«♥️📓»
-
-
زِاشـتیـٰآقتـوجـٰآنمبہلبرسیـد
یـٰآقـٰآئمآلمحُـمدبیـٰآ..
-
-
«🖇🌱»||⇠ #منتظرآنھ
•°{@yamahdifatemeh3131}°•
•••
خیلے دلم گرفتھ براے محرّمت ...
من زندهام فقط به هوای محرّمت
#امام_حسینی
#دستمارابهمحرمبرسانید 💔
🌸 نگارا عید قربان است قربانت شوم یا نه ؟
نگفتی یک دمی آیا که مهمانت شوم یانه ؟
🌸 برای طوف کویت جامه احرام بر بستم
گدای دوره گرد گوشه خوانت شوم یانه ؟
✨ الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج✨
🌸 عید قربان،عید بندگی خالصانه،عید قربانی کردن هواهای نفسانی، بر شما مبارک
•°{@yamahdifatemeh3131}°•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترکی
عیدتون مبارک❤️🌸😍
اوست؟ چرا فقط خدای منتقم با اوست؟ خسته بود از خودش و تمام
اشتباهاتی که کرده بود. آنقدر گذشته پر از اشتباهی داشت که تنها دلش
میخواست تمام آنها را از زندگی اش پاک کند. کاش میشد. عذاب گناهان
و اشتباهاتش او را رها نمیکرد. و چقدر درد دارد که بدانی تنها خودت
مقصری!
زینب سادات پخش موسیقی را درون تلفن همراهش باز کرد و
صدایی آشنا از کودکی هایش در خانه پیچید. صدای قصه گوی آمین
پناهی حتی ایلیا را از اتاقش بیرون کشید و زهرا خانم میل بافتنی اش را
زمین گذاشت. دقایقی بعد صدای در بلند شد و رها با ظرف شیرینی وارد
خانه شد.صدای آمین را که شنید لبخند زد و به جمع آنها پیوست و
داستان شهادت سیدمهدی را از زبان قصه گوی زیبا سخن شنیدند.
وقتی تمام شد، رها گفت: تو خسته نمیشی ازش؟
زینب سادات خنده بی صدایی کرد و دستش را مقابل دهانش گرفت:نه!
قصه هاش رو دوست دارم.کاش زنده بود و باز هم قصه میگفت!
رها پرسید: قصه زندگی خودش رو خوندی؟
زینب سادات گفت: نه!مگه قصه زندگیش هست؟
رها گفت: آمین خیلی ناگهانی وارد زندگی ما شد و خیلی ناگهانی تر از
زندگیمون رفت.با مادرت خیلی دوست بودن. منم کمابیش در جریان
هستم. یک روز که آیه رفته بود به مادر پدر آمین سر بزنه، مادرش دفترچه
خاطرات آمین رو داد به آیه. منم خوندم. فکر کنم هنوز تو وسایل مادرت
باشه!
زینب سادات از میان وسایل مادرش دفترچه ای پیدا کرده بود که آن را
درون جعبه ای از خاطرات نگهداری میکرد. جعبه ای یادگاری های
سیدمهدی و آیه و ارمیا و حاج علی را در خود داشت.
دفتر را باز کرد و صحفه اول را خواند:
امروز با خدا آشتی کردم. حاج یونس خدا رو به من نشون داد. حاج
یونسی که با تمام خوبی هاش، از خدایی میگه که همه رو دوست داره و
مراقب همه ما هست.
خدایی که هستی! خدایی که میبینی! سالم! من برگشتم! من اومدم! راه
میدی منو؟
بعد از مدتها نماز خواندن، خیلی به دلم نشست. یک آرامش خاصی دارم
از این آشتی.
صفحه را ورق زد و خواند:
نگاهم پی کسی میره که میدونم لایقش نیستم. دلم برای کسی ُسر خورده
که منو نمیبینه! من براش، نامرئی هستم. حاج یونس کجا و من کجا؟ به
فکر هیچ کسی نمیرسه که دل کسی مثل من، پی نگاه حاج یونس بره!
خدا! نگاهم کن! سخت محتاج نگاهت هستم.
صفحه را دوباره ورق زد:
آئین فهمیده یک چیزیم شده. داداش دوقلوی من مگه میشه نفهمه؟ مگه
میشه ندونه؟ هر چیزی که آمین حس کنه، آئین هم حس میکنه. فقط
نمیدونه کی نگاه خواهرش رو سر سجاده بارونی کرده.
خدا! عاشق شدن، رسوا شدن داره؟
زینب سادات صفحه بعد را خواند:
اشتباه عاشق شدم؟ حاج یونس و اون نجابت چشماش، عاشق شدن
نداره؟ حاج یونس و لبخند محجوبش، عاشق شدن نداره؟ حاج یونس و
صدای حزین قرآن خوندنش، عاشق شدن نداره؟ حاج یونس و کمک های
یواشکیش، عاشق شدن نداره؟
مگه همه چیز به ظاهره؟ زیبایی حاج یونس تو ایمانش نیست؟ چهره
مهربونش که پر از نور ایمان، دوست داشتنی نیست؟ اصلا مگه حاج
یونس نیست و خداش؟
خدای حاج یونس! خدای من میشی؟