#اطلاعیه
مراسم تشییع پدر شهید والامقام یوسف بایندور
شنبه مورخ۹۹/۱۱/۱۸
راس ساعت ۱۱صبح
از جلوی مسجد جامع مشکین دشت به سمت گلزار شهدابرگزار میگردد
ستاد یادواره شهدای شهر مشکین دشت
@yadvare_shohada_mishkindasht
17.mp3
16.22M
💐🥀🕊🌹🕊🥀💐
#کتاب_صوتی
#من_زنده_ام
#خاطرات_آزاده_سرافراز
#خانم_معصومه_آباد
💐 قسمت #هفدهم💐
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات ، #بلامانع است .
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
💐🥀🕊🌹🕊🥀💐
@dashtejonoon1
💐🥀🕊🌹🕊🥀💐
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_هفتم
💠 از چشمانشان به پای حال خرابم خنده میبارید و تنها حضور حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دست دلم را گرفته بود تا از وحشت اینهمه نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم که در حلقه تنگ محاصرهشان سرم پایین بود و بیصدا گریه میکردم.
ایکاش به مبادلهام راضی شده بودند و هوس تحویلم به ابوجعده بیتابشان کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند.
💠 احساس میکردم از زمین به سمت آسمان آتش میپاشد که رگبار گلوله لحظهای قطع نمیشد و ترس رسیدن نیروهای #مقاومت به جانشان افتاده بود که پشت موبایل به کسی اصرار میکردند :«ما میخوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!»
صدایش را نمیشنیدم اما حدس میزدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین میکند و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند.
💠 پیکرم را در زمین فشار میدادم بلکه این سنگها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانهام را با تمام قدرت کشید و تن بیتوانم را با یک تکان از جا کَند.
با فشار دستش شانهام را هل میداد تا جلو بیفتم، میدیدم دهانشان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه میکشیدند که عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود.
💠 پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود و طوری هلم میدادند که چشمم ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ راهپله زمین خوردم.
احساس کردم تمام استخوانهایم در هم شکست و دیگر ذکری جز نام #حضرت_زینب (علیهاالسلام) به لبهایم نمیآمد که حضرت را با نفسهایم صدا میزدم و میدیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است.
💠 دلم میخواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمیدادند که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند. شانهام را #وحشیانه فشار میدادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس میکردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمیرفت که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف میزند.
مسیر حمله به سمت #حرم را بررسی میکردند و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد.
💠 کریهتر از آن شب نگاهم میکرد و به گمانم در همین یک سال بهقدری #خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود.
تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجرهام آماده میشد که دندانهایش را به هم میسایید و با نعرهای سرم خراب شد :«پس از #وهابیهای افغانستانی؟!»
💠 جریان خون به زحمت خودش را در رگهایم میکشاند، قلبم از تپش ایستاده و نفسم بیصدا در سینه مانده بود و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت :«یا حرف میزنی یا همینجا ریز ریزت میکنم!»
و همان #تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید، هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمیاش جانم را گرفت :«آخرین جایی که میبرّم زبونته! کاری باهات میکنم به حرف بیای!»
💠 قلبم از وحشت به خودش میپیچید و آنها از پشت هلم میدادند تا زودتر حرکت کنم که شلیک #گلوله پرده گوشم را پاره کرد و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت.
از شدت وحشت رمقی به قدمهایم نمانده و با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از پله آخر روی زمین افتادم. حس میکردم زمین زیر تنم میلرزد و انگار عدهای میدویدند که کسی روی کمرم خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد.
💠 رگبار گلوله خانه را پُر کرده و دست و بازویی تلاش میکرد سر و صورتم را بپوشاند، تکانهای قفسه سینهاش را روی شانهام حس میکردم و میشنیدم با هر تکان زیر لب ناله میزند :«#یا_حسین!» که دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت.
گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر میشد، پیراهنم از پشت خیس و داغ شده و دیگر نالهای هم نمیزد که فقط خسخس نفسهایش را پشت گوشم میشنیدم.
💠 بین برزخی از #مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بیوقفه، چیزی نمیفهمیدم که گلوله باران تمام شد.
صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود، چیزی نمیدیدم و تنها بوی #خون و باروت مشامم را میسوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد.
💠 گردنم از شدت درد به سختی تکان میخورد، بهزحمت سرم را چرخاندم و پیکر پارهپارهاش دلم را زیر و رو کرد. ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون میچکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان میداد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@khademin_shohada_313
شهادت یعنی،
متفاوت به آخر برسیم و گرنه،
مرگ پایان همه قصههاست …
*
🌷شهید یونس نور علی 🌷
📎سلام ، صبـحتون شهــدایـی 🌺
@yadvare_shohada_mishkindasht
🍃🌸 #تلــاوٺ_قرآטּ_صبحگاهے🌸🍃
90
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:یونس نورعلی
@yadvare_shohada_mishkindasht
#فکه
✦ سجده هاے بسیجیانے را
به خاطر دارد ڪه
با سر بندهاے سبـز و سـرخ
سرهایشان را به خـدا سپردند
و به دیدار معشـوق شتافتند
@yadvare_shohada_mishkindasht
#موفقیت
💠 برای دیده شدن تلاش بیجا نکن
به کمال که برسی خواه ناخواه دیده خواهی شد..
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@yadvare_shohada_mishkindasht
5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔥🎥 اشکهای استاد حاج شیخ حسین #انصاریان بر سر پیکر برادزادهاش، مرحوم #علی_انصاریان ..💔
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@yadvare_shohada_mishkindasht
4_5827717506193688789.mp3
2.98M
✅ #سرود
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@yadvare_shohada_mishkindasht
🌀گزارش تصویرے 💠
🌷مراسم تشییع پیکر و خاکسپاری پدر بزرگوار شهید یوسف بایندور باحضور باشکوه مردم ، مسئولین شهری ، فرماندهی محترم حوزه ۳۲۱ شهیدباهنر بهمراه بسیجیان سلحشور شهر مشکین دشت و خادمین ستاد یادواره شهدای شهر مشکین دشت انجام شد.
🥀روحشان شاد و یادشان گرامی باد...
┅─═ঊঈ ঊঈ═─┅─
ستاد یادواره شهدای شهر مشکین دشت
@yadvare_shohada_mishkindasht✍
🌀گزارش تصویرے 💠
🌷مراسم تشییع پیکر و خاکسپاری پدر بزرگوار شهید یوسف بایندور باحضور باشکوه مردم ، مسئولین شهری ، فرماندهی محترم حوزه ۳۲۱ شهیدباهنر بهمراه بسیجیان سلحشور شهر مشکین دشت و خادمین ستاد یادواره شهدای شهر مشکین دشت انجام شد.
🥀روحشان شاد و یادشان گرامی باد...
┅─═ঊঈ ঊঈ═─┅─
ستاد یادواره شهدای شهر مشکین دشت
@yadvare_shohada_mishkindasht✍
روز شمار انقلاب
۱۸ بهمن
#انقلاب_ما_انفجار_نور_بود
@yadvare_shohada_mishkindasht