آرمان در غذا خوردن خیلی دقت میکرد. چون همسرم اهل شمال است، ما سالانه از شمال برنج میگرفتیم، اما آرمان تا زمانی که مطمئن نمیشد که ما خُمس برنج را پرداخت کردیم یا نه از آن نمیخورد! تا این حد مسائل شرعی را رعایت میکرد. آرمان هر قدر که در توان مالیاش بود، به نیازمندان کمک میکرد، بدون آنکه کسی بفهمد
اما وقتی که در مورد آن صحبت میکرد، من میفهمیدم. مثلاً میگفت: «مامان، فلانی وضع مالیاش ضعیف است، حاضر هستید تا برای او فلان کار را انجام دهیم؟» آن زمان بود که من متوجه میشدم
راوی : مادر شهید 🍀
تـاریخ تـولـد :۱۳۸۰/۰۴/۱۳ تهران
تـاریخ شـهادت :۱۴۰۱/۰۸/۰۸ اکباتان
نحوه شهادت : توسط عده ای از اغتشاشگران به شهادت رسید
#شهید_آرمان_علی_وردی
"🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خلبان شهید عباس
دوران قهرمان دورانها
#سالگرد_شهادت
در عملیات بیت المقدس با پاتک دشمن
چند تن از بچه های رزمنده شهید شدند
شاپور که به اردبیل برگشت آماج تهمت های برخی از بستگان شهدا قرار گرفت اما صبورانه تحمل میکرد.
یک روز در حیاط پادگان سپاه
پدر یکی از شهیدان که سخت بی قرار و اندوهگین بود با شاپور برخورد کرد.
شاپور با خنده ها و لبخندهای همیشگی سعی در آرام کردن او داشت.
دل شاپور را در آن لحظه دردناک کمتر کسی درک میکرد.
شاید به جرات میتوان گفت غم او کمتر از غم پدر شهید نبود.
پدر که پادگان را ترک کرد. شاپور خلوتی داشت، زانوان را در آغوش گرفت و هق هق گریه اش بلند شد.
پرسیدم چرا به او توضیح ندادی و در مقابل تهمت هایش سکوت کردی ؟
گفت : عزیزش از دست رفته چنان و حتی ذره غباری از لباس فرزندش به دستش نرسیده حق دارد. شاید در روز قیامت همین پدر شفیع من باشد.
✋اما شاپور یه دستش تو عملیات قطع شده بود اما دست بردار جبهه نبود. بهش گفتند: «با یک دست که نمی تونی بجنگی برو عقب.» می گفت: «مگه حضرت ابوالفضل با یک دست نجنگید؟
🔻عملیات والفجر ۴ مسئول محور شد.
حمید باکری بهش مأموریت داده بود گردان حضرت ابوالفضل رو از محاصره دشمن نجات بدهد. با عده ای از نیروهاش رفت به سمت منطقه مأموریت.
💦لحظه های آخر که قمقمه را آوردن نزدیک لبای خشکش گفته بود:« مگه مولایم در لحظه شهادت آب آشامید که من بیاشامم.» شهید که شد هم تشنه لب بود هم بی دست. فدای لب تشنه ات یا اباالفضل 🤲صلوات🥀
اللّهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدوَآلِمُحَمَّدوَعَجِّلفَرَجَهُم.
💠مقتل عشق
🌷از ۱۴ ساگی پایش به جبهه باز شد. به سن قانونی که رسید رسماً شد پاسدار، اما هیچ وقت لباس سپاه نمیپوشید و با همان لباس بسیجی خدمت می کرد. می گفتم: چرا لباس سپاه را نمی پوشی؟
با خنده میگفت: من هنوز اندازة این لباس نشدم، هر وقت خدا توفیق و لیاقت پوشیدن این لباس را به من داد، حتماً می پوشم!
تمام خاطراتش یک طرف، آخرین دیدارش یک طرف. تازه از جبهه برگشته بود. گفت: مادر قدر این بازوهای من را بدان و انها را ببوس!
کمی مکث کرد و خیلی جدی ادامه داد: اگه یه وقت دست و پای من فدای حضرت ابوالفضل(ع) شد ناراحت نشی!
دلم ریخت. اما محکم گفتم: فدای حضرت ابوالفضل(ع)، فدا شد که شد، مگه تو از جوون هایی که در جبهه پرپر می شن کمتری.
از شرم سرش را پائین انداخت. برای اینکه رضایتم را نشانش دهم، رفتم صورتش را بوسیدم. خندید و گفت: بلاخره مادرم هم راضی شد.
به دور دست خیره شد و گفت: سه روز جنازم زیرآفتاب میمونه، دست و انگشتم نداره!
رفت. وقتی از جبهه برگشت، چه زیبا حاجت روا شده بود, بدنش با ترکش ها بریده بریده بود. پیکرش را هم بعد سه روز پیدا کردند...
☝راوی مادر شهید
📚منبع: راز یک پروانه!(جلد ۹، مجموعه شمع صراط)
💐🌾💐
هدیه به شهید عبدالواحد نصیرپور صلوات
↘
تولد: 1345- مرودشت
شهادت: 20/1/1367-منطقه عملیاتی والفجر ۱۰
فرمانده گروهان بهداری-لشکر ۱۹فجر
💢 گوش به حرف مادر
👤 سردار شهید علی صیاد شیرازی
🔸 نه سالش بیشتر نبود. آن موقع گرگان بودیم. یکی از روزهای گرم تابستان بود. هوا گرم گرم و عرق ریزان شده بود. علی تازه از مکتب خانه برگشته بود. خستگی و تشنگی از سر و وضعش می بارید. بهش گفتم: مادر جون! برادرت از صبح از خونه بیرون رفته و هنوز هم برنگشته، برو ببین کجاست. این بچه اصلاً نگفت خسته هستم یا بخواهد بهانه بیاورد. با همان حال خستگی اش دوباره دمپایی اش را پا کرد و برگشت بیرون دنبال برادرش.
راوی؛ مادرشهید.
📚 سیره پیامبرانه شهدا، ص۶۰.
📎 #مثل_شهدا
📎 #خانواده_و_سبک_زندگی
در عملیات بیت المقدس با پاتک دشمن
چند تن از بچه های رزمنده شهید شدند
شاپور که به اردبیل برگشت آماج تهمت های برخی از بستگان شهدا قرار گرفت اما صبورانه تحمل میکرد.
یک روز در حیاط پادگان سپاه
پدر یکی از شهیدان که سخت بی قرار و اندوهگین بود با شاپور برخورد کرد.
شاپور با خنده ها و لبخندهای همیشگی سعی در آرام کردن او داشت.
دل شاپور را در آن لحظه دردناک کمتر کسی درک میکرد.
شاید به جرات میتوان گفت غم او کمتر از غم پدر شهید نبود.
پدر که پادگان را ترک کرد. شاپور خلوتی داشت، زانوان را در آغوش گرفت و هق هق گریه اش بلند شد.
پرسیدم چرا به او توضیح ندادی و در مقابل تهمت هایش سکوت کردی ؟
گفت : عزیزش از دست رفته چنان و حتی ذره غباری از لباس فرزندش به دستش نرسیده حق دارد. شاید در روز قیامت همین پدر شفیع من باشد.
✋اما شاپور یه دستش تو عملیات قطع شده بود اما دست بردار جبهه نبود. بهش گفتند: «با یک دست که نمی تونی بجنگی برو عقب.» می گفت: «مگه حضرت ابوالفضل با یک دست نجنگید؟
🔻عملیات والفجر ۴ مسئول محور شد.
حمید باکری بهش مأموریت داده بود گردان حضرت ابوالفضل رو از محاصره دشمن نجات بدهد. با عده ای از نیروهاش رفت به سمت منطقه مأموریت.
💦لحظه های آخر که قمقمه را آوردن نزدیک لبای خشکش گفته بود:« مگه مولایم در لحظه شهادت آب آشامید که من بیاشامم.» شهید که شد هم تشنه لب بود هم بی دست. فدای لب تشنه ات یا اباالفضل
✍ فرازی زیبا از وصیتنامه سردار پاسدار #شهيد_سهراب_اسماعیلی
... و تو ای تاریخ و تو ای کربلای ایران ، شاهد باش ! من و امثال من و جوانان پاک و معصوم ، جان خود را هدیه کرده و به سالارمان ( امام حسین ع ) عرض کردیم : یا ابا عبداله ، إِنِّی سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکمْ إِلی یوْمِ الْقِیامَةِ...
🌸 یاد باد یاد مردان مرد...
🇮🇷 شیرمرد زنجانی ، سردار پاسدار #شهيد_سهراب_اسماعیلی از رزمندگان سلحشور و فرماندهان حماسه ساز استان زنجان در جبهه های حق علیه باطل بود که مهر ماه ۱۳۶۲ در عملیات #والفجر_چهار منطقه عملیاتی پنجوین عراق در کسوت فرمانده گردان حضرت علی ابن ابیطالب (ع) به آرزوی دیرین خود رسیده و سبکبال و خونین پیکر تا محضر دوست پرواز کرد .
🌺 روحش شاد و یادش گرامی
🏴 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ