🔻داستان واقعی
👈ملاقات خانم خانه دار با امام زمان ارواحنافداه در مجلس روضه!
🔰 ایام عزاداری سید الشهدا علیه السلام نزدیک بود،هر سال یک دهه عزاداری داشتند در حسینیه،امسال اما شور و اشتیاق عجیبی از امام زمان ارواحنافداه در دلش افتاده بود، قبل از شروع عزاداری ها نشست روبه قبله و با آقایش خلوتي کرد،با خواهش و تمنا از مولا خواست بخاطر جد غریبش هم که شده امسال به مجلس آنها هم بیاید، به دلش الهام شد خبری در راه است...
🌀شب اول عزاداری رسید، قبل از شروع مراسم، بالای مجلس پتوی نویی را چهارلا کرد و یک پشتی استفاده نشده روی آن گذاشت، به شوهرش سفارش کرد کسی اینجا نشیند، شوهرش پرسید چرا؟ جواب داد، این، جای آقایم است... شوهر تبسمی کرد و گفت:چشم...
🔰شبهای عزاداری یکی یکی سپری میشد، هر شبی که می رسید در طول مراسم همه ی حواسش به همان جای خالی بود، مدام پرده را کنار میزدو قسمت مردانه را وارسی میکرد، چشم میدوخت به همان جای خالی... شب آخر هم آمد، خبری نشد، عزاداری هم تمام شد، خبری نشد،موقع صرف غذا شد، رفت به آشپزخانه، بغض گلویش را فشار میداد، دلش داشت میترکید، اشکش سرازیر شد، گفت برای بار آخر بروم آن جای خالی را ببینم، پرده را کنار زد،سید معمم جلیل القدری را دید، همان جا نشسته بود،او جمعیت را میدید اما انگار هیچکس او را نمیدید، همه مشغول صحبت کردن بودند، توجهی نداشتند به او، روضه خوان دعای آخر مراسم را میخواند، جوان خوش سیما دستانش را به سمت آسمان بلند کرده بود و بعد از هر دعایی با لحن ملیحی آمین میگفت، غذارا آوردند، چند لقمه ای از غذا به آرامی در دهان گذاشت،چندین بار با مهربانی به سمت آشپزخانه نگاه میکرد و تبسم... بوی عطر عجیبی حسینه را پرکرده بود...
💎 یکی از خانم ها که در آشپزخانه مشغول بود گفت چه بوی عطر فوقالعاده ای در فضا پیچیده، دوباره پرده را کنار زد،نگاهش را به جای همیشگی انداخت اما کسی را ندید، از درب خروج هم هیچکس خارج نشده بود، شوهرش را سریع صدا زد، تو کسی را با این مشخصات ندیدی در قسمت مردانه، نشسته بود همان جایی که آماده کرده بودم، شوهرش جواب داد نه ولی عطر بسیار خوشی در قسمت مردانه پیچیده بود که همه متوجه شدند، این صحبت را که از شوهرش شنید خیلی منقلب شد، صحبت حضور مولا در مراسم دهن به دهن در حسینیه پیچید،جمعیت منقلب شده بود، صدای ناله ی یا صاحب الزمان تا ساعتها بعد شنیده میشد...
صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم
📙 برداشتی آزاد از تشرف خانم محمدی_پایگاه اطلاع رسانی مهدیه تهران
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت زن. زندگی.. آزادی.... احسنت به کسی که این کلیپو درست کرده خدا
#احسن_القصص
#تشرفات (قسمت اول):
#امام_زمان
💥محبت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها برای تزکیه_نفس و در نتیجه تشرّف و ملاقات با حضرت بقیة الله روحی فداه بسیار مؤثر است و در روایات بسیاری، محبت حضرت صدیقه طاهره علیها سلام توصیه شده و آن را اکسیر تمام امراض روحی می دانند.
تشرف زیر را بخوانید⬇️⬇️⬇️
در زمان مرحوم آقای حاج شیخ محمد حسین محلّاتی، شخصی با لباس مندرس و کوله پشتی وارد مدرسه خانِ شیراز می شود و از خادم مدرسه اتاقی می خواهد. خادم به او می گوید: باید از متصدّی مدرسه درخواست اتاق بکنی.
متصدی مدرسه در برابر درخواست آن شخص می گوید: اینجا مدرسه است و تنها به طلاب علوم دینی حجره می دهیم.
✨💫✨
آن شخص می گوید: این را می دانم ولی در عین حال از شما اتاق می خواهم که چند روزی در آنجا بمانم. متصدی مدرسه ناخودآگاه دستور می دهد که به او اتاقی بدهند تا او در رفاه باشد. آن شخص وارد اتاق می شود و در را به روی خود می بندد و با کسی رفت و آمد نمی کند. خادم مدرسه طبق معمول، شبها درِ مدرسه را قفل می کند ولی همه روزه صبح که از خواب بر می خیزید می بیند در باز است.
✨💫✨
بالاخره متحیر می شود و قضیه را به متصدی مدرسه می گوید. او به خادم مدرسه دستور می دهد امشب در را قفل کن و کلید را نزد من بیاور تا ببینم چه کسی هر شب در را باز می کند و از مدرسه بیرون می رود. صبح باز هم می بیند در مدرسه باز است و کسی از مدرسه بیرون رفته است...
ادامه دارد...
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#احسن_القصص
#تشرفات (قسمت دوم):
#امام_زمان
آنها بخاطر اینکه این اتفاق از شبی که آن شخص به مدرسه آمده افتاده است به او ظنین می شوند و متصدی مدرسه با خود می گوید حتما در کار سرّی است ولی موضوع را نزد خود مخفی نگه می دارد و روزها می رود نزد آن شخص و به او اظهار علاقه می کند و از او می خواهد که لباسهایش را به او بدهد تا آنها را بشوید و با طلاب رفت و آمد کند، ولی او از همه اینها ابا می کند و می گوید من به کسی احتیاجی ندارم.
✨💫✨
مدتی بر این منوال می گذرد تا اینکه یک شب شخص تازه وارد، مرحوم آقای محلاتی و متصدی مدرسه را در حجره خود دعوت می کند و به آنها می گوید چون عمر من به آخر رسیده، قصه ای دارم برای شما نقل می کنم و خواهش می کنم مرا در محل خوبی دفن کنید.
✨💫✨
اسم من عبد الغفار و مشهور به مشهدی جونی اهل خوی و سرباز هستم. من وقتی که در ارتش خدمت سربازی را می گذراندم، روزی افسر فرمانده ما که سنّی بود به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها جسارت کرد، من هم از خود بی خود شدم و چون کنار دست من کاردی بود و من و او تنها بودیم آن کارد را برداشتم و او را کشتم و از خوی فرار کردم و از مرز گذشتم و به کربلا رفتم...
ادامه دارد...
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#احسن_القصص
#تشرفات (قسمت سوم):
#امام_زمان
مدتی در آنجا ماندم سپس در نجف اشرف و بعد در کاظمین و سامرا مدتها بودم. روزی به فکر افتادم که به ایران برگردم و در مشهد کنار قبر مطهر حضرت امام رضا علیه السلام بقیه عمر را بمانم. ولی در راه به شیراز رسیدم و در این مدرسه اتاقی گرفتم و حالا مشاهده می کنید که مدتی است در اینجا هستم.
✨💫✨
آخرهای شب که برای تهجّد برمی خاستم می دیدم قفل و در مدرسه برای من باز می شود و من در این مدت می رفتم در کنار کوه قبله و نماز صبح را پشت سر حضرت ولی عصر روحی فداه می خواندم و من بر اهل این شهر خیلی متأسف بودم که چرا از اینهمه جمعیت فقط پنج نفر برای نماز پشت سر امام زمان علیه السلام حاضر می شوند!
✨💫✨
مرحوم محلاتی و متصدی مدرسه به او می گویند: ان شالله بلا دور است و شما زنده می مانید بخصوص که کسالتی هم ندارید. او در جواب می گوید: نه غیرممکن است که فرمایش امامم حضرت ولی عصر روحی فداه صحیح نباشد همین امروز به من وعده دادند که تو امشب از دنیا می روی.
بالاخره وصیتهایش را می کند و ملافه ای روی خودش می کشد و می خوابد و بیش از لحظه ای نمی کشد که از دنیا می رود...
👈قبر ایشان در قبرستان دارالسلام شیراز معروف به قبر سرباز یا قبر توپچی است که مورد توجه خواص مردم شیراز است و حتی از او حاجت می خواهند.
📗ملاقات با امام زمان ص ۳۰۹
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیر زن به این خانم میگن 👌👌
هی نگیم امروز جارو کردم ،ظرف شستم فلان کارو انجام دادم 😅
✍ دکتر چمران
یک شب در تنهایی همانطور که داشتم مینوشتم، چشمم به یک نقّاشی که در تقویمی چاپ شده بود، افتاد. یکی از نقّاشیها زمینهای کاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی، شمع کوچکی میسوخت که نورش در مقابل این ظلمت، خیلی کوچک بود. زیر نقّاشی به عربی شاعرانهای نوشته شده بود:
🔹من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم و کسی که دنبال نور است، این نور هر چقدر کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود/اساطیرنامه
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ نماز اول وقت همه چیز است...
🎙حجت الاسلام والمسلمین استاد #عالی
┅═✾🍃 ⃟ ⃟🌹 ⃟ ⃟🍃✾═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا