سلام امام زمانم✋🌸
میان تمام دلتنگیها، در انبوه سرد و کشندهے ناامیدےها، در هجوم تلخ دردها و اشکها ...
من هر روز آستان دلم را به هواے آمدنت، آب و جارو میکنم ... مرغان امید را پَر میدهم ...
در گوش شمعدانیها عشق زمزمه میکنم و روے طاقچهے قلبم یک دسته نرگس انتظار مینشانم ...
می خواهم وقتی بازآمدے، دلم مهیا باشد ...
آخر آمدنت نزدیک است ... خیلی نزدیک ...
🌷أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌷
BE SOYE FARDA. Track 12_410271390831215948.mp3
1.76M
🌹دعای روز دوازدهم مـاه مبــارک رمضــان
🌹اللَّهُمَّ زَيِّنِّي فِيهِ بِالسِّتْرِ وَ الْعَفَافِ وَ اسْتُرْنِي فِيهِ بِلِبَاسِ الْقُنُوعِ وَ الْكَفَافِ وَ احْمِلْنِي فِيهِ عَلَى الْعَدْلِ وَ الْإِنْصَافِ وَ آمِنِّي فِيهِ مِنْ كُلِّ مَا أَخَافُ بِعِصْمَتِكَ يَا عِصْمَةَ الْخَائِفِينَ
🌹خدايا مرا در اين ماه به پوشش و پاكدامنى بياراى، و به لباس قناعت و اكتفا به اندازه حاجت بپوشان و بر عدالت و انصاف وادارم نما، و مرا در اين ماه از هرچه مى ترسم ايمنى ده، به نگهدارى ات اى نگهدارنده هراسندگان.
♦️التماس دعا
Sahar-Mosavi-Qahar_420725504438436402.mp3
8.06M
🌺 دعای مشهور سحرهای ماه مبارک رمضان
استاد مرحوم موسوی قهار
🕊شادی روح بلندش صلوات
التماس دعا
|توصیه مشترک
از همان روزی که لباس مقدس نیروی انتظامی را به تن کرد باید میدانست که اگر خوشبخت باشد اینچنین سرنوشتی نصیبش خواهد شد!🌱
حوالی ساعت ۱۱:۲۰ دقیقه جمعه دوم فروردین ۱۳۹۸، در نقطه ای از سیستان در عالم خبری بود...🕊✨
قرار بود «حسن دلاور» از این بعد «شهید حسن دلاور» باشد.
قرار بود جور دیگری برای دو فرزندش_که یکیشان هم به تازگی به دنیا آمده بود_ پدری کند...
قرار بود با خونش این درخت تنومند را آبیاری کند تا همچنان محکم و مقاوم بماند..🇮🇷✌️
قرار بود دوباره کربلا تکرار شود و مردی از تبار حسین به آغوش اربابش برگردد...
حسن شهید شد آنهم بهدست قاچاقچیان سوخت و در راه جهاد_اقتصادی و درست در روز رحلت حضرت زینب سلام الله علیها؛🥺
او رفت و ما ماندیم و مسئولیت سنگین مان...
از فروردین ۹۸ تا به امروز اتفاقات زیادی بر این سرزمین و مردمانش گذشته است، امتحانها، ریزش ها ، رویش ها...
رمز به سلامت طی کردن ادامه مسیر تا قله ، رها نکردن راه شهداست؛
مخصوصا همان توصیه معروف مشترکشان...💎
به روستای شهید شعبانی، شهیدان عباس، حبیب و غلامرضا شعبانی . روستایی در حاشیه شاهنامه مشهد که به سبب شهادت سه برادر، نام روستای شهید پرور شعبانی را تا ابد ماندگار ساخته است. وارد خانهای روستایی میشویم که تمام دیوارهایش قاب عکسها و بومهای نقاشی پسرهای شهید خانواده و اقوام آنهاست.
مادر شهیدان شعبانی میگوید: زمان جنگ پسرهایم به جبهه رفتند و من هم مانند همه مادرها نگران فرزندانم بودم، اما هیچ وقت مانع رفتنشان نشدم.
میدانستم اگر هر مادری حس مادرانهاش غلبه کند جبههها خالی میمانند.
حالا میدانم عباس 6 اسفند 62 در جزیزه مجنون، حبیب 18 دی 63 در مهران و غلامرضا در 27 شهریور 65 در دزفول به شهادت رسیدهاند.
حالا از شهادت عباس برایم این گونه روایت میکند: شهادت عباس همزمان با مجروح شدن حبیب بود. وقتی حبیب در یکی از بیمارستانهای مشهد به دلیل مجروحیت بستری بود از او درباره عباس پرسیدم، گریه کرد. عباس شهید شده بود. پیکرعباسم را در بیمارستان قائم به ما تحویل دادند. دو قطره اشک پای چشمانش بود و بوی عطر میداد، دیگر چیزی بهیاد ندارم و بیهوش شدم
مادر درباره شهادت عباس برایم تعریف میکند. گفتند در عملیات خیبر با گلوله به شهادت رسید. وقتی پیکر پسرم را من نشان دادند قسمت راست بدن و یک دستش را گلوله با خودش برده بود. به بچهها گفتم انگشترش را یادگاری به من بدهند، گفتند دستش را گلوله برده و انگشتری نبود.
خبر که دادند گفتم سر و جانم فدای حسین. بارها به عباس گفتم ازدواج کند و او هر بار گفته بود نه، الان وقت ازدواج من نیست.
حاجیه خانم میافزاید: در تمام دوران جنگ بیشتر از همه نگران علی بودم که همسرش دختر برادرم هم هست و از او باردار بود.
زمان گذشت و بحث دامادی حبیب شد. در حرم امام رضا(علیه السلام)، آیت الله شیرازی عقد محرمیت حبیب را با یکی از اقوام خواند، اما سه روز پس از ازدواجش گفت باید به جبهه برگردد. او تخریبچی بود و هرچه گفتیم تو تازه دامادی، گفت باید بروم
. مادر میگوید: 10 روز بعد از رفتن حبیب از او بیخبر بودم و شب و روز نداشتم تازه داغ عباس را دیده بودم. پسر تازه دامادم را در معراج شهدا دیدم که سفید شده بود، بوسیدمش، انگار خواب بود.
مادر آهی میکشد و میگوید: غلامرضا پسر دیگر من 16 ساله بود و مدام اصرار داشت به جبهه برود، اما به دلیل سن کم و چون دو فرزند دیگرم به شهادت رسیده بودند او را به جبهه نمیفرستادند. آن قدر اصرار کرد تا من و پدرش را راضی کرد به جبهه برود.
مادر شهیدان شعبانی با اشاره به این نکته که او 11ماه در جبهه حضور داشت و در این مدت حتی یک بار هم به مرخصی نیامد، تأکید میکند: غلامرضا میگفت، من اگر به مرخصی بیایم دیگر به من اجازه نمیدهید که به جبهه برگردم، پس نمیآیم.
حاجیه خانم بیان میدارد: بعدها گفتند غلامرضا هم تخریبچی بود و در جاده خندق در حال پاکسازی بوده که بر اثر اصابت خمپاره 60، سرش از بدنش جدا میشود و شهید میشود. از همرزمانش شنیدیم که در شب عاشورا و شب قبل از عملیات همه در حال خوردن آب بودهاند، ولی غلامرضا آب نمیخورد و میگوید: دوست دارم مثل امام حسین(علیه السلام) با لب تشنه شهید شوم.
حالا سکوتی بین ما و این مادر صبور برقرار میشود، این همه صبر از یک مادر86 ساله برایم معنای عاشقی و ارادت به ائمه(ع) را یادآور میشود.
• به جای صورتش، دستانش را بوسیدم
مادر شهیدان شعبانی توضیح میدهد: گفتند فردا برای تحویل گرفتن شهیدمان به معراج الشهدا برویم. خیلی بیقرار بودم که صورت غلامرضا را ببوسم. وقتی پارچه روی تابوت را کنار زدم، غلامرضای من سر نداشت و پیراهنش را مچاله کرده و جای سرش گذاشته بودند و به جای صورتش، دستهایش را بوسیدم.
شادی روحشان وپدر ومادرشان الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفا بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری
با چندتا از خانواده های سپاه توی یه خونه ساڪن شده بودیم.یه روز که حمید از منطقه اومد
به شوخی گفتم:
" دلم میخواد یه بار بیای و ببینی
اینجا رو زدن ومن هم کشته شدم.
اونوقت برام بخونی
فاطمه جان شهادتت مبارک!"
بعدشروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تڪرار ڪردم.
دیدم ازحمید صدایی در نمیاد.
نگاه کردم ، دیدم داره گریه میڪنه، جا خوردم.
گفتم:" تو خیلی بی انصافی هر روز میری توی آتش و منم چشم به راه تو، اونوقت طاقت اشک ریختن من رو نداری و نمیزاری من گریه کنم، حالا خودت نشستی و جلوی من گریه میکنی؟"
سرش رو بالا آورد و گفت: "فاطمه جان به خداقسم اگه تونباشی من اصلا از جبهه برنمیگردم"
#شهید_حمید_باکری
خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود. من هم یک شلوار خریدم ، تا وقتی از منطقه آمد، باهم بپوشد. لباس ها را که دید، گفت:توی این شرایط جنگی وابستم می کنید به دنیا، هرجور بود راضی اش کردیم لباس ها را پوشید و رفت ؛ وقتی آمد دوباره همان لباس های کهنه تنش بود. چیزی نپرسیدم خودش گفت:یکی از بچه های سپاه عقدش بود لباس درست وحسابی نداشت.
#شهید_مهدی_زین_الدین