🕊 باید ی زمانی رو بذاریم،
برای خدا روضه بخونیم...
خدا خیلی غریبه!
استاد #فاطمی_نیا
🔴 امام خامنهای: عالم مجاهد بزرگوار مرحوم حجةالاسلام آقای سیدعلی اکبر ابوترابی، که اردوگاههای اسارت را به مدرسهی بزرگی از تقوا و آگاهی و استقامت تبدیل کرده بود همواره در چشم ملت ایران گرامی و پایدار است. آزادگان عزیز میتوانند با زنده نگه داشتن آن ذخائر معنوی و آن خاطرههای پرشکوه، رسالت دینی و انقلابی خود را همچنان حفظ کنند.
24/05/1381
▫️ پیام به کنگره بزرگداشت آزادگان و حجتالاسلام ابوترابی
#تحلیل_سیاسی
🔹از اولین اقدامات #مصدق بعد از نخستوزیری مجدد، انتخاب دولتی بود که #عناصر_نامطلوبی در آن به وزارت برگزیده شده بودند که از جملهی آنها میتوان به معاونت جنگ سرلشگر #وثوق، که عامل اصلی کشتار مردم در روز #۳۰تیر بود، اشاره کرد. آیتالله کاشانی نسبت به این مسئله کتباً اعتراض کرد، اما مصدق در پاسخی توهینآمیز وی را از دخالت در #سیاست بر حذر داشت؛ در حالی که تا قبل از وقایع سی تیر وی اعتراضی به حمایتهای سیاسی #آیتالله_کاشانی نسبت به خود نداشت! این مسئله در کنار اعلام حمایت مصدق از احمد قوام، شکافی مجدد میان وی و نیروهای اسلامی ایجاد کرد.
🔹دولت مصدق، با غافل شدن از اجرای امور اسلامی، که خواستهی اصلی #نهضتهای حامی وی بود زمینههای لازم برای برکناری وی را از طریق کودتای ۲۸ مرداد فراهم کرد. در واقع، گروههای #سلطنتطلب و کشورهای #آمریکا و #انگلستان، که منافع خود را در ایران در خطر میدیدند، از این شکاف نهایت بهرهبرداری را انجام دادند. قبل از نزدیک شدن به برههی #کودتا، نیروهای اسلامی مجدداً هشدارهای خود به مصدق را آغاز کردند و حتی وی را از این توطئه نیز آگاه کردند و نسبت به وقوع آن به مصدق هشدار دادند.
🔹آیتالله #کاشانی روز قبل از کودتا در نامهای به مصدق مینویسد: «من شما را با وجود همهی بدیهای خصوصیتان نسبت به خودم از وقوع حتمی یک کودتا به وسیلهی #زاهدی که مطابق با نقشهی خود شماست آگاه میکنم که فردا جای هیچ عذر موجه نباشد…» و مصدق در جواب مینویسد: «اینجانب مستظهر به پشتیبانی ملت #ایران هستم» و سرانجام دولت ملی مصدق با کودتای ۲۸ مرداد #سرنگون میشود.
#به_نام_خدای_مهدی
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن .
.
#قسمت_چهارم
.
توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به اهنگام 😊ولی همچنان حوصلم سر میرفت.😕
اخه میدونید من یه آدمی هستم که نمیتونم یه جا ساکت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم که هیچی دوتا چوب خشک جلو نشسته بودن.
.
-آقای فرمانده پایگاه😒
.
-بله؟!
. -خیلی مونده برسیم به اتوبوس ها ؟! 😟
.
-ان شاالله شب که برای غذا توقف میکنن بهشون میرسیم.
.
-اوهوووم.باشه.😕 باهاش صحبت میکردم ولی بر نمیگشت و نگامم نمیکرد.دوست داشتم گوشیمو بکوبم تو سرش 😑😑
.
تو حال خودم بودم ویکم چشمامو بستم که دیدم ماشین وایساد
.
-چی شدرسیدیم؟!
.
. -نه برای نمازنگه داشتیم
.
-خوب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونوبخونین
.
-خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست.شما هم بفرمایین
.
-کجا بیام؟!
.
-مگه شما نماز نمیخونین؟!
.
. -روم نمیشد بگم که بلد نیستم.گفتم نه من الان سرم درد میکنه.میزارم آخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوت تره😊
.
-لا اله الا الله...اگه قرص چیزی هم برا سردرد میخواین تو جعبه امدادی هست
.
-ممنون☺
.
-پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد یکم راه رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن.ولی وقتی میخواستن داخل مسجد برن دیدن درمسجده بسته بود.
.
مسجد تومسیر پرتی تویه میانبر به سمت مشهد بود.
.
مجبورا چفیه هاشونو رو زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن. سرباز زودتر نمازشو تموم کرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیک ها رو چک میکرد.
.
ولی اقا سید از نمازش دست نمیکشید. بعد نمازش سجده رفت و تو سجده زار زار گریه میکرد وداشت با خدا حرف میزد.😢
.
اولش بی خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه اخه...آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم.
.
گریه هاش قلبمو یه جوری کرده بود.😔 راستیتش نمیتونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش داره اینطوری گریه میکنه.برام جالب بود همچین چیزی.
تو حال خودم بودم که یهو سرشو از سجده برداشت و باهام چشم تو چشم شد.سریع اشکاشو با استینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور صافش میکرد گفت:
بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟😯
.
من؟! نه...نه.فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز😶😶
.
چشم چشم..الان میام.ببخشید معطل شدید.
.
سریع بلند شد.وجمع و جور کرد خودشو ورفت سمت ماشین.
.
نمیدونستم الان باید بهش چی بگم.
.
دوست داشتم بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم.
.
فقط آروم توی دلم گفتم خوشبحالش که میتونه گریه کنه..
.
بالاخره...
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
حسین فقط سه روز آخر هفته را در دزفول بود و همین فرصت کافی بود برای پوشیدن لباس خادمی هیئت محبان اباالفضل العباس علیه السلام؛ در جمع رفقای هیئتی حسین لقب "سردار" داشت؛ همیشه میگفت: من یک روز شهید میشوم، عاشق روضه سه ساله امام حسین (ع) بود، وصیت کرده بود اگر شهید شدم سر مزارم روضه حضرت رقیه (س) بخوانید.
چند وقتی پیگیر اعزام به سوریه شد؛ اما شرایط جوری نشد که بتواند مدافع حرم شود.
🌷شهید حسین ولایتی فر🌷
اولین زیارت مشترکمان را از باب الجواد (ع) شروع کردیم، این شعر را خواند:
صحنتان را میزنم بر هم جوابم را بده
این گدا را گاهی اگر دیوانه باشد، بهتر است
جان من آقا مرا سرگرم کاشیها نکن
میهمان، مشغول صاحبخانه باشد بهتر است
گنبدت مال همه، بابالجوادت مال من
جای من پشت در میخانه باشد بهتر است.
🌷شهید محمدحسین محمدخانی🌷
📚 کتاب "قصه دلبری" ص ۴۸
حرفِ رفتن
بر زبانـت بود و
شوقــش در دلــت
با پرستوها همیشه همزبانی داشتی
" هنوز وقتش نرسیده است "
تو حلب شب ها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش میرساند.
ما هروقت میخواستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم.
یک شب که با حسن میرفتیم تا غذا به بچهها برسونیم، چراغ موتورش روشن میشد.
چند بار گفتم چراغ موتور و خاموش کن، امکان داره قناصها بزنند.
خندید! من عصبی شدم، با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را میزنند.
دوباره خندید! و گفت:
مگر خاطرات شهید کاوه را نخواندی؟ که شب روی خاکریز راه میرفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد میشد.
نیروهاش میگفتند فرمانده بیا پایین تیر میخوری.
در جواب میگفت: آن تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است.
حسن می خندید و می گفت نگران نباش آن تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید.
به روایت؛ شهید مصطفی صدرزاده
🌷شهید حسن قاسمی دانا🌷
ولادت: ۱۳۶۳/۶/۲
شهادت: ۱۳۹۳/۲/۲۵