eitaa logo
کانال شهدایی یاد یاران
395 دنبال‌کننده
26.8هزار عکس
9.7هزار ویدیو
55 فایل
✅کپی با صلوات برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان عج تعالی فرجه الشریف بلامانع است 🌷🇮🇷ما را بدوستان خود معرفی کنید🇮🇷🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
11.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقدیم به خانوده شهید مدافع حرم 🎥کلیپی کوتاه از تصاویر شهید
🌻💠🌻💠🌻💠🌻💠🌻💠 بعد از شنیدن خبر حملات تکفیری ها برای دفاع از دین خدا حریم اهل بیت علیهم السلام راهی شدم..بار آخری که به مرخصی آمدم دستم از ناحیه آرنج با گلوله مجروح شده بود و اطرافیان میگفتند که شما به تکلیفتان عمل کردی و دیگه به منطقه نرو،اما من گوشم بدهکار نبوددر این ایام به صورت مداوم به دوستان و همرزمان مجروحم در بیمارستان سر میزدم و کمکشان میکردم و قبل از پایان مرخصی دوباره عزم رفتن کردم
🌻💠🌻💠🌻💠🌻💠🌻💠مزار پدر و مادر شهید بزرگوار بعد از شهادت شهید یعقوبی مادر بزرگوارشان خیلی غصه می خوردند همیشه از علی یاد می کردند چندباری هم در بیمارستان بستری می شوند سرانجام نیز دارفانی را وداع می گویند بعد از فوت مادر، پدر نیز طاقت نمی آوردو پنج روز بعد به جمع همسر و پسر شهیدش می پیوندد. شادی روح پدر و مادر مکرم و بزرگوارشان صلوات🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📝خاطره پرویز پرستویی از «حاج قاسم» در فیلم «بادیگارد» قبل از اینکه حاج قاسم برای دیدن فیلم بیاید، این اتفاق در جامعه افتاده بود که فکر می‌کردند کاراکتر فیلم «بادیگارد» تشابهاتی با حاج قاسم سلیمانی دارد🌿. این تصادفی بود و قرار نبود این شباهت وجود داشته باشد اما بعد صورت و محاسن باعث شد این شباهت وجود داشته باشد. تاجایی که روزی که می‌خواستند فیلم «بادیگارد» را ببینند، سردار فدوی و سردار سلیمانی بودند و من هم رفتم. وقتی حاج قاسم رسید و از راهرو به سمت سالن سینما حرکت کرد، پوستر فیلم را که دید، گفت اینکه من هستم! خیلی برای او جالب بود که این شباهت در واقع چطور رخ داده است. @yadyaaran
(ع)💚 ز سوے عرش رحمن ، نوید شادے آمد بشارٺ اے محبان ، آمد ڪجایے یا بن زهرا بده ما را ڪہ روح و ایمان امام هادے آمد (ع) مبارکبارد🌺 @yadyaaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 رمان قشنگه، عاشقانش هم که قشنگ تر 🍃🍃 ✅خبر ،خبر قراره باهم یه رمان خاص بخونیم .... رفقاتونو دعوت کنید 😊 💢واما... با رمان شیرین و جذاب ♥️ ♥️ در کنارتون هستیم . هر شب راس ساعت ۲۳ با ما همراه باشید😊
🌸 قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود. صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد. تصویر آن نگاه و آن چهره مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید. دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند. بعد از شام، خانواده ها درباره مراسم عقد و عروسی صحبت کردند. فردای آن روز مادر صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گلین خانم همه شان را دعوت کرده.» چادرم را سرکردم و به طرف خانه خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار. خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.»