eitaa logo
ستاد یادواره شهدای مشکین دشت
420 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
کانال ستاد یادواره شهدای مشکین دشت به‌منظور ترویج فرهنگ ایثار ،شهادت و بزرگداشت اقدامات ارزنده ۱۰۳ شهید گرانقدر و ۸ شهید گمنام شهر مشکین دشت تاسیس شده است. ادمین کانال: @L_a_110 لینک کانال: @yadvare_shohada_meshkindasht
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح یعنی ڪہ دلم گرم نگاهت باشد آسمان ، عشق ، زمین ، با تو هم آواز شود ... سلامی به پاکی لبخندتان. 🌷شهید سعید نظری🌷 سلام صبحتون شهدایی @yadvare_shohada_mishkindasht
تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے 68 🍃🌸ڪلام حق امروز هدیہ به روح: 🌸🍃 @yadvare_shohada_mishkindasht
بوی عطرِ نَفَسَت رایحه ی جانِ من است من گُم شُدم! تو آینه‌ای ؛ گُم‌نمۍ‌شوۍ! وقتش شده بیایی... و پیدا کنی مَـرا این بار با نگاهِ... کریمانه ات ؛ ببین شاید غلام خانه زهرا کنۍ مـَـــرا✨ أللَّھُـمَ عـجِّـلْ لِوَلیِکَ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @yadvare_shohada_mishkindasht
AUD-20201222-WA0027.mp3
12.24M
س ۱ ✨ رضایت و خشم حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها؛ محور رضایت و خشم خداست ! کمی به این حدیث، عمیق فکر کنید؛... " تمامیّت الله در یک زن، جلوه کرده است" که حبّ و بغض او، دقیقاً منطبق با الله است! این ...یعنی؛ عصمت مطلق! ✦ با چنین الگویی باید چه کرد؟ 🎤 @yadvare_shohada_mishkindasht
کبری خزعلی، ‌‏رئیس شورای فرهنگی اجتماعی زنان و خانواده در شورای عالی انقلاب فرهنگی: 🔻 با تلاش برخی از نمایندگان انقلابی مجلس، الزام مادر و پزشک به انجام آزمایش غربالگری جنین برداشته شد. @yadvare_shohada_mishkindasht
تا کے بہ پس پردهـ نهان چهرهـ ماهتـ . .‌ .🌙 عمرے‌ست کہ من منتظرم بر سر راهتـ•😔• 🌱 @yadvare_shohada_mishkindasht
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🕊 فراخوان جذب خادم افتخاری ستاد یادواره شهدای مشکین دشت🕊 ستاد یادواره شهدای مشکین دشت از جوانان و نوجوانان خواهر و برادر توانمند در زمینه های زیر به عنوان خادم الشهدا دعوت به عمل می آورد: 📌عکاسی 📌فتوشاپ 📌ساخت کلیپ 📌طراحی پوستر و لوگو 📌نویسندگی 📌نیروی میدانی جهت جمع آوری اطلاعات ، خاطره و وصیت نامه علاقمندان می توانند جهت شرکت در مصاحبه به آی دی زیر مراجعه نمایند: تلگرام: @setadeyadvareh ایتا: @khadem_yadvare_shohada هم چنین می توانند روزهای پنج شنبه ساعت ۱۶ الی ۱۸ به دفتر ستاد یادواره شهدای مشکین دشت مراجعه نمایند. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @yadvare_shohada_mishkindasht
yekta-32.mp3
3.01M
آنان ڪہ یڪ عمر مرده اند یڪ لحظہ هم نخواهند شد... شهادت یڪ عمر زندگے است نہ یڪ اتفاق... 🔹🔸🔷 @yadvare_shohada_mishkindasht
✍️ 💠 با خبر شهادت ، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد. نگاهش خیره به موبایلش مانده بود، انگار خبر دیگری خانه‌خرابش کرده و این دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد :«بچه‌ها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!» 💠 برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش می‌خواست بشنود، گفتم :«شما برید ، هیچ اتفاقی برا من نمیفته!» و دل مادرش هم برای حرم می‌لرزید که تلاش می‌کرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمی‌شد که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت. 💠 سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا می‌زدیم تا به فریاد مردم مظلوم برسد. صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده می‌شد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر می‌زد و خبر می‌داد تاخت و تاز در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود. 💠 تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب می‌گفت و در شبکه العربیه جشن کشته شدن بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای تعیین شده بود. در همین وحشت بی‌خبری، روز اول رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد. مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیالبافی کرد :«شاید کلیدش رو جا گذاشته!» 💠 رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند :«کیه؟» که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند :«مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!» تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم. وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه می‌کردم و دلواپس بودم که بی‌صبرانه پرسیدم :«حرم سالمه؟» 💠 تروریست‌های را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که قد علم کرد :«مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟» لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی می‌بارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی می‌گشت که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم شیطنت کرد :«مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟» 💠 مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل می‌رفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و می‌دانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید :«رفته ؟» پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان را به چشم دیده بودم که شهادت دادم :«می‌خواست بره، ولی وقتی دید درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!» 💠 بی‌صدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت :«خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود!» مادر مصطفی مدام تعارف می‌کرد ابوالفضل داخل شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست :«رفته حرم سیده سکینه!» و دیگر در برابر او نمی‌توانست شیطنت کند که با لهجه شیرین پاسخ داد :«خدا حفظش کنه، شما که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم (علیهاالسلام) راحته!» 💠 با متانت داخل خانه شد و نمی‌فهمیدم با وجود شهادت و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور می‌تواند اینهمه آرام باشد و جرأت نمی‌کردم حرفی بزنم مبادا حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد و به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت. از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره می‌درخشید و او هم نگران حرم بود که سراغ زینبیه را گرفت و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت :«درگیری‌ها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونه‌ها بودن، ولی الان پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمون‌ها هنوز تک تیراندازشون هستن.» 💠 و سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بی‌مقدمه پرسید :«راسته تو انفجار دمشق شهید شده؟» که گلوی ابوالفضل از گرفت و خنده‌ای عصبی لب‌هایش را گشود :«غلط زیادی کردن!» و در همین مدت را دیده بود که به سربازی‌اش سینه سپر کرد :«نفس این تکفیری‌ها رو گرفته، تو جلسه با ژنرال‌های سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و بازی باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و و به خواست خدا ریشه‌شون رو خشک می‌کنیم!»... @yadvare_shohada_mishkindasht
امــروز تو صبــح من باش ، برای تمام خستگی هایم . . . 🌷شهید بهرام پور اسفند یاری🌷 📎سلام ، صبـحتون شهــدایـی 🌺 @yadvare_shohada_mishkindasht
تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے 69 🍃🌸ڪلام حق امروز هدیہ به روح: 🌸🍃 @yadvare_shohada_mishkindasht‌
🌷🌺💐🌼💐🌺🌷 امروز سالروز عروج 🌷🌴🌹🕊🌹🌴🌷 🌹 َشهید علی کرم تقی پناه🌹 🌹شهیدمحمد رضا حیدری🌹 🌷 🌷 خوشا آنانڪ جان را می‌شناسند طریق عشق و ایمان را می‌شناسند بسے گفتند و گفتیم از را مے شناسند 🌹 سالگرد 🌹 آسمانی شدنتان 🌹 مبارڪ باد ... 🕊 🌹‌ @yadvare_shohada_mishkindasht
💠 دردهای زمانه_ ( ۳ )💠 آنـجا صـورت هـجده ساله اي سيـلے ازبس كه ميماند پاےِ امام زمانه اش! و ايـنجا هـجده سـاله ها سيلي به صورت امام زمانشان... از بس كه مے دَوَند دنبال شيطان نفسشان! آنجا سال 11هجري ست، و اينجا ۱۴۳۲ سال بعد .... @yadvare_shohada_mishkindasht
45.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید | روایت اشک‌آلود سردار سلیمانی از کمک حضرت زهرا در روزهای سخت جنگ ۳۳روزه که منجر به پیروزی شد.. @yadvare_shohada_mishkindasht
🌱 زِندگیاتونو وقفِ امام‌زمان کنین وقفِ جبهِه‌ی وقفِ ظهور ... وقتی زندگیاتون این شِکلی بشه، مجبور میشین نکنین! وَ وقتی که گناه‌هاتون کمُ کمتر شد؛ دریچه‌ای از حقایق به روتون باز میشه...! اونوقته که میشین شبیهِ ... اول شبیه بشین بعد بشین.. ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @yadvare_shohada_mishkindasht
شهيد «علي كرم تقي پناه» جز گروه شناسايي بود و در زمان عمليات كربلاي شش جهت شناسایی مواضع دشمن به خاك دشمن نفوذ می نماید اما شناسایی او لو می رود و رگبار گلوله به سمت او جاری می شود بعد از چند ساعت درگيري با دشمن متجاوز و مقاومت و پایداری ، شهيد مي گردد. با توجه به اين كه شهيد مسئوليت بزرگي بر عهده او قرار گرفته بود و بي سيمچي بود هميشه در صف اول جنگ قرار مي گرفت. @yadvare_shohada_mishkindasht
🥀💐🕊🌹🕊💐🥀 نشان به آن نشانه که اول آنها دست رفاقت به سویت دراز کردند... هی رها کردی و به موازاتش باز دستت را گرفتند... نشان به آن نشانه که هربار سمت گناهی فقط نیم نگاهی کردی، خودی نشان دادند... نشان به آن نشانه که خون دادند تا تو جاری شوی... بی منت، بی ادعا، بی چون و چرا... پا که در مقتلشان بگذاری قسمشان بدهی به رفاقتشان... یقین داشته باش، حاضرند باز هم تا پای جان بروند تا تو جان بگیری ... شادی روح و 🥀💐🕊🌹🕊💐🥀 @yadvare_shohada_mishkindasht 🥀💐🕊🌹🕊💐🥀
4_6048641965245872429.mp3
10.35M
محمدحسین پویانفر|👤 تو داری میری💔🕊 ... @yadvare_shohada_mishkindasht
🌿 افتخار نسل‌ ما‌ اینِ ‌کہ‌ توی عصرے زندگے مےکنیم کہ قراره‌ اسرائیل ، ‌توے‌ اون‌ دوره بہ‌ دستِ ما نـابود بشہ💣👊🏻 ‌‌ 🖤🕊 🖤💔 @yadvare_shohada_mishkindasht
✍️ 💠 ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت می‌سوخت که همچنان می‌گفت :«از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، وارد سوریه میشن و ارتش درگیره! همین مدت خیلی‌ها رو که دستگیر کردن اصلاً سوری نبودن!» سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد :«تو درگیری‌های حلب وقتی جنازه تروریست‌ها رو شناسایی می‌کردن، چندتا افسر و هم قاطی‌شون بودن. حتی یکی‌شون پیش‌نماز مسجد ریاض بود، اومده بوده سوریه بجنگه!» 💠 از نگاه نگران مصطفی پیدا بود از این لشگرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده که نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت :«پادشاه داره پول جمع می‌کنه که این حرومزاده‌ها رو بیشتر تجهیز کنه!» و دیگر کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود که مظلومانه از ابوالفضل پرسید :«میگن آمریکا و می‌خوان به سوریه حمله کنن، راسته؟» و احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود که لحظه‌ای ماتش برد و به تنهایی مرد هر دردی بود که دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد :«نه مادر! اینا از این حرفا زیاد می‌زنن!» 💠 سپس چشمانش درخشید و از لب‌هایش عصاره چکید :«اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن، و ما سربازای مثل کوه پشت‌تون وایسادیم! اینجا فرماندهی با (علیهاالسلام)! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان غلط زیادی کنن!» و با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد و دل خودش دریای درد بود که لحنش گرفت :«ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته.» و دیگر هم امن نبود که رو به مصطفی بی‌ملاحظه حکم کرد :«باید از اینجا برید!» 💠 نگاه ما به دهانش مانده و او می‌دانست چه آتشی زیر خاکستر داریا مخفی شده که محکم ادامه داد :«ان‌شاءالله تا چند روز دیگه وضعیت تثبیت میشه، براتون یه جایی می‌گیرم که بیاید اونجا.» به‌قدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد و ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود که با لحنی نرم‌تر توضیح داد :«می‌دونم کار و زندگی‌تون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!» 💠 بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس می‌کرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی ساده‌ای از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم. روی ایوان تا کفشش را می‌پوشید، با بی‌قراری پرسیدم :«چرا باید بریم؟» قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد :«زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر می‌کردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا...» که صدای مصطفی خلوت‌مان را به هم زد :«شما اگه می‌خواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.» 💠 به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت پیدا بود. ابوالفضل قدمی را که به سمت پله‌های ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید :«یعنی دیگه نمی‌خوای کمکم کنی؟» مصطفی لحظه‌ای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست :«وقتی خواهرتون رو ببرید پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!» 💠 انگار دست ابوالفضل را رد می‌کرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد :«زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!» لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانی‌اش نمی‌شد که رو به من خواهش کرد :«دخترم به برادرت بگو بمونه!» و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم می‌چرخیدم که مصطفی وارد شد. 💠 انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا می‌دید که تنها نگاهم می‌کرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید :«من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!» کلماتش مبهم بود و خودش می‌دانست آتش چطور به دامن دلش افتاده که شبنم روی پیشانی‌اش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد :«ان‌شاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.» 💠 و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. هنوز وارد شهر نشده و که از قبل در لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند... @yadvare_shohada_mishkindasht
••• +همہ‌رفتند..!! کنج‌هیئت‌نشستہ‌اۍوهنوز مادرت‌راصدامیزنۍ💔:) 🥀