💢 خشنودی خدا در خشنودی پدر
پيامبر خدا صلى الله عليه وآله:
🌺 «رِضـا اللّه فـي رِضـا الوالِدِ، وسَخَطُ اللّه في سَخَطِ الوالِدِ».
🌸 خشنودى خدا در خشنودى پدر و ناخشنودى خدا در ناخشنودى پدر است.
📚 الترغيب والترهيب، ج3، ص221.
💐 ولادت با سعادت مولود کعبه، امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السلام و روز پدر مبارک باد.
📎 #میلاد_امام_علی
📎 #روز_پدر
📎 #ماه_رجب
7.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴وقتی مجاهدی به شهادت میرسد، زنی دوباره شهید میشود
وقتی مجاهدی میرود، زنی مجال میباید تا دوباره عاشقتر شود.
زنی دوباره مجال مییابد بدون ترس از دست دادن، از سالها سختی که برای اعتلای دین و پرستاری و یاری یک مرد مجاهد کشیده است بگوید.
بانو، با وقار ایستاده و در عین شکوه میگوید شهید آرام خوابیده است.
اما نمیگوید من نیز سالها بیقرار خوابهای نداشتهاش بودم .
بانو آرام است چون یارش آرمیده است. اما در دلش شعلهای روشن شده است به نام درد فراق که تا بهشت او را خواهد برد.
این شکوه و آرامش در هنگام جدایی را فقط میشود در مکتب زنان زینبی و مردان علوی یافت.
در سال های زندگی مشترکمان، من هیچ گاه از حاج یونس نشنیدم که از موقعیت خودش در جنگ بگوید. یک بار از او پرسیدم: حاج یونس، تو در لشکر چکاره ای؟
از من می پرسند حاج یونس چکاره است، من خودم هم نمی دانم چه جوابی بدهم؟
حاج یونس گفت:
بگو شوهر من سرباز امامزمان (عجلاللهتعالی) است.
هیچ وقت من از خودش نشنیدم که او از فرماندهان لشکر است!
شهیدحاج یونس زنگی آبادی
سلامتی و تعجیل درفرج امام_زمان (عجلالله) شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
اللهمعجللولیکالفرج
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت هفدهم 💥
🔺مثل بزرگتر یک جماعت و قوم بزرگ!
با شنیدن کلمات «ایرانی» و «ایران» از آن روز به بعد دیگر چندان احساس تنهایی نمیکردم. همیشه همین طور بودم. با شنیدن این دو کلمه یاد مقاومت، سر نترس داشتن، ایستادگی جلوی همه و این چیزها میافتادم. هر چند دیگر این روزها مقاومت و مذاکره، کرنش و نترس بودن و... نمیدانم چیست، فقط میدانم کمی فرق کرده است و باید برایش افسوس خورد و نگرانش بود.
ولش کن، بیخیال! به ما چه!
خیلی دلم میخواست دم در سلّول آن دو تا پیرمرد بروم و سرک بکشم، حدّاقل اسمشان را بپرسم یا حتّی ببینم قیافه آنها چطور است، امّا نمیشد؛ چند تا گوریل گنده مسلّح بین ما و آن سلّولها ایستاده و منتظر بودند که ما دست از پا خطا کنیم و دوباره ما را بزنند.
تمام حواسم پیش آن سلّول بود. دیگر یادم رفته بود که ماهدختی هم هست، لیلما هم هست، هایده هم ناخوش است؛ کاملاً همهچیز را فراموش کرده بودم. دائم برمیگشتم و از لابهلای مأموران مسلّح از دور به در آن سلّول نگاه میکردم. از بس تابلو بودم، یک نفر از آنها متوجّه دقّت و نگاه من شد و با باتوم سراغم آمد، فکر کرد نقشهای دارم. خرج اینکه دلش خنک و خیالش هم راحت بشود که منظوری از آن نگاهها نداشتم، ده بیست تا باتوم و توسری بود که با کمال میل پرداخت کردم!
امّا باز هم مثل مجنون شده بودم که سر کوچه خانه لیلی از دست پسرهای غیرتی محلّه لـیلی کتک میخورد، امّا چشـم از در خـانه لیلی هم برنمیداشت و متوجّه سـوز و درد کتکها نبود.
با اینکه دیگر در آن مدّت، کتک خورم ملس شده بود، امّا از بس آن لعنتی با اعتقاد و دقّت مرا کتک زد بیحال کنار هایده افتادم؛ لیلما هم که آشولاش بود؛ ماهدخت هم که خیلی وقت نبود از چنگ عزرائیل فرار کرده بود.
مثل سه چهار تکّه استخوان کنار هم افتاده بودیم. چشمم روی هم رفت، نمیدانم غش بود یا خواب..، امّا رفتم... تا تهش هم رفتم! اینقدر غرق در خواب بودم که فقط متوجّه شدم سه چهار نفر دارند پاهای سه چهار نفرمان را روی زمین میکشند و میبرند تا در یکی از همان سلّولها بیندازند.
مرتّب خواب جلیل و ماهر را میدیدم، عجب شخصیّتهای جذّابی داشتند! آن دو نفر واقعاً جذّابیّت داشتند. مخصوصا این که مردانگی و صلابت خاصی در آنها وجود داشت.
وسط همان خواب شنیدم که یک نفر صدایم کرد. دو تا پلکم به زور، کمی از هم فاصله گرفت، ماهدخت بود. گفت: «سمن! سمن تورو خدا پاشو، یه سورپرایز برات دارم!»
به زور توانستم بگویم: «چیه؟ ولم کن ماهدخت! دارم میمیرم از درد و خستگی!»
گفت: «منم مثل تو هم درد دارم و هم خستم، امّا نمیذاره بخوابم!»
با تعجّب گفتم: «چی میگی؟ کی نمیذاره بخوابی؟»
گفت: «دقّت کن یهکم! میشنوی؟ داره میخونه!»
دیگر چشمانم را کامل باز کردم. دقّت کردم ببینم چه صدایی میآید. خوب گوش دادم. داشت میخواند: «صِرَاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ... غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ... وَلَا الضَّالِّينَ... بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ... إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ... وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا...»
#نه
ادامه... 👇
کانال شهدایی یاد یاران
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت هفدهم 💥 🔺مثل بزرگتر یک ج
از لابهلای دیوار صدا میآمد. به سرفه افتاد. ادامه داد و گفت: «فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا... فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كَانَ تَوَّابًا»
از بس همهجا سـاکت بـود و هـمه در سلّولهـایـشان افـتاده بـودند، صـدای نمازی که میشنیدیم، دقیقتر و واضحتر بود.
صدای شکسته و غمگین و دلنشینی بود. با خودم گفتم چه کسی است که دارد وسط زندان بینشان و بیآدرس یک مشت یهودی وحشـی از نصر و فتح و اینکه مردم دسته به دسته وارد دین الهی میشوند و نهایتش پیروزی است، حرف می.زند؟!
از سر جایم به زور بلند شدم و سرم را به دیوار چسباندم. ماهدخت هم سرش را به دیوار چسبانده بود و مثل خودم کیف میکرد!
صدای یک مرد بود. مثل اینکه یک نفر را اینقدر زده باشند که دیگر دلش برای کسی که او را میزند بسوزد، طعنه و خستگی عجیبی در صدایش بود.
مخصوصاً وقتی در قنوتش گفت: «اللَّهُمَّ لا تَجْعَلِ الدُّنْيَا أَكْبَرَ هَمِّنَا (خدایا مبادا دنیا بزرگترین همّوغم ما بشود) وَ لا تُسَلِّطْ عَلَيْنَا مَنْ لا يَرْحَمُنَا (کسانی که اهل رحم و مهربانی به ما نباشند، بر ما مسلّط نکن!) اللّهُمَّ انْصُر جُیُوشَ المُسْلِمِینَ (خدایا سپاهیان اسلام را حفظ کن!) وَ اخْذُلِ الْمُنافِقِینَ وَ الْکَافِرینَ (و منافقین و کافران را نابود و خوار کن) و... اللّهُمَّ احْفَظْ قَائِدَنا وَ ارْحَم شُهَدائَنا وَ امَواتَنَا ... (خدایا رهبرمان را حفظ کن و شهدا و امواتمان را بیامرز!) و...»
اصلاً از ذکر قنوت آدمها میشود به جهانبینی آنها پی برد و اینکه چه دغدغههایی دارند و چقدر قیمت و ارزش دارند. آن مرد مثل یک لیدر، مثل بزرگتر یک جماعت و قوم بزرگ نماز می¬خواند و میشد فهمید که سوز صدایش و انتخاب دعاهایش به سادگی نیست.
از ماهدخت پرسیدم: «کیه این؟ سلّول بغلیمون کیا هستن؟ میشناسیش؟»
گفت: «نه، نمیشناسمش! اما بذار یه نگاه بندازم ببینم کجاییم!»
با هم بلند شدیم و دم در سلّولمان رفتیم؛ چون افراد دیگری هم در آن سلّول کوچک بودند، یواشکی از روی همهشان پا برداشتیم و خودمان را به در سلّول رساندیم. نگاهی به بیرون انداختیم، همهجا سـاکـت بود، هـمه خـواب بودند، فقط صدای نمازشب آن بنده خدا میآمد.
یک نگاه کردیم، اصلاً باورم نمیشد! صدای قلبم را میشنیدم، خیلی هیجانانگیز بود! اینقدر که دوست نداشتم آن لحظات تمام شود. ما دقیقاً کنار سلّول آن دو تا پیرمرد ایرانی بودیم... این صدای نافله و مناجات یکی از همان دو نفر بود.
رمان #نه
ادامه دارد...
28.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗓سالروز شهادت مدافع حرم #شهید_غلامرضا_لنگری_زاده شهید کاردرست...
🌼شهید مدافع حرم غلامرضا لنگری زاده در تاریخ بیست و یکم دی ماه سال ۱۳۶۵ در شهر کرمان چشم به جهان گشود.
✨خداوند متعال بعد از ده سال با توسل به امام رضا علیه سلام شهید غلامرضا لنگری زاده را به پدر و مادرش عنایت کرد.
🔸وی در نوجوانی پدرش را از دست داد چون تنها پسر بزرگ خانواده بود و نسبت به مشکلات زندگی خانواده احساس مسئولیت می کرد علی رغم اینکه در زمینه ورزش هم خیلی موفق بود در آن شرایط ورزش را رها کرد و در یک تعویض روغنی در کرمان مشغول شد.
💍در سن ۲۱ سالگی با همسری متدین از سادات ازدواج نمود که حاصل این ازدواج دو فرزند به نام های مونس و محمودرضا می باشد.
🔸در شهریور ماه سال ۱۳۹۶ پس از گذراندن آموزش های لازم به سوریه اعزام شد و تا لحظه شهادت به ایران برنگشت.
🌱زمانی که فرزند دوم ایشان به دنیا آمد وی در سوریه در حال انجام وظیفه بود.
به دلیل شرایط کاری و احساس مسئولیتی که می کرد پس از تولد فرزندش درخواست کرد تا زمینه حضور خانواده اش در سوریه فراهم شود.
🌹سرانجام پس از دو هفته از برگشت خانواده از سوریه همان طور که خودش گفته بود که شما به سوریه بیایید و برگردید من به شهادت می رسم در پنجم بهمن ماه سال ۱۳۹۶ در حین انجام وظیفه به درجه رفیع شهادت نایل آمد.
✨ تربت پاکش در گلزار شهدای کرمان زیارتگاهی برای همگان است.
💐مزار مطهر شهید غلامرضا لنگری زاده در گلزار شهدای کرمان قطعه ۱ ردیف ۱۴ شماره ۳۱ واقع شده است.
اللهمعجللولیکالفرج
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
15.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷 نماهنگ بسیار زیبای «باغ سحر خیزان» در وصف شهید آوینی
کدامین صبح، گلچین رد شد از باغِ سحرخیزان
که بعد از آن فرو مُردند پی درپی شباویزان
در آن صبح شهادت سبز پوشانی از آن بالا
تمام وسعت چزابه را کردند گلریزان
شبی تفسیر آیات شِکفتن را به زیبایی
روایت کرد چشمت با اشاراتی بر المیزان
روایت میکنی ازکوه و مجنونهای گم نامش
دلم را می بری تا ارتفاعات قلاویزان
در اوصافت فرو دست و حقیرند استعاراتم
دلم سیر است از تمثیل ققنوسان و شبدیزان
و ماییم و فریب دامگاه رنگ رنگ اینجا
هیاهوی فَرَنگ است و هجوم خیل چنگیزان
پس از تو زندگیمان خالی از فصل شقایقهاست
که راهی نیست ما را بی تو در باغ سحر خیزان
اسیر جَذبِه خُنیاگران غرب این ماییم
شبیه عنکبوتانی به تار خویش آویزان
میان لحظههایم دیگر از فتحی، روایت نیست
که مضمونهای سرخم را درو کردند پاییزان