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود که خبر ورود ارتش به #داریا در حرم پیچید. ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بیمعطلی از داریا خارج شویم که میدانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد.
حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) و پیکر سیدحسن در داریا بود که با هر قدم، مصطفی جان میداد و من اشکهایم را از چشمانش مخفی میکردم تا کمتر زجرش دهم.
💠 با ماشین از محدوده حرم خارج شدیم و تازه میدیدیم کوچههای داریا #مقتل مردم شده است. آنهایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند، در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکرهای پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود.
مصطفی خیابانها را به سرعت طی میکرد تا من و مادرش کمتر جنازه مردم #مظلوم داریا را ببینیم و دلش از هم پاشیده بود که فقط زیر لب خدا را صدا میزد. دستههای ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده و خبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلمبرداری میکردند...
#ادامه_دارد