#دختر_شینا🌸
#قسمت_چهل_و_پنجم
شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو می رفتم.
بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. می گفت: «قدم! به جان خودم خیلی لاغر شده ای، نکند مریضی.»
می خندیدم و می گفتم: «زحمت خواهر و برادر جدیدت است.»
اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد.
گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا برگردد.
چشمم به در بود. می گفتم: «نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی.»
می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم.
دلم برایش تنگ می شد. می پرسید: «قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.»
دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود.
سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم.
سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم کند.
می گفت: «عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم کمک کنم. قول می دهم خانه خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام دهم.»
#دختر_شینا🌸
#قسمت_چهل_و_ششم
می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم.»
می گفتم: «تو حرف بزن.»
می گفت: «نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.»
صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم.
دوقلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلوها سهم من بود. اغلب حمید را بغل می گرفتم.
بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد، احساس و علاقه مادری نسبت به او داشتم.
مردمی که ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند: «مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!»
یک ماه بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد.
وظیفه من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم.
به همین خاطر دیگر سحرخیز شده بودم؛ اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد.
در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم.
#همسرانه 💞
« شوهر من نرود چه کسی برای دفاع برود؟»
🔹از اوضاع سوریه با خبر بودم اما نمی دانستم می خواهد برود. عادت نداشت وقتی می خواهد جایی برود به من زود بگوید،
معمولا می گذاشت نزدیک رفتن، خبر می داد.😔
🔸خیلی ناراحت بودم از رفتنش اما با خودم می گفتم :«شوهر من نرود چه کسی برای دفاع برود.!!» وقتی اینها را به خودش هم گفتم، خیلی خوشحال شد.😊
🔹دفعه اول تازمانیکه به تهران برگشت نمیدانستم زخمی شد.بعدازآمدنش خبردادند به بیمارستان رفته و حالش خوب شد.👌
🔸علی واقعا خیلی شجاع بود و تازه بعد از شهادتش دارم او را می شناسم. دفعه دوم که می خواست برود مخالفت کردم،اما بعد دلم را گذاشتم پیش حضرت زینب(س) و گفتم برو.❤️
🔹گفت: «خیلی خوشحالم از اینکه تو به من روحیه می دهی و می گویی برو.»
همسر بعضی ها خبر نداشتند اما من می دانستم.💔
#شهیدگمنام_خان_طومان
#شهید_علی_عابدینی 🌹🕊
#شبتون_شهدایی🌙✨
۲۶ مرداد سالروز بازگشت اسرای ایرانی به وطن را گرامی میداریم
#کانال_شهدایی_یاد_یاران
@yadyaaran
4_5812173297994957221.mp3
213K
بازگشت پرستوها،
با نوای حاج صادق #آهنگران
26 مرداد
#سالروز_بازگشت_آزادگان
حُـــ🌹یٰاقٰاسِــمْ اِبن الحَسَن🌹ـــین
#اللهم_ارزقنا_شهادت🕊
#کانال_شهدایی_یاد_یاران
@yadyaaran
🌷فایده تقوا:
امام صادق ع:
🌷مَنْ أَخْرَجَهُ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مِنْ ذُلِّ اَلْمَعَاصِي إِلَى عِزِّ اَلتَّقْوَى أَغْنَاهُ اَللَّهُ بِلاَ مَالٍ وَ أَعَزَّهُ بِلاَ عَشِيرَةٍ وَ آنَسَهُ بِلاَ أَنِيسٍ...
🌷هرکس گناه نکند:
۱.خدا بی نیازش میکند
۲.عزیزش میکند
۳.مونسش میشود
تفصیل وسائل الشیعه ج ۱۵ ص۲۴۱
#کانال_شهدایی_یاد_یاران
@yadyaaran
مادر شهید می گوید:
انتظار دیدن فرزندم بسیار سخت بود اما همین که او در راه دفاع از اسلام و زنده نگه داشتن ارزشهای اسلامی به شهادت رسیده است خوشحالم چرا که همانند امام حسین (ع) او نیز برای اسلام به شهادت رسید.
وی در ادامه در خصوص لحظات انتظار ۲۸ ساله خود گفت: اگر شما یک ساعت از فرزند خود بی خبر بمانید چه حالی به شما دست میدهد؟ من ۲۸ سال است همان احوال را دارم و همیشه انتظار این خبر را داشتم که روزی فرزندم باز خواهد گشت.
این مادر شهید با یادآوری برخی از ویژگی های شخصیتی شهید “محسن نبوی” گفت: دفاع از میهن و لبیک به فرمان حضرت امام خمینی (ره) همواره سرلوحه کار فرزندم بوده است.
#کانال_شهدایی_یاد_یاران
@yadyaaran
کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح، پیکر پاک و نورانی شهید " محسن نبوی " بعد از ۲۸ سال از طریق DNA شناسایی گردید.
شهید "محسن نبوی" فرزند محمد علی ،متولد ۱/۱/۱۳۴۷ می باشد. این شهید بزرگوار اعزامی از اصفهان می باشد و در تاریخ ۴/۱۲/۱۳۶۵ به عنوان شهید مفقود اعلام گردید و در سال ۱۰/۹/۱۳۸۷ پیکر ایشان در شلمچه کشف گردید.
همچنین طبق اعلام این کمیته، شهید بزرگوار " محسن نبوی" در تاریخ ۶/۱۲/۱۳۸۷در سر پل ذهاب به عنوان شهید گمنام تشییع و به خاک سپرده شده بود.
#شهید_محسن_نبوی
#یادش_باصلوات
الا یا اهل عالم من حسین (ع) 💚را دوست دارم.
#شهید_سردار_قاسم_سلیمانی
#کانال_شهدایی_یاد_یاران
@yadyaaran
#رهبرانہ💕
🚩مائیم و همان نسل جمارانی ها
🚩مائیم وقسم خورده ی چمرانی ها
🚩مائیم و پیر خراسانی ها
🚩با ارتش سردار سلیمانی ها
🚩سرباز خمینی زمآنیم همہ
🚩در صدر خبرهای جهانیم همہ
🚩آماده ی امر مولاییم همہ
🚩با نرمش خویش قهرمانیم همہ
#لبیڪ_یا_رهبرم
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_دوم
.
-بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین😑😑😂
-لا اله الا الله😐
یهو دیدم سرشو پایین انداخت و رفت با قفسه کتابها مشغول شد..
رومو سمتش کردم و با یه پوزخندی گفتم:
-خلاصه آقای فرمانده من شمارمو نوشتم و گذاشتم روی میز هر وقت قرعه کشیتونو کردید خبرم کنید.😑
-چشم خواهرم...ان شا الله اقا شمارو بطلبه
-خوبه بهانه ای برای کاراتون دارین...رفیق رفقای خودتونو قبول میکنین و به ما میگین نطلبید...باشه...ما منتظریم😑😑
-خواهرم به خدا اینجور نیست که شما میگید...
.
.
یک هفته بعد که اصلا موضوع مشهد تقریبا یادم رفته بود دیدم گوشیم زنگ میخوره و شماره نا آشناست..
-الو...بفرمایین😯
دیدم یه دختر جوان با لحن شمرده شمرده پشت خطه:
سلام خانم تهرانی شما هستین ؟!
بله خودم هستم.
میخواستم بهتون خبر بدم اقا شما رو طلبیده و اسمتون تو قرعه کشی مشهد در اومده..☺
فردا جلسه هست اگه میشه تشریف بیارین..
ساعت و محل جلسه رو گفت و قطع کرد...
اصلا باورم نمیشد...هیچ ذوقی و حسی نسبت به طلبیدن نداشتم ولی از بچگی دوست داشتم تو همه ی مسابقات برنده بشم و الانم حس یه برنده رو داشتم...
.
تا فردا دل تو دلم نبود...😊
.
.
فردا شد و رفتم سمت محل جلسه و دیدم دخترا همه چادری و نشستن یه سمت و پسرا هم یه سمت و دارن کلیپی از مشهد پخش میکنن..
مجری برنامه رفت بالا و یکم صحبت کرد و در آخر گفت آقا سید بفرمایین...
دیدم همون پسر ریشوی اونروزی با قد متوسط رفت پشت میکروفون
اینجا فهمیدم که جناب فرمانده #سید هم هستند.😐
.
خلاصه روز اعزام شد...
بدو بدو رفتم سمت اتوبوس و وارد شدم که دیدم
عهههه...یه عده ریشو توی ماشین نشستن 😀😀
تازه فهمیدم اشتباهی اومدم...
داشتم پایین میرفتم که دیدم آقا سید داره لوازم سفرو تو صندوق ماشین جا میزنه و یهو منو دید...و اومد جلو:
-لا اله الا الله...
-خواهر شما اینجا چی میکنید؟؟ .
-هیچی اشتباهی اومدم...😕
-اخه بنر به اون بزرگی زدیم جلوی اتوبوس...😐
-خیلی خوب... حالا چیزی نشده که...😟
-بفرمایین...بفرمایین تا دیر نشده...😒
ساکم رو گذاشتم رو صندلیم که گوشیم زنگ خورد:
دوستم مینا بود میگفت بیا آخره کلاسه و استاد لج کرده و میخواد غائبا رو حذف کنه😦
اخه من تو اتوبوسم مینا😕😕
بدو بیا ریحانه...حذف شدی با خودته ها...از ما گفتن😯
الان میام الان میام..😟
.سریع رفتم و از شانس گندم اسمم اواخر لیست بود...
تا اسممو خوند بدو بدو دویدم به طرف درب دانشگاه
ولی...
#ادامه_دارد
.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ خانوادهی نمونه
🔺 مادر در ۱۲ سالگی ازدواج میکند، ۱۲ فرزند به دنیا میآورد، ۴ فرزندش شهید میشوند، ۵۷ سال به بهترین شکل با همسرش زندگی میکند، دو نفری کار میکنند و در عین حال بسیار شاداب و سر حال است و از لحاظ روحی و فکری مشکلی ندارند
🔺 کافیست مقایسه کنید با مدعیان حقوق زنان و خانوادههایشان؛ بیکس و بدون فرزند، مشکلات خانوادگی، طلاق، افسردگی و هزار مرض دیگه
🌸 به مناسبت روز خانواده
🎥 #ببینید مصاحبهای شیرین و به یاد ماندنی با سرکار خانم حسینزاده، مادر شهیدان بار فروش🌹