♡:))
#شہیدانہ😍
✔️شهدا همیشه آنلاین هستند
ڪافیه دلت رو بروزرسانے ڪنے😊
اون موقع مےبینے ڪه در تڪ تڪ⤵️
لحظات در ڪنارت بودند...««
هستند...→↓•••
وخواهند بود...😇🍃»»
#رفیق_آسمونے_یادت_نره👌
#رفیق_شهید🌹☘
#کانال_شهدایی_یاد_یاران
@yadyaaran
شهدا همیشه توی قلبتن
کافیه قلب و روحت رو بروزرسانی کنی...
بعد خیلی زیباتر از قبل حسشون میکنی
#کانال_شهدایی_یاد_یاران
@yadyaaran
#حدیث_روز
❤️ امام جواد عليه السلام:
منِ استَحسَنَ قَبیحاً كانَ شَریكاً فیهِ.
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
آنکه گناهی را تحسین و تایید کند، در آن گناه شریک است.
📚 کشف الغمه، ج 2، ص 349.
#کانال_شهدایی_یاد_یاران
@yadyaaran
منطقه که بودیم با یک تانکر، آب خوردن میآوردند. پیراهنم کثیف و گلی شده بود. رفتم طرف تانکر. هنوز شیر آب را باز نکرده بودم که مجتبی آمد و گفت: پیراهن رو بدید من، ببرم تو رودخونه بشورم. اونجا آب زیاده و راحت تمیز میشه.
از کارم شرمنده شدم. پیش خودم گفتم: یه روز من معلمش بودم، حالا اون معلم من شده!
#شهید_مجتبی_سعیدی🌷
#سالروز_ولادت
شادی روحش پنج صلوات
#کانال_شهدایی_یاد_یاران
@yadyaaran
🍃✨♥
[ شهادت ]🕊
مزد ڪسانے استــ🌱
ڪہ در راه خدا➜
پرڪارند👏🏻
پس ݦݩفعݪ نَبــاش💛✨
#اللہمالرزقناشہادت(:
#شہیدبابڪنورے♥️
#کانال_شهدایی_یاد_یاران
@yadyaaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
🔸صدای ماندگار #حاج_قاسم پشت بیسیم
من برای نوکری و خدمتگذاری شما آمدهام...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🌷
#کانال_شهدایی_یاد_یاران
@yadyaaran
🕊 وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ
وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ ۖ
وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ
و ما انسان را خلق کردهایم
و از وساوس و اندیشههای نفس او کاملا آگاهیم،
که ما از رگ گردن او به او نزدیکتریم. [ق،۱۶]
✨علم و احاطهى خداوند به بشر،
در طول حيات اوست.
👈 «نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ»
#یک_حبه_نور
🕊 باری اگر حالِ مرا
خواسته باشی
ملالی نیست ..!
اینجا ما با شهدا همنشینیم ...
#شهادتم_آرزوست...🥀
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊
#شهید_عباسعلی_فتاحی:
بچه دولت آباد اصفهان بود.
سال شصت به شش زبان زنده ی دنیا تسلط داشت.
تک فرزند خانواده هم بود.
زمان جنگ اومد و گفت:
مامان میخوام برم جبهه.
مادر گفت: تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟
عباسعلی گفت: امام گفته.
مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم…
عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش.
گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته. اما خودش گفت:
اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب.
فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای عباسعلی فتاحی!
تخریب حساس ترین جای جبهه است و
کوچکترین اشتباه ، بزرگترین اشتباهه….
بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب
و مدتها توی اونجا موند.
یه روز #شهیدخرازی گفت:
چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی
رودخونه دوویرج رو منفجر کنن.
پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود…
پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی
فتاحی بود.
قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و
گفت: ” به هیچوقت با عراقیها درگیر نمیشید.
فقط پل رو منفجر کنید و برگردید.
اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر
شدن ندارین که عملیات لو بره…
و تخریبچی ها رفتند…
یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و
پل هم منفجر نشده ، یکی شونم برنگشته…
اونایی که برگشته بودند گفتند:
نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر
شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد…
گفتند ممکنه عباسعلی فتاحی توی شکنجه ها لو
بده. پسر عموی عباسعلی اومد و گفت:
حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده ،
سرش بره زبونش باز نمیشه. برید عملیات کنید…
عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم.
...♡
.
#عملیات_فتحالمبین_انجام شد و پیروز شدیم.
رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه
دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی.
سر هم نداشت. پسر عموی عباسعلی اومد و
گفت: این عباسعلیه.
گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه…
اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی
رو شکنجه کردند چیزی نگفته.
اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند….
جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش
بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره.
وقت تشییع مادر گفت:
صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده ،
تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین. گفتن مادر
بیخیال. نمیشه…
مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه !
ولی فقط ….. یهو مادر گفت:
نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟
گفتند:مادر! عراقی ها سر عباست رو بریدند.
مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم…
مادر اومد و کفن رو باز کرد.
شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا
رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی
گلو رو کنار زد و خم شد رگهای عباس را بوسید
و بعد از دیگر حرف نزد.
#شادی روحش صلوات 🌹🌱
🕊 بد جور دلتنگ غروب کربلایم
ای کاش میشد سر بر آن تربت گذارم
#وحید_محمدی
#السلام_علی_ساکن_کربلاء 💔
تقدیر رهبر انقلاب از روحیه بالا و امیدبخش مرحوم کشاورز
🔹چندی پیش روزنامه جامجم به مناسبت نودمین سالگرد تولد مرحوم محمدعلی کشاورز، مصاحبهای با وی انجام داد که در شماره روز ۲۶ فروردین ۹۹ این روزنامه منتشر شد.
🔹رهبر انقلاب پس از مطالعه این گفتگو به یکی از اعضای دفترشان سپردند تا با این بازیگر پیشکسوت تماس تلفنی بگیرد و جویای احوالش شده و از روحیه بالا و امیدبخش وی تشکر شود.
🔸مرحوم کشاورز نیز در پاسخ، ضمن درخواست ابلاغ سلامش به رهبر انقلاب، از توجه و تفقد ایشان تقدیر و تشکر کرده بود.
#شهیدانه🍃
دلگير که شدی از زمانه
تعطیل کن زندگی را
برس به دادِ دلَت...💔:)
حرم اگر نیافتی شهدا هستند...
گلزارشان میشود مأمنی برای دلت
#شادیروحشهداصلوات
#کانال_شهدایی_یاد_یاران
@yadyaaran
سلام ارباب خوبم✋🌸
نشود صبح اگر عرضِ ارادت نڪنم
نام زیبای تو را صُبح تلاوت نڪنم
السَّلامُ عَلی الحُسٓين وَ علی علی اِبن الحُسٓين
وَ عَلی اولادِ الحُسٓين وعلی اصحاب الحسین
#کانال_شهدایی_یاد_یاران
@yadyaaran
🔶خرداد سال ۹۲ قرار بود با هفت تُن بار ممنوعه به سمت دمشق پرواز کنیم. علاوه بر بار، تقریباً ۲۰۰ مسافر هم داشتیم که حاج قاسم یکیشان بود. حاجی مرا از نزدیک و به اسم میشناخت. طبق معمول وارد هواپیما که شد اول سراغ گرفت خلبان پرواز کیه؟ گفتند اسداللهی. صدای حاج قاسم را که گفت "امیر" شنیدم و پشت بندش دَرِ کابین خلبان باز شد و خودش در چارچوب در جاگرفت. مثل همه پروازهای قبلی آمد داخل کابین و کنارم نشست. زمان پرواز تا دمشق تقریباً دو ساعت و نیم بود. این زمان هر چند کوتاه بود ولی برای من فرصت مغتنمی بود که همراه و هم صحبتش باشم. تقریباً ۷۰ ، ۸۰ مایل مانده به خاک عراق قبل از اینکه وارد آسمان عراق شویم باید از برج مراقبت فرودگاه بغداد اجازه عبور میگرفتیم. اگر اجازه میداد اوج می گرفتیم. و بعد از گذشتن از آسمان عراق بدون مشکل وارد سوریه می شدیم. گاهی هم که اجازه نمی دادند ناگزیر باید در فرودگاه بغداد فرود میآمدیم و بار هواپیما چک می شد و دوباره بلند میشدیم. اگر هم بارمان مثل همین دفعه ممنوع بود اجازه عبور نمی گرفتیم از همان مسیربه تهران بر می گشتیم. آن روز طبق روال اجازه عبور خواستم، برج مراقبت به ما مجوز داد و گفت به ارتفاع ۳۵ هزار پا اوج گیری کنم. با توجه به بار همراهمان نفس راحتی کشیدم و اوج گرفتم. نزدیک بغداد که رسیدیم، برج مراقبت دوباره پیام داد. عجیب بود! از من میخواست هواپیما را در فرودگاه بغداد بنشانم. با توجه به اینکه قبلا اجازه عبور داده بودند شرایط به نظرم غیر عادی آمد. مخصوصاً اینکه کنترل فرودگاه دست نیروهای آمریکایی بود. گفتم:" با توجه به حجم بارم امکان فرود ندارم. هنگام فرود چرخهای هواپیما تحمل این بار را ندارد. مسیرم را به سمت تهران تغییر می دهم." به نظرم دلیل کاملاً منطقی و البته قانونی بود اما در کمال تعجب مسئول مراقبت برج خیلی خونسرد پاسخ داد: نه اجازه بازگشت ندارید در غیر اینصورت هواپیما را می زنیم!
🔶من جدای از هفت تُن بار، حجم بنزین هواپیما را که تا دمشق در نظر گرفته شده بود محاسبه کرده بودم تا به دمشق برسیم بنزین می سوخت و بار هواپیما سبک تر می شد. تقریباً یک ربع با برج مراقبت کلنجار رفتم، اما فایده نداشت. بی توجه به شرایط من فقط حرف خودش را می زد. آخرش گفت: آنقدر در آسمان بغداد دور بزن تا حجم باک بنزین هواپیما سبک شود. حاج قاسم آرام کنار من نشسته بود و شاهد این دعوای لفظی بود. گفتم: حاج آقا الان من میتونم دو تا کار بکنم، یا بی توجه به اینها برگردم که با توجه به تهدید شان ممکنه ما رو بزنن، یا اینکه به خواسته شان عمل کنم. حاج قاسم گفت: کار دیگه ای نمیتونی بکنی؟ گفتم: نه. گفت: پس بشین! آقای رحیمی مهندس پروازمان بین مسافرها بود، صدایش کردم. داخل کابین گفتم؛ لباس هات رو در بیار. به حاج قاسم هم گفتم: حاج آقا لطفاً شما هم لباس هاتون رو در بیارید. حاج قاسم بی چون و چرا کاری که خواستم انجام داد. او لباس های مهندس فنی را پوشید و رحیمی لباس های حاج قاسم را. یک کلاه و یک عینک هم به حاجی دادم.
از زمین تا آسمان تغییر کرد. و حالا به هر کسی شبیه بود الا حاج قاسم. رحیمی را فرستادم بین مسافرها بنشیند و بعد هم به مسافرها اعلام کردم: برای مدت کوتاهی جهت برخی هماهنگی های محلی در فرودگاه بغداد توقف خواهیم کرد. روی باند فرودگاه بغداد به زمین نشستیم. ما را بردند به سمت "جت وی" که خرطومی را به هواپیما می چسبانند. نیم ساعت منتظر بودیم، ولی خبری نشد. اصلاً سراغ ما نیامدند. هر چه هم تماس می گرفتم می گفتند صبر کنید...
بالاخره خودشان خرطومی را جدا کردند و گفتند استارت بزن و برو عقب و موتورها را روشن کن و دنبال ماشین مخصوص حرکت کن. هرکاری گفتند انجام دادم. کم کم از محوطه عادی فرودگاه خارج شدیم، ما را بردند انتهای باند فرودگاه جایی که تا به حال نرفته بودم و از نزدیک ندیده بودم. موتورها را که خاموش کردم، پله را چسباندند. کمی که شرایط را بالا و پایین کردم به این نتیجه رسیدم که در پِیِ حاج قاسم آمده اند. به حاجی هم گفتم، رفتارش خیلی عادی و طبیعی بود. نگاهم کرد و گفت: تا ببینیم چه میشه. به امیر حسین وزیری که کمک خلبان پرواز بود گفتم: امیرحسین! حاجی مهندس پرواز و سر جاش نشسته! تو هم کمک خلبانی و منم خلبان پرواز. من که رفتم، دَرِ کابین رو از پشت قفل کن. بعد هم با تاکید بیشتر بهش گفتم: این "در" تحت هیچ شرایطی باز نمی شه، مگه اینکه خودم با تو تماس بگیرم.
🔶از کابین بیرون آمدم. نگاهم روی باند چرخید. سه دستگاه ماشین شورلت ون، به سمت ما می آمدند. دو تایشان، آرم سازمان اف بی آی آمریکا را داشتند و یکی شان آرم استخبارات عراق را. شانزده، هفده آمریکایی و عراقی از ماشین ها پیاده شدند و پله ها رابالا آمدند و توی پاگرد ایستادند. برایشان آب میوه ریختم و سر حرف را باز کردم. به زبان انگلیسی کلی تملق شان را گفتم و شوخی کردم و خنداندمشان تا فقط حواسشان را
از سمت کابین پرت کنم.
سه چهار نفرشان که دوربین های بزرگ فیلمبرداری داشتند وارد هواپیما شدند. توی هر راهرو هواپیما دو تا دوربین مستقر کردند. بعد هم یکی یکی لنز دوربین را روی صورت مسافر ها زوم می کردند.رفتارشان عادی نبود. به نظرم داشتند چهره ی مسافران پرواز را اسکن می کردند و با چهرهای که از حاج قاسم داشتند تطبیق می دادند. این کارها یک ربع، بیست دقیقه ای طول کشید و خواست خدا بود که فکرشان به کابین خلبان نرسید. آمریکایی ها دست از پا درازتر رفتند و عراقیها ماندند. تا اینکه گفتند: زود در "کارگو" را باز کن تا بار رو چک کنیم. نفسم بند آمد. خیالم از حاج قاسم تا حدودی راحت شده بود، اما با این بار ممنوعه چه کار باید می کردم؟! این را که دیگر نمی شد قایم یا استتارکرد. مانده بودم چطور رحیمی را بفرستم کارگو را باز کند؟ این جزو وظایف مهندس فنی پرواز بود، اما رحیمی که لباس شخصی تنش بود هم مثل بید می لرزید، منم بلد نبودم. دیدم چارهای برایم نمانده، خودم همراهشان رفتم. از پله ها بالا رفتم و از روی دستورالعملی که روی در کارگو نوشته بود در را با زحمت و دلهره باز کردم. یکی شان با من آمد یک جعبه را نشان داد و گفت: این جعبه رو باز کن... سعی کردم اصلا نگاش نکنم. قلبم خیلی واضح توی شقیقه هایم می زد. حس میکردم رنگ به رویم نمانده. دست بردم به سمت جیب شلوارم، کیف پولم را بیرون کشیدم و درش را باز کردم و دلارهای داخلش را مقابل چشمش گرفتم. لبخند محوی روی لبش آمد و چشمکی حواله ام کرد. نمیدانم چند تا اسکناس بود همه را کف دستش گذاشتم، او هم چند عکس گرفت و گفت بریم...
🔶روی باند فرودگاه دمشق که نشستیم، هوا گرگ و میش بود. حاجی رو به من گفت: امیر پیاده شو. پیاده شدم و همراهش سوار ماشینی که دنبالش آمده بود شدیم. رفتیم مقرشان توی فرودگاه. وقت نماز بود. نمازمان را که خواندیم گفت: کاری که بامن کردی کی یادت داده؟ گفتم: حاج آقا من ۶۰ ماه توی جنگ بوده ام این جورکارها رو خودم از برم...
قد من کمی از حاجی بلندتر بود، گفت: سرت رو بیار پایین. پیشانی ام را بوسید و گفت: اگرمن رئیس جمهور بودم مدل افتخار گردنت می انداختم. گفتم: حاج آقا اگه با اون لباس میگرفتنتون قبل از اینکه بیان سراغ شما، اول حساب من رو میرسیدند، اما من آرزو کردم پیشمرگ شما باشم...
تبسم مهربانی کرد و اشک از گوشه ی گونه هاش پایین افتاد.
♦️راوی کاپیتان امیر اسداللهی خلبان هواپیمای ایرباس شرکت هواپیمایی ماهان.
#کانال_شهدایی_یاد_یاران
@yadyaaran
💠 نوافل نوری دارد که انسان را به انجام واجبات، بلکه به ترک محرمات می کشاند.
💠 لذا از آثار مثبت آن نباید غافل بود و نبايد خود را از آن محروم ساخت...
💠 شبی که به نماز شب موفق می شوید چقدر در انجام کارهای خیر موفق هستید و کارها در آن روز برای شما رو به راه است
💠 به خلاف شبی که موفق به نماز شب نشده اید که به هر کاری دست می زنید و به هر چیز که رو می آورید، می بینید که به بن بست می خورد.
📚 در محضر علامه طباطبایی، محمد حسین رخشاد، ص۳۸۱
#کانال_شهدایی_یاد_یاران
@yadyaaran
🌱 بسم الله الرحمن الرحیم
🔵 بنده خدا و بنده دل
✅ آیتالله حاجآقا مرتضی تهرانی رحمتاللهعلیه: این منطق نیست که من اینطوری دلم میخواهد؛ اینطوری دلم نمیخواهد.
✅ کسی که میخواهد بنده خدا شود، باید دلش را کنار بگذارد.
✅ هم بنده دل و هم بنده خدا این نمیشود؛ این همان شرک خفی است.
🎤سخنرانی ۶ مرداد ۹۰
#کانال_شهدایی_یاد_یاران
@yadyaaran
مزیّن کن نگاهت را به نام جعفر صادق
که عطر عافیت دارد پیام جعفر صادق
اگر مهتاب میتابد به شام کوچههای شهر
شفای نور میگیرد ز بام جعفر صادق
پیشاپیش شهادت حضرت صادق علیه السلام تسلیت باد.
برای ظهور کار کنیم...
#کانال_شهدایی_یاد_یاران
@yadyaaran