eitaa logo
نـورا✨☁️
222 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
953 ویدیو
90 فایل
🖇❤به‍ نامِ‌خدایِ‌ناممکن‌ها شرایطمون: @hadyahty برایِ بانوان.☁️ @Gomnam_96:خادم✒️ لفت:¹صلوات گردش‌خـۅن‌در‌رگ‌هاےِ‌زندگـٖے ‌شیرین‌است،اماریختن‌آن‌در‌پاےِ محبـٖۅب‌شیرین‌تر‌است ..🔥!'و‌نگو‌شیرین‌تر، بگو: بسے‌بسیار‌شیـرین‌تࢪ ‌. ♥️:) #سیدمرتضی‌آوینی🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 💎کهف الوری💎
قلب❤️منتظرم بشنو که...
هدایت شده از حنین🌙
میگُفت: وقتے‌همہ‌چے ‌ واست‌تیرھ‌وتآر‌میشھ خداروبا‌ایـن‌اسـم‌صـدابـزن یـانورَ‌کُلِّ‌نور✨🌱
✍ دست نوشته شهیدی برسنگ مزارش : "هیچ بدنی درمقابل آنچه روح اراده آن را می کند ناتوان نیست!″ •°{@yamahdifatemeh3131}°•
نـورا✨☁️
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_75 آیه تند تر از همیشه حیاط بیمارستان را طی میکند. دیرش
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 آیه سرش را بلند کرد و بعد از چند لحظه چشمهایش را باز کرد. از دیدن آیین درست روبه رویش چشمهایش گرد شد. آیین لبخند زنان قهوه اش را نوشید و بعد گفت: _سلام خانم (شما) آیه قدری گیج نگاهش کرد! آیین با همان لبخند روی لب میگوید: خودتون گفتید شما (شمایید) اشتباه صداتون کردم؟ آیه قدری اخمش را توی هم میکند و آیین نام این حرکت را (مثلا من مغرورم) میگذارد! میل شدیدی به خواباندن مچ (پارسا بازی های) دختر روبه رویش را در خود حس میکرد. آیه خیره به کراوات سرمه ای رنگ مرد روبه رویش جوابش را داد: سلام همان موقع گارسون کیک و چایش را آورد.آیه واقعا دلش میخواست بی هیچ مزاحمی و با لذت کیک و چایش را در سکوت بخورد و خستگی در کند اما با وجود میهمان ناخوانده این امکان را به او نمیداد. آیین خیره به سفارش آیه به گارسون گفت: برای منم از سفارش خانم بیارید.گارسون چشمی گفت و آیه فکر کرد چه بعد از ظهر مسخره ای! آیین خیره به او گفت: تو بخش اطفال ندیدمتون خانم سعیدی! خب این خوب بود که دیگر آن اصطلاح مزخرف خانم شما! را استفاده نمیکرد. خیره به تک حباب روی چایش جواب داد: منتقل شدم بخش بزرگ سالان ابروی آیین بالا پرید و گفت: که اینطور .حدسشو میزدم. به نظر من هم که کاری خوبی بود هم برای شما خوب شد هم بیمارستان آیه جرعه ای از چایش را نوشید و با خود گفت: واقعا نظر آیین والا چقدر میتواند مهم باشد؟ سفارش آیین هم آمد و آیه کلافه کمی در جایش جابه جا شد.آیین نگاهی به آیه انداخت و گفت: همیشه اینقدر ساکتید؟ آیه داشت عصبی میشد!حرف بی خود زدن آنهم با یک مرد غریبه از جمله رفتار هایی بود که به شدت از آن بدش می آمد. _سعی میکنم همونقدری که لازمه حرف بزنم و امیدوار بود که آیین والا منظورش را بفهمد!آیین پوزخندی میزند و تکه ای از کیک میخورد و با خود اندیشید کیک و چای کمی کج سلیقگی در انتخاب نیست؟! آیه نگاهی به ساعتش کرد و آیین پرسید:شیفت هستید؟ نه کوتاهی گفت و بازهم به چایش خیره شد. آیین حوصله اش از این تلگرافی حرف زدن آیه داشت سر میرفت به همین خاطر بی ربط پرسید: _آیه یعنی چی؟ آیه از حاشیه متنفر بود!از بحث های حاشیه ای هم! صبورانه جواب داد: یعنی نشانه... آیین قدری روی صندلی جابه جا شد و گفت: نشانه؟ چه جالب! نشانه ی چی؟ _شما قرآن خوندید؟ آیین جدی گفت: نه! _خب آیه دوجور معنی داره .یه معنی عام یه معنی خاص. معنی عامش میشه نشانه.... هر نشونه ای که آدمو یاد خدا بندازه و از خدا باشه. میتونه هرچی باشه. آسمون .دریا یا یه گل زیبا. هرچیزی که با دیدنش یاد خدا بیوفتی! و معنای خاصش میشه جمال خدا تو قرآن. (کوثر-امیدی)
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 آیین متفکر گفت: جالبه. خیلی جالب. تا حالا هیچ کس این‌طور هنرمندانه از اسمش برام نگفته بود. پدر و مادر خوش سلقیه ای داشتید! یادش آمد (آیه) نامی بود که آقا بزرگش برایش انتخاب کرده بود!لبخندی زد.آقا بزرگ واقعا خوش سلیقه بود! از جایش بلند شد که آیین متعجب گفت: اتفاقی افتاده؟ ساعتش را نشان داد و گفت: نه باید برم سر کارم! آیین آهانی میگوید و بعد لبخند زنان به میز اشاره میکند: عصرونه خوبی بود! فکر نمیکردم ترکیبشون چیز خوشمزه ای باشد! آیه نیز محو لبخند میزند و با خداحافظی کوتاهی از او دور میشود. در حالی که از آیین دور میشود پوفی میکشد و از خود میپرسد چرا هر چقدر که دکتر والای بزرگ انرژی مثبت دارد پسرش پر از انرژی منفی است؟ **** شیوا برای سومین روز متوالی است که درست وقتی سرگرم کار است گل رز قرمز رنگی را روی میز ویترین میبیند و کنارش یک کاغذ کوچک با این مضمون: ((راستی تو در میان اینهمه اگر چقدر بایدی!)) داشت کلافه میشد. مدام از خود میپرسید فرستنده این محصول عاشقانه چه کسی میتواند باشد؟؟ پوفی میکشد و گل رز را کنار دو گل دیگر در گلدان میگذارد. اینطور نمیشد باید فکری میکرد. مهران اما بیرون مغازه با لبخند به چهره کنجکاو شیوا خیره شده بود. کنجکاو بودن به صورت جذابش می آمد. با همان لبخند سوار ماشین شد و سمت دانشگاه حرکت کرد. امروز دیگر باید با ابوذر ماجرا را در میان میگذاشت . خودش هم فهمیده بود به یک یقین شیرین رسیده است! جلوی دانشگاه پارک میکند و از دور ابوذر و همسرش را میبیند که آرام و با طمئنینه قدم زنان وارد دانشگاه میشوند! لبخندی میزند. واقعا خوشحال بود که ابوذر به کسی که لیاقتش را داشت رسیده بود. همین دیروز بود که به دوستانش شیرینی داده بود و حالا دیگر همه ی دوستان میدانستند آن دو زن و شوهرند. سعی کرد مزاحم خلوتشان نشود و تا دیدن ابوذر سر کلاس صبر کند. زهرا روی نیمکتی نشست و ابوذر هم کنارش. لبخند زنان خیره به زهرا گفت: خسته شدیا؟ ماشین تعمیرگاه بود وگرنه اینجوری زحمتت نمیدادم. زهرا هم لبخند میزند و میگوید: نه خیلی خوش گذشت. من خیلی سوار اتوبوس نمیشدم.... کیف داد! ابوذر هیچ نمیگوید و به روبه رو خیره میشود. اندکی صورتش بابت کلیه درد خفیفی که از دیشب دست از سرش برنداشته بود جمع شد.زهرا نگران پرسید چیزی شده؟ ابوذر بی آنکه جوابش را بدهد تا مجبور نشود دروغ بگوید بی ربط پرسید: تا ساعت چند کلاس داری ؟ زهرا نگران تر پرسید:چیزی شده ابوذر؟ ابوذر لبخند زنان گفت: چی باید بشه بانو؟ _صورتت جمع شد!خودم دیدم بازم درد داری؟ _زن داشتن اینقدر خوبه و من نمیدونستم بانو؟ بله یکم درد گرفت خوب شد! _ابوذر بریم دکتر؟ ابوذر خندان گفت:چه خبرته زهرا جان؟ این دردا هر چند وقت یه بار میاد و میره! زهرا فقط نگران نگاهش میکند.ابوذر گفته بود که یکی از کلیه هایش خیلی کم کار است و زهرا از آن روز مدام دلواپسش بود. _زهرا جان نگفتم که نگران بشی! گفتم که در جریان باشی داری صاحب یه شوهر مریض میشی چشماتو وا کنی! زهرا چشم غره ای میرود و میگوید: سکوت کن لطفا.! ابوذر چشم کشیده ای میگوید و از جایش بلند میشود و میگوید: اجازه مرخصی میفرمایید بانو؟ زهرا لبخندی میزند و میگوید: اجازه ما هم دست شماست. ابوذر خداحافظی میکند و زهرا خیره به قد و بالای ابوذر برایش و‌ان‌یکاد میخواند! (کوثر_امیدی)
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 دانای کل هم که باشی باز دانای میزان خیلی چیزها نیستی! یکیش همین عشق است! مهران با دیدن ابوذر میزند روی شانه اش و میگوید: مستر (ز ز) چه عجب ما شما رو دیدیم! ابوذر میخندد و میگوید: خجالت بکش مرد حسابی برو از خدا بترس مهران هم هیچ نمیگوید و با خنده کنار ابوذر مینشیند: چه خبر؟ _سلامتی! _دیگه چه خبر؟ _سلامتی! _بعد از سلامتی؟ ابوذر با لبخند میگوید: ای بابا چه گیری دادی!؟ مهران با مزه میگوید: واسه اینکه ازم بپرسی تو چه خبر! ابوذر دست زیر چانه میگذارد و میگوید: تو چه خبر برادر مهران؟ مهران تکیه میدهد به صندلی و خیره به سقف بدون مقدمه میگوید: خب حس میکنم داره یه اتفاقاتی تو دلم میوفته! ابوذر کنجکاو میگوید: جالب شد! چی شده برادر!؟ مهران بی رودروایستی گفت:دختره رو میخوام! ابوذر متعجب و با خنده پرسید: دختره کیه؟ چی میگی؟ _بابا زن میخوام عزیزم زن! ابوذر کمی بلند تر میخندد و میگوید: شوخی میکنی! مهران جدی میگوید: من شبیه آدمایی هستم که داره شوخی میکنه؟ _کی بود تا چند ماه پیش میگفت ۲۴ سالگی و زن گرفتن؟ مهران دستی به موهایش میکشد و میگوید: حالا نظرم عوض شده! کمکم میکنی یا نه! _حتما اگه کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم مهران هیجان زده به سمتش بر میگردد و میگوید: اتفاقا فقط از دست تو برمیاد! ابوذر مشکوک نگاهش میکند: میشنوم! _خب میدونی طرف...شیوا خانمه! ابوذر چشمهایش گرد میشود: جدی میگی مهران؟ مهران مصمم میگوید: بله جدی میگم ابوذر! ابوذر متفکر به صندلی تکیه میدهد و میگوید: کارت سخت شد! _چرا؟ _مهران تو مطمئنی؟ _اه ابوذر داری حوصلمو سر میبری معلومه که مطمئنم! چرا کارم سخت شده؟ _مهران اون دختر پاکیه! ایده‌آل ایشون شدن واقعا سخته!من میترسم حست یه حس زودگذر باشه! _نیست! نیست! میفهمم فرق داره!میفهمم هوس نیست! ابوذر لبخند میزند و میگوید:باهاش صحبت میکنم! مهران لبخند میزند و خواست چیزی بگوید که استاد وارد کلاس شد. و ابوذر به این فکر کرد حاال شیوا را چطور مجاب کند؟ قدم زنان به در خانه میرسم. چه روز خسته کننده ای بود امروز. کلید در را پیدا میکنم و میخواهم در را باز کنم که زودتر از من باز میشود و چند جعبه کارتونی نزدیک بود روی سرم بیوفتد که کنار میکشم. با تعجب سرم را بالا میگیرم و مرد تقریبا چاق و با ریش های پر پشت و صورت مردانه‌ای را میبینم بی آنکه چیزی بگویم نگاهم بین کارتونها و مرد در گردش است که مرد میگوید: همشیره شرمنده ببخشید تو رو خدا..... (کوثر_امیدی)
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 با تعجب خواهش می‌کنمی می‌گویم مرد شروع به جمع کردن کارتونها میکند. واقعا برایم سوال بود که او کیست و اینجا چه خبر است که صدای آشنایی پاسخم را میدهد: _حواست کجاست قاسم؟ صدا صدای امیرحیدر بود. از راهرو بیرون آمد و دم در من را که دید سرش را پایین انداخت و گفت: سلام خانم سعیدی شرمنده ببخشید. همیشه همینطور بوده ! از وقتی یادم می آید پیش غریبه ها نه ابوذر اسمم را می آورد نه این مرد گوش شکسته! سلامی میگویم و بعد خیره به کارتونها میگویم: خواهش میکنم اشکالی نداره!اینجا چه خبره؟ لبخندی میزند و میگوید: اسباب زحمت شدیم!داریم اسباب کشی میکنیم! گنگ می‌پرسم: اسباب کشی؟ _بله سوئیت پایینو اجاره کردیم! _آهان خسته نباشید. و بعد با اجازه ای میگویم و از در کنار میرود تا بروم داخل!چشمهایم گرد میشود از این سرعت عمل! مامان عمه تو رو خدا ببین چه بساطی برایمان درست کردی! دیوار ها به قدر پوست پیاز کلفتی دارند و اینها تا خود صبح میخواهند اسباب کشی کنند و سرو صدا! و من وقتی خسته بودم نیاز به یک سکوت مفرط داشتم تا بخوابم! پشیمان شدم و از خانه بیرون زدم به مامان عمه خبر دادم شب را میروم خانه بابا او هم بیاید آنجا! شماره خانه را گرفتم و بعد از چند لحظه پریناز گوشی را برداشت: سلام آیه خانم چه عجب... _سلام پری جان خوبی؟ یه لطفی میکنی؟ _جانم؟ _خونه رو از هر سر و صدایی برام خالی میکنی میخوام بیام بخوابم! میخندد و میگوید: چی شده مگه؟ _ماشاءالله این آقای جابری چه سرعت عملی داره! سوئیت پایینو اجاره کردند دارند اسباب کشی میکنن نمیتونم بخوابم! بلند تر میخندد: ای جانم باشه بیا عزیزم خیالت راحت _خدا خیرت بده فعلا خداحافط _خداحافظ عزیزم. گوشی را قطع میکنم و با پای پیاده سمت خانمان راه می افتم. صدای بابا محمد بود که داشت صدایم میکرد: _آیه بابا پاشو ...پاشو نمازت قضا شد! آرام چشمهایم را باز میکنم و نگاهی به دور و برم می اندازم. بابا محمد را بالای سرم میبینم. نگاهم میرود به ساعت که پنج صبح را نشان میداد.گیج نگاهی به دور و برم انداختم. یعنی واقعا پنج صبح بود؟ کمیل را دیدم که سر سجاده نشسته بود و با لبخند نگاهم میکرد. با صدای خش داری گفتم: پنج صبحه؟ بابا محمد خندان از اتاق خارج میشود و میگوید: بله تنبل خانم! پاشو نمازتو بخون.... دستی به موهای آشفته ام میکشم و نگاهم میرود سمت تخت کمیل که دیشب اشغالش کرده بودم و لحاف تشکی که برای خودش انداخته بود شرمنده میگویم: _وای ببخشید داداشی جای تو رو هم گرفتم. سجده ای میکند و مهر را میبوسد و بعد جانمازش را جمع میکند و بعد بوسه ای به پیشانیم مینشاند و میگوید: دیگه از این حرفا نزنیا آبجی! لبخند میزنم. کمی سردم شده. از جا بلند میشوم و وضو ام را میگیرم. مامان عمه و پریناز هم بیدارند و با لبخند سلامشان میدهم. مامان عمه سرش را از کتابچه‌ی دعای عهدش بالا می آورد و میگوید:صبحت بخیر کرگدنِ عمه..... (کوثر_امیدی)
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 پریناز از آشپزخانه صدایش می آید که میگوید: آیه تو حالت خوبه؟ کل دیشبو یه سره خوابیدی ترسیدم... لبخند میزنم و جانماز را پهن میکنم و مامان عمه جایم جواب میدهد: این همون فاز کرگدنی معروفه پریناز جان چیزیش نیست فقط وقتی خیلی خسته است مثل خرس میخوابه! تکبیر میگویم و نمازم را شروع میکنم. آخه که چقدر دلم برای نماز خواندن با این جانماز و سجاده تنگ شده بود. ارثیه خان جون برای پریناز بود. عطر مریم همیشگی! سیر و سلوکی داشت خان جون با این جانماز و سجاده ! همیشه ی خدا عطر خدا میداد. پریناز صبحانه را چیده بود. نگاهی به ساعت انداختم که نزدیک شش بود. عادت خانوادمان بود بین الطلوعین را نمیخوابیدند. البته به استثناء من و سامره! از بس که لوس بودیم. ابوذر هم با سر و صدا آمد و سر میز نشست: به به! آیه خانم. بالآخره بیداری شدی؟ لبخند میزنم و با همان چشم خمار میگویم: سلام داداش صبحت بخیر. کمیل که می آید همگی به جز سامره سر میز نشسته بودیم. سراغ زهرا را میگیرم و میگوید گرفتار کارهای عقد است. جواب آزمایششان را دیروز خودم گرفته بودم و خدا را شکر مشکلی نبود. شیر و عسل داغم را مینوشم و میگویم: بهش بگو شرمندشم که نمیتونم کمکش کنم میبینی که چقدر کار رو سرم ریخته! کمیل می‌گوید: بله مشخصه! از ۱۸ ساعت خوابیدنتون کاملا مشخصه! چشم غره ای میروم و میگویم: صدای منو در نیار مطرب!!! منم چیزایی دارم برای رو دایره ریختن! پریناز چای میریزد و میگوید: خب حالا اول صبحی دعوا راه نندازید. ابوذر زود صبحانتو بخور آیه رو برسون. میگویم: نه بابا چیکارش داری خودم میرم. ابوذر لقمه ای نون و پنیر و گردو میخورد و بعد از نوشیدن جرعه ای چای الهی شکر گویان بلند میشود. داد میزنم: نمیخواد ابو ... خودم میرم. بی توجه سمت اتاق میرود و بابا محمد میگوید: پول داری برای خرید لباس؟ _آره هست بابایی دستت درد نکنه. پریناز با ذوق میگوید: خرید چیه...یه مدلی دیدم تو تنت محشر میشه خودم میخوام برات بدوزم. _دستت درد نکنه !مگه شما به فکر باشی.... ابوذر روبه ی بیمارستان پارک میکند. _مرسی داداشی زحمت کشیدی. _خواهش میکنم... مواظب خودت باش میخواهم پیاده شوم که میگوید: راستی آیه یه سوال شما دخترا از چه چیزایی خوشتون میاد.؟ مینشینم و با لبخند معنا داری نگاهش میکنم. _چیه چرا اونجوری نگاه میکنی؟ _میخوای براش کادو بخری؟ _آره... فکر میکنم و میگویم: یه شاخه گل رز قرمز خیلی قشنگ میشه! نگاهم میکند و میگوید: اونو که خیلی خریدم براش یه چیز بهتر. _اووومممم بزار فکر کنم... آهان یه جعبه پر از رژلب و لاک های رنگی رنگی! متفکر میگوید: یعنی چیز خوبیه؟ _آره بابا منکه خیلی ذوق میکنم اگه یکی برام از اینا بخره. ماشین را روشن میکند و میگوید: مرسی از راهنماییت. خداحافظی میکنم و سمت بیمارستان راه میوفتم. عمو مصطفی چند روزی است که به مرخصی رفته و جایش حسابی خالی است. خب این‌بار دیرم نشده بود و با آرامش بیشتری حیاط بیمارستان را طی میکردم. گل کاری های تازه عمو مصطفی حال خاصی به حیاط اینجا داده بود. اواخر تابستان بود و کمی هوا رو به سرما میرفت. نزدیک درب ورودی بخش بودم که دخترک سر به زیر نشسته روی پله های بیمارستان توجهم را جلب کرد. (کوثر_امیدی)
سلام و عشق الهی رزق دلتون😍✨🍀
نـورا✨☁️
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_80 پریناز از آشپزخانه صدایش می آید که میگوید: آیه تو حا
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 نزدیکش رفتم و دیدم مدام زانویش را ماساژ میدهد و صورتش را از درد جمع میکند. با تعجب نگاهی به شلوار جینی که کمی از زانویش پاره شده بود می اندازم میگویم: کمکی از دستم بر میاد؟ سرش را بالا میگیرد و من میتوانم چهره بچگانه اش را ببینم. موهای پیشانی اش خیلی کوتاه بود و تا بالا ابرو هایش بود اما چون لخت بود به طور نامنظمی روی پیشانی اش ریخته بود. یک لحظه حس کردم چقدر چهره اش برایم آشناست. نیمچه لبخندی زد و بعد آرام گفت: داشتم با عجله می اومدم که افتادم. یکم درد میکنه زانو هام. با لهجه حرف میزد یک لهجه خاص... کنارش مینشینم و کمی زخمش را وارسی می کنم. به نظر میرسد کمی بیش از یک زخم ساده است. فشاری به زانویش وارد میکنم که جیغ کوتاهی میکشد. به چشمهای خاکستری اش نگاه میکنم و می پرسم: درد داره؟ صادقانه میگوید:زیاد... میخورد هم سن و سال کمیل باشد. از جایم بلند میشوم کیفم را جابه جا میکنم و بعد میگویم: ببین فکر کنم ضرب دیده. آروم روی اون یکی پات بلند شو و پای ضرب دیده ات رو بزار روی پای چپمو باهام حرکت کن. کمکش میکنم و از جایش بلند میشود و با هم سمت بخش راه میوفتیم... _حالا اینجا چیکار داری؟ آرام و با درد میگوید: اومده بودم بابامو ببینم... _اوهوم... اسمت چیه؟ _شهرزاد قدری نیم رخش را از نظر میگذرانم. هنگامه با دیدنمان جلو می آید و میگوید: چی شده؟ به شهرزاد اشاره میکنم و میگویم: دشت اوله! دم همین بخش مصدوم شده. هنگامه خندان نگاهی به زانوهایش میکند و میگوید: خب میبردیش اورژانس. _تا اورژانس کلی راه بود. تخت کدوم اتاق خالیه فعال بخوابه اونجا دکتر ببینه چشه تا بعد ... هنگامه هم کمک میکند تا او را روی یکی از تخت ها بخوابانیم. خیلی درد داشت و این را میشد از چهره اش فهمید. وضعیت بیماران را چک کردم و طبق معمول از ریحانه برای پیدا کردن رگها کمک گرفتم! خب این یک ضعف بزرگ برایم به حساب می آمد. بعد از بررسی حال بیماران سراغ شهرزاد میروم. منتقل نشد به اورژانس و همانجا کارش را انجام دادند. تشخیص همان ضرب دیدگی بود و حالا آتل سبز رنگی به زانوانش بسته بودند. مستقیم به سقف خیره شده بود و به فکر فرو رفته بود. کنارش میروم و بعد از وارسی آتل پایش میگویم: حالا پدرت نگران نشه نرفتی پیشش... بهش خبر دادی چه اتفاقی برات افتاده؟ نگاهم میکند و اشک چشمهایش را پاک میکند و میگوید: اون نمیدونه من اینجام! با تعجب میگویم: نمیدونه؟ از بیماران همینجاست؟ لبخند محوی میزند و میگوید: نه از دکتراست. اوضاع جالب تر شد :کی؟ آب دهانش را قورت میدهد و میگوید: دکتر والا! تعجبم بیشتر میشود! این دختر ریز نقش دختر دکتر والا بود؟ باید حدس میزدم با آن لهجه خاص و بامزه. حالا میفهمم چرا آنقدر برایم آشنا بود چهره اش! شبیه دکتر والا بود...خیلی زیاد. دستانش را میفشارم و میگویم: پس تو دختر یکی یه دونه ی دکتر والایی... کمی جا میخورد و میگوید: تو منو میشناسی؟ قدری پتوی رویش را مرتب میکنم و میگویم: گاهی وقتا ازت میگفتن! دستم را دراز میکنم سمتش میگویم:اسم من آیه است شهرزاد! این بار متعجب تر از قبل میگوید:آیه تویی؟ منهم تعجب میکنم:اوهوم اسم من آیه است! منو میشناسی؟ میخندد و میگوید:آره بابا خیلی از تو میگفت! من خیلی دوست داشتم ببینمت! (کوثر _امیدی)
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 _وااای من چقدر طرفدار دارم و نمیدونستم! باز هم میخندد! چه خوب که دیگر گریه نمی کرد.... نگاهی به ساعتم می اندازم و میگویم: معمولا این ساعت روز برای ویزیت مریضاشون میان! هول و هیجان زده کمی در جایش جابه جا میشود و میگوید: راست میگی؟ خب من باید چیکار کنم تا منو نبینه؟ خنده ام گرفته بود از این کارهایش... _چرا باید تو رو نبینه؟ _خب میخوام سورپرایزشون کنم! سری تکان میدهم و میگویم: وضعیتت به اندازه کافی شگفت آور هست! ببینم تو وقتی اومدی بهشون خبر ندادی؟ تخس سری بالا می اندازد و میگوید: نه!تازه کلی با مامانم کلنجار رفتم تا راضی شد بزار بیام! _ایشون نیومدن؟ _نه خوب یه سری کار داشت که باید انجامشون میداد اونم تا چند وقت دیگه میاد تا وقتی بابا برگشت همه باهم برگردیم! از دور صدای دکتر والا را میشنوم و با لبخند رو به شهرزاد میگویم:بیا اینم جناب پدرت! همین دیشب هم از کنفرانس کیش برگشتن! مطمئنن سورپرایز خوبی میشی! با غم نگاهم میکند و میگوید: یعنی خیلی وضعیتم بده؟ شانه ای بالا می اندازم و چیزی نمیگویم!... دخترک با مزه ای بود شیرین و دلچسب بود حرکاتش! دکتر والا بی آنکه متوجه ما شود سمت اتاق های بیمارانش حرکت میکند. از اتاق بیرون میروم و حین خروج به شهرزاد میگویم: اون قیافه کج و کوله رو درست کن! مگه نمیخوای سورپرایزشون کنی؟ منتظر میمانم تا کارشان تمام شود. طبق معمول پدر و پسر همراه همند! درست مثل شاگرد و استاد.... دکتر والا با دیدنم لبخندی میزند و با سر سلام میدهد و دکتر آیین هم چیزی شبیه سلام زمزمه میکند. میخواهند بروند که دکتر والا را صدا میزنم: _دکتر یه لحظه لطفا... با کنجکاوی نگاهم میکند و با لبخند به در کناریشان اشاره میکنم و میگویم: یه چیز خیلی جالب اونجا هست که دیدنش میتونه خیلی هیجان انگیز باشه! دکتر آیین ابرویی بالا می اندازد و بعد از کمی مکث در اتاق شهرزاد را باز میکند! یک آن هر دو با دیدن دخترک ریز نقش و آن لبخند مضحک روی لبش مات میمانند! دکتر آیین نگاهی به زانوهای شهرزاد می اندازد و میگوید: این جا چیکار میکنی؟ هر دو وارد اتاق میشوند و من با لبخند سمت ایستگاه برمیگردم! خب حداقلش این بود که دخترک چشم خاکستری به خواسته اش رسیده بود و به قول خودش پدرش را سورپرایز کرده بود! هنگامه با لبخند میگوید: ماشاءالله چه شیطونه! سری به علامت تایید تکان میدهم و کنارش مینشینم. خیره به حلقه در دستانش میپرسم: چه خبرا؟ _خبر خاصی نیست سلامتی دستانش را در دستم میگیرم و میگویم: اوضاع بر وقف مراده؟ لبخند خسته ای میزند و میگوید:خدا رو شکر... خوبه ...حالا تا حدودی با اوضاع کنار اومدیم... میپرسم: دیگه پی‌گیر ماجرا نشدید؟ _نه دیگه وقتی نمیشه پی‌گیر چی بشیم؟ _پرورشگاه... _محسن نمیزاره حتی حرفشو بزنم! دستانش را بیشتر میفشارم و میگویم: نگران نباش! هرچه به صلاحه همون میشه. هیچ نمیگوید و هیچ نمیگویم...خب هنگامه از آنهایی بود که بلد بود زندگی کند! بلد بود به خودش. بیاید بلد بود .... (کوثر_امیدی)