[🌹✨]
•
•
•
💫خداوند دوست دار کسی است
که حسین را دوست بدارد 🍀
#پیامبر_اکرم(ص)
#عشق_امام_حسین ♡
•°{@yamahdifatemeh3131}°•💜
💔🌱
حَرَمت؛قبلهےدلهاست مرا
هم دریاب
💔🌱
قَشَنِگَمِــ 20عَدَدِ شِآخِهِـــ
گٌـــــ🍁ـــلِ بِهــِ زِیِبِآیِےَ گٌـلِ حُسَیِنِےٰ
بِگِوٌ🥺♥️
اَلسَّلآمُعَلَیکَیااَباعَبدِاللّٰہ الٍٰحٌسَیِنِ🥀🖤
#ثواب_یهویی💚
به اندازه شارژ گوشیت برای ظهور و سلامتی و شادی دل آقا امام زمان صلوات بفرست ☘
#تلنگر
لطفاڪنار
آینہ اتاقتبنویس✏
جوری
تیپبزنکہ🌿
امامزمان(عج)نگاهت ڪنہツ🍃
نہ مردم💡
اَللّهـُــمَ ؏َجَّلِ لِوَلیِڪَ الْفَـــرَجْ:
•°{@yamahdifatemeh3131}°•🍁
#منتظرانہ⇜{🕊⛓}
⸾🌻🌿⸾_
------------♡♡------------
هـࢪوقٺاحساسڪࢪدیـد ...
ازامامـزماندوࢪشدیـد(:💔
ودلتـونواسہآقـاتنـگنیسـٺ
ایندعاـےڪوچیڪࢪوبخونیـد↯
◾بخصـوصتوےقنـوٺهاتون
🦋لـَیِّــنْقَـلبےلِـوَلِـیِّأَمـرِڪْ🦋
خداجـوݧدلموواسہاماممنࢪمڪـݧ:/
#السلامعلیڪیابقیةالله..🌱
#الھمعجݪلولیڪالفࢪج♥️➹🙃|••
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
اَللّهـُــمَ ؏َجَّلِ لِوَلیِڪَ الْفَـــرَجْ:
•°{@yamahdifatemeh3131}°•❤️
‹🎼🌿›
••
مۍگفت:جنگدرسوریھکہتمامبشود
مۍرویمعراقبجنگیم؛جنگیدندر
کربلاحالِدیگرۍدارد..(:🤚🏽
ـ ـ ـ ـــــــــ❁ـــــــــ ـ ـ ـ
✨⃟⃟ ⃟♥¦⇢ #شہیدمحمودرضابیضایے
اَللّهـُــمَ ؏َجَّلِ لِوَلیِڪَ الْفَـــرَجْ
•°{@yamahdifatemeh3131}°•🌿
🌸#آواعاشقی🌸
🌷#پارت111🌷
_ چه خوب که برات شیرین زن داداش خوشگلم
خوب منم یکم خوشگل کنم، البته که پای شما نمیرسه ولی خوب دیگه.
+ فدات بشم. شما سروری فاطمه جونم
دوباره به خودم از توی آینه نگاهی انداختم. موهای جلو و وسطم سرم رو با شنیون بسته درست کرده بودن و یک تل باگلریز روش خودنمایی می کرد. موهام از پشت هم گل درست شده بود و تور عروسیم بود. صورتم هم که با اون رژ قرمز خیلی ناز و خوشگل شده بود.
رفتم نشستم روی مبل و گوشیم و برداشتم چند تا عکس از خودم گرفتم.
بعد هم به علی زنگ زدم.
گفت آرایشگاه رفته وگل هارو هم گرفته وداره میاد.
گوشیو یک نگاه کردم ساعت 1 بود خیلی دیر شده بود.
دل تو دلم نبود.
به مامان زنگ زدم ببین که برای دیزاین خونه اومدن یا نه؟
بعد از کلی قربون صدقه رفتنم، گفت 2ساعتی هست کارشون رو شروع کردن وخیالم راحت شد.
سرمو تکیه دادم به تاج مبل وچشم هامو بستم تا موقعی که فاطمه آماده میشه استراحت کنم.
بعد چند دقیقه باصدای فاطمه چشم هامو باز کردم. کار موهایش تمام شده بود. او برعکس من موهایش را شنیون باز و بسته درست کرده بودند.
_ واااای نگاش کن!! عروس خانم ، الان مگه موقع خوابه ؟
+ وااای فاطمه، چه عروسکی و ناز شدی.
موهای فر جلوی صورتش را کمی کنار میزند.
_ بلههههه دیگه، ناز بودم نازتر شدم.
لباسش قرمز بود. پشتش هفتی و جلوش، تا نزدیکی زانو آمده بود ولی کمی انهنا داشت. یک گل هم روی کمرش، بانگین های وسطش خود نمایی
می کرد. لباسش با لاک قرمز آلبلویی ناخوناش، ست بود.
+ چه لباست خوشگله کی وقت کردی بری خرید ؟ مگه نمی خواستی لباس کرم نباتی رو بپوشی؟
_ راستشو بگم ؟
+ آره
_ قبل اینکه بیام آرایشگاه. برای همینم دیرشد. شرمنده. اون یکی دیگه هم یکم زیادی چسب بود ومناسب عقد و نامزدی. گذاشتم برای مجلس خودم که تازه و نو باشه. جلوی علی خجالت می کشیدم لباسم انقدر چسب باشه.
+ دیوونه ای تو دختر.
_ بله، میدونم. حالا خوب آقا داماد کی میاد ؟
+ گفت توراه
که گوشیم زنگ خورد.
+ ببین بچم چه حلال زاده است
_ بله دیگه خان داداش مایِ
+ جانم علی جان؟
_ من رسیدم، بیاین دم در عزیزم.
+ اومدیم عزیزم.
بعد گوشی قطع کردم با کمک فاطمه شنلمو تنم کردم و کلاهش روجلو کشیدم.فاطمه هم لباسشو پوشید و دامنمو گرفت و منو تا دم در همراهی کرد.
وقتی رسیدیم دم در علی هم دستم رو گرفت تا زمین نخورم. فاطمه کمکش کرد ودر ماشین باز کردن و نشستم. بعد علی از فاطمه کلی تشکر کرد واومد تا بشین تو ماشین.
منم شیشه ماشین دادم پایین و از پشت کلاه شنل گفتم: فاطمه وسایلم رو برداری بی زحمت، جا نمونه.
_ نه عزیزم، خیالت راحت. بعد داخل آرایشگاه برگشت.
صدای علی من رو کمی سمت خودش کشوند.
_ خوب سلام مجدد به خانوم خوشگلم. خوبی؟
+ قربونت عزیزم. خسته نباشی.
_ شما رو میبینم خستگیم در میره.
با خنده گفتم مگه منو دیدی؟
_ نه، ولی همین که کنارم هستی کافیه.
اها، راستی داشت یادم میرفت. اینم دست گلتون. تقدیم با عشق.
+ مرررسی عزیزم
بعدش دستم رو گرفت ودورش یک دستبند گل طبیعی که شکوفه های گل رز سفید بود بست وگفت: اینم دیدم، خوشم اومد. خریدم امیدوارم خوشت بیاد
+ مرسییی خیلی قشنگه. علی نمیخوای منو ببینی ؟؟
بزار شنلمو بدم بالا.
_ نه مونا، تو آتلیه میبینمت. الان اینجا یکی ردمیشه دوست ندارم.
من که میدونم شما در هر حالتی خوشگلی.
+ باشه عزیزم .
فاطمه آمد و وسایل و کارت پول رو که مال علی بود رو داد و رفت سمت ماشین بابا اکبر که تازه رسیده بود.
علی هم بعد از سلام و با اجازه ای، ماشین رو روشن کرد وراه افتاد. دست گل رو نزدیک صورتم کردم تا بوش کنم که دیدم به ساقه ی دست گل، سربندی وصله. کمی جابه جاش کردم و دیدم روش نوشته بود یا فاطمه زهرا.
بالا و پایین سربند هم دو ردیف مروارید بسته شده بود.
با دیدن سربند دلم حسابی لرزید.
+ علیییی !؟
_ جان ؟
+ چرا این کار هارو میکنی ؟
_ چیکار کردم مگه ؟
+ کاری میکنی که هر روز بیشتر از قبل، از نتخابم مطمئن بشم.
_ منم عزیزم.
+ بابت دسته گل، خیلی غافلگیر شدم. ممنون.
شیشه ماشین رو دادم پایین و دستم که سربند دستم بود رو از پنجره بردم بیرون. دلم از این خوشی ها به به اوج رسیده بود. هر دفعه، علی کاری
می کرد که بیشتر از قبل بهش دل ببندم.
هرماشینی از کنارمون رد میشد دو تا بوق میزد وعلی بابت تشکر وجواب بوق میزد. حالم رو درک نمی کردم. دلم می خواست، بشینم و یک دل سیر گریه کنم.
آخه مونا، کی روز عروسیش گریه می کنه که تو می خوای گریه کنی؟! عقلت رو از سر راه برداشتی.
+ علی ؟ آتلیه ساعت چند گفت بریم ؟
_ گفت 4
+ خوب پس الان کجامیری ؟
_ هیج جا، دور دور میکنیم تو خیابون.
🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸
☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌸#آواعاشقی 🌸
🌷#پارت112🌷
+ واا،علی.
_ جان ؟
+ شوخی میکنی ؟
_ آره عزیزم
+ کجا میریم ؟
_ دوست داری کجا بریم ؟
+ نمیدونم بگو دیگه، خوبیت نداره من رو با این لباس ، بی هدف توی خیابون بگردونی. یکی دلش بخوا یا بشکنه، حق الناس میشه.
علی باخنده ای که توی صداش بود، جواب داد: گلزار شهدا عشقم.
+ واقعاااا
_ آره
مرررسی علیییی
فدات بشم من. دستم رو دستش محکم گرفت وفشرد. دستامون رو گذاشت روی دنده وباهم دنده رو عوض می کرد.
راهی گلزار شهدا شدیم تا ازشون بخوایم برامون دعا کنن. وقتی رسیدیم علی اومد در ماشین باز کرد وکمک کرد تا پیاده بشم. رفتیم سمت مزار که متوجه شدیم از آستان قدس هم اونجا هستن.
کلی تحویلمون گرفتن. دونفره رفتیم نشستیم روبه رو مزار وپرچمی که همیشه روی ضریح آقا بود رو روسرمون انداختن.
از لرزش صدا علی می فهمیدم که داره گریه میکنه.
مگه میشه؟
منو این همه خوش بختی!! مرسییی داداش شهیدم
منم به زور جلو خودمو گرفتم تا گریه نکنم ولی چند قطره اشکی مهمون چشم هام شدن
"
کلی مردم جمع شده بودن وعکس وفیلم می گرفتن. علی هم به یکی از خادم ها گفت که مردم رو هدایت کنند برن.
مگه هدیه عروسی از این بهترم میشد از شهدا گرفت.
زیاد وای نیایستادیم تابیشتر از این جلب توجه نشه. بعد با کمک علی سوار ماشین شدیم وراه افتادیم وحرکت کردیم سمت آتلیه.
+ علی، من...
_ مونا میفهممت، منم.
"خیلی حس شیرینی بود ان شاالله نصیب همه بشه. این احساس شیرین که از با قلوا هم شیرین تره.
+ آره.
ضبط ماشین روشن کرد ومولودی گوش میدادیم تا برسیم آتلیه.
کنار آتلیه یک باغ داشت برای فیلم برداری و ماشین عروس هم باید میرفت تو جایگاه مخصوص برای فیلم برداری .
علی پیاده شد ورفت با مسئول آتلیه صحبت کرد. در باغ رو باز کردن و رفتیم داخل باغ که خیلی سرسبز بود.
علی اومد در ماشین رو باز کرد و دستم رو گرفت وپیاده ام کرد.
رفتیم داخل ساختمان ویلا تااونجا چند تا عکس بگیریم . خداروشکر مردی نبود.علی شنلم رو در آورد.
وقتی منو دید برق تو چشماش یک جوری خاصی بود.
_ مونااااا
همین طورکه حواسم به دامنم بود لب زدم: جانم؟
_ خودتی؟
نگاهم رو توی چشماش حل کردم با خنده گفتم: آره عزیزم. خودمم پس باید میبود ؟ نکنه منتظر یکی دیگه بودی؟
_ وااای چقدر تغییر کردی تو دختر!! تو دل برو تر شدی.
لطفا یکی به من آب قندبده الان پس می افتم.
خنده ام گرفته بود. اومدم حرف بزنم که نزاشت: نه اول یکی بده به من .
خیلییی قشنگ شدی.
البته قشنگ بودی، قشنگ تر شدی. مامان ملیحه چقدر قربون صدقت بره.
مطمئن باش تو رو ببینن من رو فراموش می کنن.
+ نخیر آقامون ستاره مجلسه.
_ پس خانوم منم ماهشه.
از خجالت لبمو گاز گرفتم و سرمو انداختم پایین.
عکاس اومد و چندتاعکس گرفتیم. رفتیم داخل باغ وعکس گرفتیم وبعد برای ساخت کلیپ فیلم برداری کردن.
قراربود ساعت۷ همه خونه ی ما جمع بشن. قبل از ساعت های ده دقیقه به ساعت ۸ کارمون تموم شدو سمت خونه ی بابا اکبر حرکت کردیم. خونه ی بابا اکبر نماز مغرب و عشا رو خوندیم و رفتیم خونه ی بابای خودم تا به مجلس برسیم.
وقتی نزدیک خونه بودیم زنگ زدم وخبر دادم.
وقتی رسیدیم، یک راه مخوص برای من و علی باز کرده بودن و کلی نقل ونبات رومون ریختن وجلو پامون گوسفند قربونی کردن .
با این که تور و کلاه شنلم، جلوی دیدم بود ولی تا حدودی رو میدیدم و متوجه اطرافم بودم. خانم ها دورم رو گرفته بودن. مامان ملیحه و خواهرشون معصومه خانم دور علی ایستاده بودن تا اذیت نشه. خیلی زود همراه باخانوم های توی کوچه رفتیم داخل و بعد آقایون وارد حیاط شدن.
فاطمه اومد کمک علی ودامنم رو گرفتن وکمک کردن تا بتونم از در برم تو.
اولین کسی که اومد استقبالم، ریحانه بودکه خودش رو محکم انداخت توی بقلم. از در فاصله گرفتم. علی شنلم رو برداشت وهمه دست زدن و کل کشیدن ونقل می پاشیدن. رفتیم تو جایگاه عروس وداماد.
🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸
☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌸#آواعاشقی 🌸
🌷#پارت۱۱۳🌷
مامان ملیحه ام اومد پیشونیم و بوسید کلی قربون صدقم رفت.
سمت علی رفت وبا هم آروم صحبت می کردن.
داشتم با سر جواب سلام بقیه رو میدادم که مامان ملیحه گفت که بشنیم و راحت باشیم. یک هو دیدم ریحانه با لباس عروسش اومد سمتم.
موهای بافته شده اش، پشت سرش جمع شده بود. با چندتا پنس و گلی که به موهاش وصل بود و اون تل نگین دار که جلوی برامدگی موهاش قرار گرفته بود خیلی خودنمایی می کرد.
لاکش رو شبیه فاطمه گرفته بودو رنگش به ناخون های بلندش میومد.
در مجموع خیلی تودل برو شده بود.
دلم براش کباب بودکه تا نزدیکی شش سالگیش، تجربه ی سختی داشت.
بایدبراش جبران کنیم. حالا که پدر ومادر وخانواده داره، باید لذت ببره.
اومد کنار زانوم وایستاد. با لحن بچه گانه ای گفتم:
سلام دختر نازم
چه خوشگل شدی گلم، اجازه میدی مامان بخورت؟
ریحانه هم عشوه ای اومد: نه نمیزارم.
منم بغلش کردم وگفتم: آخه خیلی خوردنی شدی.
کی موهات رو برات بافته؟
± عمه فاطمه
تازه فهمیدم چرا فاطمه، توی آرایشگاه دنبال گیره ی خوشگل سر میگشت.
از این که حواسش به ریحانه بود، خوشحال شدم و خداروشکر کردم.
+ چه صورتت بوی خوب میده و سفیدو خوشگل شدی؛ کرم زدی ؟
± آره، عمه می گفت که کرم نرم کننده بادوم خریده برام. از اون برام زد.
راستی عمه عطرگل یاس هم برام خریده بودکه از اون به لباسم هم زدم.
+ فدات بشه مامان، چه خوش بو و خوشگلی تو. تل نگین دار هم که زدی مثل شاهزاده ها شدی. دخترم، خیلی نازو خوشگل شدی.
± نه اصلا خوشگل نشدم.
+ چرا؟
+ چون تو از من خوشگل تری.
± نه عشق مامان، هیچ کس به پای شما نمیرسه. تو خوشگلی.
علی ازم فاصله گرفت واومد سمت ریحانه وبغلش کرد وکلی قربون صدقش رفت. بعدچند دقیقه ریحانه رو گذاشت زمین وریحانه رفت پیش بچه ها تاباهم بازی کنند.
نگاهم رو از مهمون ها گرفتم و به علی نگاه کردن.
عاشق نجابتش بودم.
سرشو انداخته بود پایین وهیچ کس رونگاه نمی کرد.
منم بهش نزدیک تر شدم و گفتم میدونستی چقدر نجابتت دوست دارم.
خنده و نگاهی بهم کرد.
+ خب میشه راز این همه نجابت روبگی؟!
_ عزیزم مذهبی ها همیشه عاشق ترن.
+ وا مگه غیر مذهبی ها عاشق نمیشن؟
_ چرا، ولی ما عاشق تریم.
+ میشه یکم بیشتر بگی.
_ بلههه.
تا وقتی مجرد هستیم سرمون رو پایین می اندازیم تا چشممون به ناموس مردم نخوره.
وقتی هم که ازدواج میکنیم محکم تر از قبل سر به زیر تر میشیم و سرمون رو میندازیم پایین تا خانوممون بدونه فقط اونه که به چشممون میاد.
بعدشم عشقمون نسبت به همسر و فرزندامون چندین برابر میشه.
اگرهم نگاهمون به خانمی بیفته، هیچ وقت، هیچ کس برامون همسرمون نمیشه. این رو مطمئن باش مونا.
پس چه خوب که شوهرم علی هستش.
چه خوب که شوهرم مذهبیه
چه خوب که عاشق تره.
کمی که گذشت، طلاهای من، انگشترهای سنگکار شدمون که بار اولم بود میدیدم که غافلگیری علی بود برای من و ساعت هامون رو آوردن.
تازه نشسته بودیم که یک هو همه دست زدن و یک صدا با هم گفتن:
دست دست دست، داماد مرخص. دست بردار هم نبودن. مدام می گفتن.
_ خوب عزیزم، من باید برم دیگه. آخر مجلس میام.
+ باشه. برو عزیزم.
علی که رفت دختر عمو ها ودختر خاله هام اومدن دورم جمع شدن و کلی ازم تعریف میکردن.
مامان ملیحه اومد و زد روی میز گفت: عروسم رو شب اولی چشم نکنین.
اون ها خندیدن و گفتن: خدا نصیب کنه از این مادر شوهرا.
منم پشت چشمی نازک کردم وگفتم: بلهههه دیگه. خداروشکر قسمت ما شد.
بعدش هم، حیاداشته باشین مشکلی پیش نمیاد.
مامان ملیحه هم نزدیکم شد ودر آغوشم گرفت وگفت: دختر، این همه زبون نریز، دلم بیشتر میره برات. فداتون بشم.
+ خدانکنه.
مامان هم به جمعمون پیوست و کلی با هم گفتیم و خندیدیم.
هردو مامان خیلی خوشگل بودن. درکنار خوشحالی شون، حس عجیبی درنگاهشون بود.
آخر شب هم بابااکبر وبابا وعلی اومدن و هدیه هاشون رو دادن. بقیه هم کادو هارو دادن. آخر مجلس بودو فقط خانواده های نزدیکمون بودن.
با کمک علی شنلم رو سرم کردم تا بریم عروس کشون.
بعد عروس کشون همه برامون آرزو خوش بختی کردن ورفتن و من وعلی هم بعد رفتن مهمون ها باهم برای شروع بهتر زندگیمون، ۲رکعت نماز خوندیم.
ریحانه هم که چادر نمازش روسر کرده بود و پای جانماز کوچیکش باهمون لباس عروس خوابش بود. محو نگاه کردن ریحانه بودم. علی هم بلندشدو می خواست که بقلش کنه تاروی تختش بزاره، نزاشتم. علی هم کنارم نشست و آروم سر ریحانه رو گذاشت روی پاش. بایک دست موهای ریحانه رو نوازش می کردو با دست دیگه اش من رو به آغوش کشید.
بهترین حال روداشته ام. خدایاشکرت
🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸
☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌸#آواعاشقی 🌸
🌷#پارت۱۱۴🌷
نگاهی به ساعت روی دیوار مقابل کردم.
تاچند دقیقه ی دیگه بابا اکبر میومد دنبال ریحانه و تابه خونه ی خودشون ببرنش. با اینکه دلم می خواست امشب ریحانه توی اتاق خودش بخوابه و نزدیکمون باشه. ولی مامان گفت: نه دخترم، ریحانه ازبس بازی کرد و بالا و پایین پرید که توی خونه ی ما، می خواست خوابش ببره.
حالاهم که بهانه میگیره و میخواد پیش شما باشه، خب بمونه. یکم که گذشت اکبرآقا میان دنبالش. حالا امشب رو میره پیش فاطمه می خواب، اون که خسته است و فقط می خواد بخوابه. چه فرقی می کنه که کجا بخوابه.
به جای اتاق خودش یه امشب هم توی اتاق فاطمه یا علی آقا می خوابه. چشمای خمار ریحانه زیاد دوم نمیاره. زود می خوابه.
از فردامیاد ور دلت وتوی اتاقش می خوابه. از فردا اونقدر باهاش سر و کله بزنی که خسته بشی.
بابااکبر قبل از اینکه با مامان و فاطمه برن و خریدای خونشون رو بکنن بهمون گفت:
علی جان ، موناجان. من میخوام برم لیست خرید خونه رو از مغازه بگیرم.
ملیحه و فاطمه هم میرن خونه ی بابای مونا تا کمک کنند و خونه رو مرتب کنند. هر موقع دیگه صلاح دونستین زنگ بزنین تابیام دنبالش.
علی بابا ، اگرهم که خواستیم زودتر بریم خونمون بهت خبر میدم تا ریحانه رو راهی کنی.
حالاکه ریحانه روی پای علی خوابه، به این فکر می کنم که وقتی صبح بیدار بشه و ببین ابنجا نیست، چقدر ناراحت میشه.
همین طوری که نگاه علی بین من و ریحانه میگشت ، حالا چشماش بین چشمام میگرده.
_ چیه ؟ هنوز دلت راضی نیست ریحانه بره ؟
+ اهوم، ریحانه که خوابیده. کاری نداره. منم به عنوان مادرش حتما دلم
نمی خواد که بره یه جای دیگه. درسته که به صورت مستقیم مامانش نیستم ولی الان هم قانونا و هم شرعا مامانشم.
_ خیلی خوبه که این همه به فکر دخترمپن هستی این احساستو ستایش میکنم وای میشه اخم نکنی ؟
لیخندی زدم وگفت
-آهاان، حالا شد. اخم نکن دیگه.
دنیا رو سرم خراب میشه...
تازه داری یکم از حال مامانت رو میفهمی.
از فردا دیگه دخترت ، ور دل خودت شیطنت می کنه.
+ حالا که بحث از شیطنتش شد ، شد دختره ام؟ عجب آدمی هستیا ؟؟
از ته دل خندید و صداش کل خونه رو برداشت.
آروم زدم به پلوش : علی آروم تر، الان ریحانه بیدار میشه.
_ واویلا ، هیچی دیگه. کارم در اومد.
ریحانه کمی سرش روی پای علی جابه جا کردو به خوابش ادامه داد.
علی خم شد و موها و شقیقه ی ریحانه رو بوسید.
کمی که گذشت بلندش کرد و سر ریحانه رو روی شانه اش گذاشت وتا اتاقش برد. دم در اتاقش ایستاد و با احتیاط برگشت سمتم.
_ مونا ، بیا لباس هاش رو عوض کن که تا صبح راحت بخواب و اذیت نشه.
+ باشه الان میام.
خودم هم خیلی خسته بودم و توی اون لباس کم کم داشتم اذیت می شدم.
+ ببخشید آقای محترم، میتونم به بپرسم شما به چی نگاه می کنی و
می خندی؟؟!
بله خانم محترم ، داشتم به زن خوشگل خودم ودختر فرشته ام نگاه می کردم، مشکلیه؟؟
سریع بحث رو عوض کردم: علی جان ، تامن لباس های ریحانه رو عوض
می کنم شما هم برو زنگ بزن ببین بابا کجاست؟؟
خیلی زور میزدم که خنده ام نگیره. علی هم با خنده باشه ای گفت رفت.
چند دست لباس مناسب از کمد ریحانه بیرون کشیدم و با وسواس نگاه کردم تا خوب و مناسب ترینش رو انتخاب کنم.
آخه لباس های که جدید براش خریدیم و اونجا می پوشید، همون جا گذاشته بود.
🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸
☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌸 #آواعاقشقی 🌸
🌷 #پارت۱۱۵ 🌷
بالاخره براش یک دست لباس راحتی صورتی برداشتم. آرام چادر رو از سرش در آوردم.
+ ریحانه مامان ، ریحان دخترم یه لحظه بلند میشی؟!
همین طوری که نوازشش می کردم گفت : نمیخوام ، می خوام پیش بابا و مامانم باشم. نمیام.
خنده ام گرفت. توی عالم خواب فکر کرده بود یکی دیگه ام و ازش خواستم که از اینجاببرمش. یک لحظه از اینکه فردا صبح بیداربشه و ببینه پیش ما نیست و چقدر ناراحت میشه، بغض کردم و غصه ام شد.
دوباره ریحانه رو بوسیدم وهمین طور که خواب بود بغلش کردم . یکم بلندش کردم و ساف نشستم.
+ ریحانه مامان ، منم. یه لحظه بیدار شو.
ریحانه هومی گفت ، که یعنی بیدار شدم
+ عزیز مامان ، بیدار شو تا کمکت کنم و لباس عروست رو عوض کنی و یک لباس دیگه بپوش خوشگل ام.
با اخم و چشم های بسته ازمن فاصله گرفت. سریع لباس عوض کرد و همین طور توی بقلم خودش رو جا می کرد، دوباره خوابید. گذاشتم توی بقلم باشه و با خیال راحت بخوابه. جای تمام این چند وقت که مهر و محبت ندیده بود شروع کردم به بوسیدن و نوازش کردنش. انقدر خسته بود که بیدار نشد.
گیره ها رو با هزار زحمت از سرش باز کردم. چندباری ناله کرد اما دوباره خوابید. بیست دقیقه ای گذشت بود.
به ساعت سیب سبزی که روی دیوارش بود نگاه کردم. از نور توی کوچه یکم اتاقش رو روشن کرده بود. عقربه های بزرگ و کوچیک ساعت نزدیکای دوازده و ربع بود. امشب خیلی خوش گذشت. ساعت یازده و ده دقیقه بود که مهمونا رفته بودن. توی این یک ساعتی که از پایان مراسم و
عروس کشون گذشته بود، دلم پرازحس بود برای بابا و مامان ، اتاقم و تختم که خودم رو راحت بندازم روی تشک تخت وفارغ ازهمه جابخوابم ؛ میز
صبحانه یی که همیشه اوقات آماده بود و من قدر ندونستم وحالا وظیفه ی همسر ومادر بودنم بود و از وظیفه هام گرم نگه داشتن
فضای خونه بود.
توی دلم و وجودم حس خوشحالی بود، از این که بهترین شب زندگیم رو گذروندم.
شبی که هر دختری آرزو داره ومن چقدر بهم خوش گذشت.
عروسی که در عین ساده بودن ، همه ازش لذت بردیم. همه هم تبریک عروسیم رو گفتن و هم قبول باشه ی زیارت کربلا و حجی که رفتیم.
به جای هزینه های الکی، همه چیز ساده و معنوی و دل اهل بیت«ع» هم شاد بود.
علی ضربه ای به در اتاق ریحانه زد و با اجازه ی من اومد توی اتاق.
چهره اش می خندید.
لباس عوض کرده بود وموهای خیسش نشان دهنده ی این بود که دوش گرفته.
لباس عروس ریحانه رو که روی تخت افتاده بود برداشت و سرچوب لباسی که گفتم جا کرد و توی کمد گذاشت.
نگاهی به ساعت کرد.
_ مونا بابا بهم پیام داده که مامان و فاطمه رو برداشته و دارن میان دنباله وروجکمون. همه ی وسایلش رو جمع کردی؟؟
+ وسیله نمی خواد دیگه، یه دست لباس بود که تنشه. چادرش رو هم از رخت آویز داخل کمددیواریش آویزون کردم. الان چادر رو بردار تا سرش کنم جونش یه چادرش بسته است ...
نگاه دوختم به دخترم که گرم خواب بود.
من که فقط چندماه که مادر ریحانه شدم و تازه این همه بیرون بودم و نزدیک به دوماه ایران نبودم ، نه من دلم میومد ازش دور بشم و نه ریحانه دلش می خواست که ازپیشمون بره.
واقعا پدر و مادرم امشب چه حالی دارن ؟؟ تا همین امشب چقدر زحمت کشیدن و حالا نتیجه ی زندگیشون که من هستم رو فرستادن خونه ی شوهر، حتما خیلی دلشون درکنار شادی برام تنگ میشه.
با شنیدن صدایی به سمت علی برگشتم. از من و ریحانه عکس گرفته بود.
خنده ام گرفت . دوباره یک عکس با دوربین عکاسیش از من گرفت.
+ علیی !
_ خیلی مهو ریحانی ، بابا یکم به ما توجه کن دیگه. این طور که جنابعالی پیش میرین، من توی دلت دیگه هیچ جایی نخواهم داشت.
+ بی خود. الکی حرف نزن. شوهرم جای خودش، دخترم هم جای خودش.
_ اهه؟؟
+ بله
ریحانه توی بغلم تکون خورد.
± مامان ؟؟
+ جونم دخترم؟؟
_ کجاییم ؟؟ بابا هست؟
علی جلو اومد پیشونی ریحانه رو بوسید: آره عزیز بابا ، من هم هستم. مامان هم هست. خیالت راحت. راحت بخواب دخترم.
ریحانه همون طوری که چشماش رو یکم باز کرده بود ، دست انداخت دور گردن علی و گونه اش رو بوسید. هردو مون گیج این رفتار ریحانه بودیم که دوباره توی بغلم خوابید.
🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸
☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆